عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا در شمال آخر مهر 93

سلام نفس مامان ودوست جونیای خودم. این روزا انقدر درگیرت شدم که برای شونه کردن موهام هم وقت کم میارم.دیگه نمیتونم مثل قبل به خودم برسم.منی که عشق خرید برای خودم بودم الان فرصت ندارم و اگه هم بیرون برم به خاطر هیکل خوبم از خرید پشیمون میشم و به همون داشته های قبلیم کفایت میکنم و منتظر روزی هستم که باز به دوران خوب خوش هیکلی برگردم(خیلی از خود متشکر بودم در این معقوله  اصلا نمیتونی تصور بکنی یه آدم چقدر میتونه بابت این مسئله فخر بفروشه. والان گمونم نفرین اون دسته از افراد که مدام بهشون گوشزد میکردم که کالری فلان غذا بالاست و الان که اینو خوردی باید فلان قدر بدویی و فلان قدر فلان ورزش رو کنی که بسوزه دست و پام رو گرفته و به تنها چیزی ک...
4 آبان 1393
3487 10 14 ادامه مطلب

علیرضا در عید غدیرو سرما خوردگی

سلام به پسر گلم و دوستای نازنینم. چهارشنبه بعد از ظهر برگشتیم تهران و شما کل مسیر و خوابیده بودی و من حتی نتونستم یه لحظه پاهام رو تکون بدم و وقتی جلوی در خونه از ماشین پیاده شدم انگار که اصلا پا نداشتم و به سختی حرکت میکردم.ساعت نزدیکای 1 بود که خوابیدی و من دیگه چیزی ازم نمونده بود و لحظه های آخری که داشتی شیر میخوردی تقریبا بیهوش بودم و ساعت 2 از خواب بیدار شدم و دیدم سر و ته خوابیدی و جات رو درست کردم و دیگه خوابم نبرد تا ساعت 4 که دوباره تایم شیرت بود و میتونم بگم که یکی از وحشتناک ترین لحظاتم رو گذروندم. پنجشنبه یه سر رفتیم خونه بابا ممد و جمعه رفتیم خونه ی مامان رباب و از اون طرف ما اومدیم خونه مامان راضی و بابا هم رفت خونه تا ...
23 مهر 1393

این دو سه روزه ی علیرضا در شمال به روایت تصویر

سلام کوچولوی نازم.دیدم خوابی و منم خوابم نمیبره گفتم عکسای این دو سه روزه ی شمالت رو برات بذارم تا هم پستامون طولانی نشه هم دل خاله زهرا و مامان راضی که برات تنگ شده کمی بهبود پیدا کنه.(عکسات با وایبر بهشون نمیرسه و خاله زهرا هم از تلفناش معلومه که خیلی دلتنگه) روز اول که بابا رفت دانشگاه خیلی گریه کردی منم بردمت حموم تا هم آب بازی کنی هم خسته بشی و بخوابی تا من بتونم ناهار درست کنم.آبگرمکن خاموش بود و آب حموم یخ بود کلی باهاش ور رفتم تا آخر سر فهمیدم شیر اصلی گاز بسته بوده. خلاصه تا چند دقیقه تو آب یخ بودی و من همش دعا میکردم سرما نخوری. اینم یه هلوی شسته و تر تمیز و البته خندون: کلاس بابا تشکیل نشد و برگشت خونه و بعد از ظهر ب...
15 مهر 1393

علیرضا و این مدتی که گذشت به روایت تصویر

سلام فندق خشمزه ی طلایی مامان. انقدر جیگر شدی و کارای بامزه میکنی که اگه بخام همشو برات اینجا همون موقع بنویسم باید لب تابم رو بندازم گردنم و باهاش راه برم.درضمن انقدر شیطون شدی که تا ازت غافل میشم یه خرابکاری جدید کردی و منو تا ساعتها برای جبرانش درگیر میکنی . این چند وقته که مسابقات اینچئون رو پخش میکرد درگیر احساسات گذشتم شده بودم و بسی زیاد غصه خوردم و حسرتم خوردم و کلی هم آه کشیدم که ای کاش اون موقع که همه اصرار میکردن که توی مسابقات انتخابی شرکت کنم شرکت میکردم تا شاید الان منم اونجا بودم ولی صد حیف که هر بار برای مسابقات انتخابی بنده درگیر یکی از جشن های مهم زندگیم بودم و نشد که بشه .یاد استادم افتادم چقدر دلم براش تنگ شده.کاش ب...
13 مهر 1393

