عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

سفرنامه ی شمال و مریضی علیرضا

1393/6/21 1:46
نویسنده : مامان عليرضا
713 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس مامان.

اول یه توضیح کوچولو برای این موضوع جدیدمون بدم که چون تعداد سفر های ما به شمال کشور زیاده واجب دونستم که موضوع اختصاصی براش در نظر بگیرم.اما این چند وقته بر ما چه گذشت:

دوشنبه ی هفته ی گذشته با بابا محسن و خاله زهرا رفتیم شمال تا بابا اخرین امتحان های ترم تابستونش رو بده.اینم بگم که دقیقه ی نود به خاله زنگ زدم و گفتم میریم دنبالش.قرارمون این بود که ما بریم و مامان راضی و خاله مرضی و خاله فاطی چهارشنبه به ما ملحق بشن و من خوشحال که قراره سفری داشته باشم که خیلی بهم خوش بگذره اما ظاهرا کور خونده بودم

شما از روز یکشنبه یه کمی (با عرض پوزش از همگیخجالت)شکمت خراب شده بود و من گفتم احتمالا برای دندونت هست و طبق معمول دو روزی اینجوریه و خوب میشه برای همین خیلی اهمیت ندادم.اون روز خونه ی مامان رباب بودیم وآخر شب رفتیم خونه ی بابا ممد که دو باری اونجا هم دسته گل به آب دادی .موقعی که میخواستم بشورمت جیغ و داد میکردی و منم بی خبر از همه جا با زور شستمت تا اومدم پوشکت رو ببندم  دیدم پشتت به طرز وحشتناکی سوخته و  تقلا کردنت برای این بوده.کلی برات کرم کالاندولا زدم گفتم خوب میشی تا صبح.

تا راه بیفتیم و بریم چندین بار خرابکاری کردی و هر بار موقع شستنت جیغ و داد میکردی و گریه و نمیذاشتی بشورمتزبانکده محصل

اینبار برات پودر تالکت رو زدم و خیالم و راحت کردم که خوب میشی ولی مرده و زنده ی هممون رو توی راه آوردی جلوی چشممون.هر بار که میخواستم بشورمت با خاله  و بابا بای بای میکردی.یه جور خیلی مظلومی دست تکون میدادی که دل سنگ برات آب میشد.

شب اول که رسیدیم تا ساعت 2 داشتی گریه میکردی.تا حالا یه همچین گریه هایی ازت ندیده بودمزبانکده محصل

با هر زحمتی بود خوابوندمت ولی ساعت 4 صبح  دوباره با گریه از خواب بیدار شدی.یه کوجولو دستشویی کرده بودی و پوشکت خیس شده بود.توی خواب داشتی گریه میکردی.انقدر خسته بودی که نمیتونستی چشمات رو باز کنیزبانکده محصلعوضت کردم و خوابوندمت.ساعت 6 هم همینطور و دوباره همه ی مراحل رو با بدبختی طی کردیم.طفلی بابا محسن دوتا امتحان داشت یکی ساعت 8 صبح یکی ساعت 1 و نیم که به امتحان اولش نرسید و نرفت طفلک تا صبح بیدار بود و اذیت شد.

بیدار که شدی بازت کردم و توی حیاط با بابا محسن راه میرفتی که به دلیل کثرت خرابکاری و  در دفعات بالا مجبور شدم دوباره پوشکت کنم.بابا که داشت میرفت دانشگاه گفتم برات کیدی لاکت بخره .دفعه ی  اولی که داشتی دندون در میاوردی و این مشکل برات پیش اومده بود دکتر نجیبی برات تجویز کرده و بود و دو تا ساشه که ازش خوردی خوب شدی.

خلاصه بابا برات خرید و آورد و توی آب پرتقال بهت دادم غافل از این که آب پرتقال خودش ملین و این اصلا خوب نیست.

بماند تا مامان راضی اینا بیان بر من چه گذشت و با چه مکافاتی تو رو پوشک میکردم و هر بار ه پشتت رو میدیم و اشکات رو پاک میکردم ودم چی میشدمزبانکده محصل

با اومدن مامان راضی اینا و خاله ها کلی خوشحال شدم. خصوصا که عمو ناصر هم باهامون بود و اگه خدایی نکرده مشکلی برات پیش میومد دکتر باهامون بود این برام دل گرمی بود.

برات دارو تجویز کرد و دوتا پماد برای پات.یکی از شربت هات دی سیکلومین بود که هر بار میخوردی همش رو برمیگردوندی و این  برای من شده بود قوز بالا قوز.

تمام مطالب رو خلاصه کنم که تا شمال بودیم برای هر بار تعویضت عزای عمومی اعلام  میکردم و غم عالم میریخت روی سر هممون.عمو ناصر گفت که اگه با داروهایی که خوردی حالت خوب نشد رفتیم تهران باید ببرمت آزمایش تا بتونه داروی اصلی برات تجویز کنه.با همه ی این تفاسیر و دردی که داشتی جز موقع دستشویی کردن و تعویضت که زجه میزدی بقیه ی موارد خوب بودی و میخندیدی و این بود که همه رو از درد کشیدنت ناراحت میکرد بس که مظلومی و هزار ماشاا... خوش خنده.

دنباله ی سفرنامه ی شمال و بیماری وحشتناکت رو به طور مصور در ادامه ی مطلب ببین:

روز اول که خاله اینا رسیدن با علی رفته بودی تو ماشینشون(هوا خیلی گرم بود و علی تو ماشین نشسته بود و بازی میکرد و کولر گرفته بود و به هیچ صراطی مستقیم نبود و از ماشین پیاده نمیشد)ما هم که دیدیم اونجا خنک تره تو رو فرستادیم پیشش.این عکسارم تو ماشین ازت گرفته بود:

این کامیون رو خاله اینا زحمت کشیده بودن و برای شما خریده و بودن آورده بودن که کلی سرگرمت کرد:

بس که پشتت بد سخته بود باسنت رو کامل روی زمین نمیذاشتی و وقتی هم میخواستیم بغلت کنیم گریه میکردی و باسنت رو از دستمون جدا میکردی

این بادی سرمه ای که تنته همونیه که دفعه ی پیش تو جنگل تنت بود و ببین چقدر لاغر شدی.تو تنت داره زار میزنه:

پنجشنبه مامان راضی بردت تو حیاط و یه ساعتی باز بودی و بیست باری خرابکاری کردی و طفلی همش مشستت.نمیذاشتی لباس تنت کنیم و منم از ترس اینکه جک و جونور تنت رو نخوره تاپ خودم رو تنت کردم تا هم آبرو شرفمون رو کاملا لخت نبری هم اینکه وقتی میشینی و بلند میشی حداقل دیگه عفونت نگیری:

یه کمی حالت بهتر شد و بعد از ظهر رفتیم بیرون خرید و بعد از اون هم شام رفتیم نانو که البته بگم که تو یه ساعت 4 بار عوضت کردم و به بارم کلا مجبور شدم لباستم عوض کنمزبانکده محصل

خاله مرضی برات یه بلز خریده بود و شب بردیمت تو حیاط و دوباره بازت گذاشتمت و باهاش سرگرم شدی:

آفتابمون توی عکسا مشهوده و این حاکی از عمق فاجعه هست

با وجود اینکه حالت خوب نبود ولی بازم با دیدن آیپد خاله سر ذوق میومدی در اولین فرصت ترتیبش رو میدادی:

ظهر جمعه رفتیم نمک آبرود و قرار شد بعد از اینکه بچه تله کابین و کارتینگ رفتن به سمت تهران راهی بشیم.من و شما با مامان راضی اینا بودیم و بابا چون سمت سی سنگان کار داشت قرار شد ما تو مشسیر برگشت باهاش قرار بذاریم.اینا عکسای اونجاست:

موقع برگشت به چنان ترافیک عظیمی برخوردیم و شما هم به دلیل اینکه تمامی 7 پوشکی رو که برات برداشته بودیم رو تموم کرده بودی توی راه بعد از اینکه آخرین پوشکت رو بستم و خرابکاری کردی بازت گذاشتم تا به بابا برسیم ولی ناغافل ماشین بابا حبیب رو براش شستیشانس آوردم که شماره 2 نبود و فقط آبیاری بود.البته همونم منجر به شستشوی کامل صندلی تو شویی ماشین همیشه تمیز بابام شد.به بابا که رسیدیم قرار شد ما دوباره برگردیم و فردا راه بیفتیم و هر کاری کردیم بابا حبیب اینا قبول نکردن.نزدیکای ویلا بودیم که بابا حبیب هم از ترافیک خسته شده بود و دور زده بود(به دلیل خرابکاری های شما قبلش از خاله اینا خداحافظی کردیم)با برگشتمون به ویلا مجدد شما باز گذاشته شدی وتا زمان بلال پختن بابایی تو حیاط خوش بودی که با دیدن یه گربه ی کوچولوی گرسنه و اینکه گوشت غذای شب قبلمون رو بهش دادیم سر ذوق اومدی و کلی براش غذا پرت کردی.البته یکی در میون میفتاد تو باغچه.مراجل غذا دادنت به گربه:

مامان راضی اینا شنبه 6 صبح و ما 2 بعد از ظهر به سمت تهران راه افتادیم.اینجا هم توی راه رو پای من خوابیدی:

دوشنبه صبح بردمت پیش دکترت رو داروت رو عوض کرد و گفت دوتا از این کپسول ها بخوری خوب میشی و احتمال خیلی زیاد برای دندوناته.

حالت بهتره خدا رو شکر.زحم پات خوب شده ولی هنوز روزی 7 بار رو باید عوضت کنم و این خیلی زیاده.انشاا... که حالت خوب بشه وگرنه شنبه دوباره میبرمت تا برات آزمایش بنویسه.

امیدوارم که حالت خوب بشه.خیلی روزهای سخت و بدی رو گذروندیمو از اینکه هنوز حالت خوب خوب نشده واقعا ناراحتم.

دوستت دارم عشق مامان.