به جا مانده از شیطنت های علیرضا در پست قبل

سلام  عزیز دلم. امروز داشتم کارای روزانتو نگاه میکردم دیدم کلی کار مهم دیگه یاد گرفتی و برات ننوشتم.بس که فکرم آزاده گفتم بذار تا دوباره یادم نرفته و خوابی برات بنویسم. _بازی کلاغ پر و یاد گرفتی و انگشتت رو روی زمین میذاری و هر چی بهت میگیم میگی پ و بعدش بلافاصله از جات بلند میشی و شروع میکنی به دست زدن و ما هم باید شعرش رو بخونیم و وسط شعر دوباره دستت رو میذاری زمین و از اول مراحل باید طی بشه. _لی لی حوضک رو هم خیلی دوست داری و توی این بازی هم عاشق منه منه کله گنده هستی و انگشتمون رو میکنی. _هو هو چی چی رو خیلی بامزه بازی میکنی و پشت لباسامون رو میگیری و  میگی چی چی و بایه لبخند تاز دنبالمون میای و پاهات رو م...
2 مهر 1393

شیطنت های علیرضا و جشن دندونی روشنا جونی

سلام همه ی زندگی مامان دلم برای نوشتن برات تنگ میشه ولی هزار ماشالا انقدر شیطون شدی که وقت نمیکنم سرم رو بخارونم و به کارای خونه برسم چه برسه بخوام برات بنویسم.هر از گاهی توی دفتر خاطراتم برات یه چیزایی مینویسم ولی اینجا چون فقط باید توی تامی باشه که شما خوابی برام خیلی سخت شده. انقدر ننوشتم و ذهنم درگیر شده که نمیدونم باید برات چی بنویسم. بذار اول از این چند وقتت بگم که حسابی بلا شدی و دل میبری و شیطنت میکنی و هر روز بزرگتر شدنت  و حساسیتت روی خیلی چیزها رو که بیشتر از قبل شده میبینم و قند توی دلم آب میشه و هر از گاهی به بابا میگم دستم درد نکنه عجب چیزی زاییدم ولی طبق روال معمول که فوق تخصص در ضایع کردن احساسات آدما داری ...
1 مهر 1393

علیرضا در عروسی و باغ با وجود مریضی

سلام همه ی وجود مامان ببخش پسرم که دیر به دیر به وبت میرسم و دیر برات از خاطرات این روزهات و شیرین کاری هات میگم.پسر شیطونی شدی و تقریبا همه ی وقتم رو میگیری.بماند که حالا که مریض هم شدی و دیگه من وقت نمیکنم تی سرم رو بخارونم و اینکه چون این چند وقته بیشتر نازت رو کشیدیم لوس شدی و تا از پیشت میرم کنار گریه میکنی و الکی بهانه میگیری چهارشنبه شب 19 شهریور عروسی سوگند (دختر پسر خاله ی بابا حبیب ) بود(البته بیشتر از اینکه با هم فامیل باشیم سوگند دوست من بود)خیلی نگران وضعیت تو بودم و اینکه تو عروسی با توجه به مشکلی که داری احتمالا سختی های زیادی داریم و بارها به سرم زد که نرم.مخصوصا که بابا محسن گفت که نمیاد و نگه داشتن شما کار خیلی سختی...
25 شهريور 1393

سفرنامه ی شمال و مریضی علیرضا

سلام نفس مامان. اول یه توضیح کوچولو برای این موضوع جدیدمون بدم که چون تعداد سفر های ما به شمال کشور زیاده واجب دونستم که موضوع اختصاصی براش در نظر بگیرم.اما این چند وقته بر ما چه گذشت: دوشنبه ی هفته ی گذشته با بابا محسن و خاله زهرا رفتیم شمال تا بابا اخرین امتحان های ترم تابستونش رو بده.اینم بگم که دقیقه ی نود به خاله زنگ زدم و گفتم میریم دنبالش.قرارمون این بود که ما بریم و مامان راضی و خاله مرضی و خاله فاطی چهارشنبه به ما ملحق بشن و من خوشحال که قراره سفری داشته باشم که خیلی بهم خوش بگذره اما ظاهرا کور خونده بودم شما از روز یکشنبه یه کمی (با عرض پوزش از همگی )شکمت خراب شده بود و من گفتم احتمالا برای دندونت هست و طبق معمول دو ...
21 شهريور 1393

علیرضا در شهریار و چیتگر به روایت تصویر

سلام شازده کوچولوی مامان. روز پنجشنبه 6/9/93به مناسبت بازنشستگی بابا حبیب و همین طور تولد علی و احسان و خاله مرضی رفتیم باغ شهریار. بابا حبیب پنجشنبه آخرین روز کاریش بود و ما میخواستیم سورپرایزش کنیم.با یه برنامه ریزی دقیق همه ی کارهامونو کردیم و کم مونده بود بابا حبیب همه ی نقشه هامونو خراب کنه ولی خدا رو شکر که همه چیز خیلی خوب پیش رفت و کاملا سورپرایز شد(میگفت من روز آخر کاریمه و نمیتونم زودتر بیام شماها با الهام و محسن برید منم اگه تونستم میام.در آخرین لحظه پشیمون شده بود و گفته بود سعی میکنم کارام رو تا 10 صبح جمع کنم و بیام) بریم سراغ عکسا: قبل از رفتن و گرفتن کیک که چون ما بیش از حد علاقه مند به خوابیدن هستیم و جز به اجبا...
12 شهريور 1393