پ.ن:دوست جونیا از همتون میخوام دعا کنید علیرضام زودتر حالش خوب بشهزبانکده محصلهمتون رو دوست دارم و از همین جا از اینکه این هفته بهتون سر نزدم یا دیر نظرات قشنگتون رو تایید کردم عذر میخوامخجالت.

 

 

پسندها (8)

نظرات (10)

مهزاد مامان عرفان
21 شهریور 93 9:21
سلام عزيزم اين سفر بود؟ بابا بچه اسير شده كه. عزيزم چرا نبردي دكتر ؟ نميدوني چقدر از اب بدنش كم شده؟ عزيزم بيشتر مراقب باش. پسري ماشالله خيلي اقا شده . ماشالله هزار ماشالله
مامان عليرضا
پاسخ
سلام.سفر که نه عزیزم یه جورایی برام کابوس بوددکتر باهامون بود ولی وضع علیرضا خیلی بد بوددعا کنید زودتر خوب بشه نظر لطف شماست عزیزم ممنون
بابای ملیسا
21 شهریور 93 12:42
با سلام . ضمن عرض تبریک به خاطر داشتن کوچولوی قشنگتون و همچنین نوشته ها و وبلاگ زیباتون ، وبلاگ ملیسا خانم با عکسهای جدید عروسی و تولد به روز شد . ممنون میشم اگر به کلبه مجازی دخترم قدم بزارید و با گذاشتن یک خط یادگاری ، آینده شیرین و دوس تداشتنیش رو شیرین تر و لذت بخش تر کنید . منتظر شما هستیم . www.melysa.niniweblog.com
مامان عليرضا
پاسخ
حتما میایم پیشتون
خاله
21 شهریور 93 23:27
الهى قربونت برم خاله جونم كه اوخ شدى 😩😩😩😩 ايشالا زود زود خوب شى عزيز دلم 😘😘😘😘
مامان عليرضا
پاسخ
مرسی خاله.امشب میایم پیشتغصه نخوری از دوریما
خاله ی بنیتا
22 شهریور 93 11:24
وای خدا هیچی بدتر از مریض شدن بچه ها نیست.ادم حاضره بدتر از اونو خودش مریض بشه ولی بچه ها یه کوچولو مریض نشن. الهییی بگردم بچگی چقدر اذیت شده ایشا.. هرچه زودتر خوب خوب بشه
مامان عليرضا
پاسخ
کاملا باهات موافقم سانی جون ممنونم عزیزم
مریم مامان آیدین
22 شهریور 93 14:18
سلام الهام جونم...ما هم شمال بودیم و تازه رسیدیم و تا کامنتتو دیدم سریع اومدم ببینم جوجو چی شده؟ من تو کل دوران پوشک بودن آیدین سوختگی پارو تجربه نکردم ولی با نوشته هات کامل تونستم بفهمم چقدر سخت بوده و چقدر همتون اذیت شدین....ای من قربون فندق کوچولو برم که هم خوش خنده هست و هم با همه خوش اخلاقی هاش حتما خیلی اذیت شده که اونجور گریه میکرده....دلم آتیش گرفت براش الهی که زود زود تموم بشه و حالش کاملا خوب بشه و باز از ته دل بخنده و آب بازی کنه قربونش برم که با وجود درد انقدر تو عکساش شیرین خندیده الهی دوستم خیلی ناراحت شدم که بعد مدتها سفری که براش ذوق داشتی همراه گریه های پسر عسلت شد.....باز خدارو شکر که تو اون تایم تنها نبودی....این خیلی دلگرمیه ایشالا دیگه همیشه تو این وب فقط و فقط خبرای خوش و خوشگذرونی باشه.... مثل همیشه ببوس شوکولات شیرینمو
مامان عليرضا
پاسخ
سلام مریم جونم.رسیدن بخیر ای یار دیرینه ی جاده ها خدا خیلی دوست داشته مریم جونم که این تجربه رو نداشتی خیلی سخته و واقعا بچه اذیت میشههمین خوش خندگیش بود که دل همه رو میسوزوندطفلی وسط خنده یه دفعه شروع میکرد به جیغ و داد و گریه کردن واقعا نمیدونم اگه تنها بودم چی کار میکردم و چه بلایی سرم میومد.تعویض کردنش دیگه شیفتی شده بود ممنونم مریم جونم برای دعای قشنگت.انشاا... که هیچ بچه ای هیچوقت مریض نشه. تو هم آیدین عسلی رو ببوس
الهه مامان مبین
22 شهریور 93 17:54
سلام عزیز دلم . الهی من بگردم واسه علیرضای خوشگلم . خاله دورت بگرده . ایشاا.. هر چه زودتر خوب میشی عزیز دلم . دوست خوبم توی این فصل شمال خیلی گرمه احتمال داره از گرمی هوا هم باشه . همین الان میخواستم پودر کیدی لاکت ( آلمانی ) رو برات معرفی کنم دیدم خودت توی پست ازش اسم بردی . دوغ و ماست هم خیلی خوبه . من زمانی که مبینم شکمش شل میشه سریع میبندمش به دوغ و سیب زمینی آب پز . خصوصا دوغ ( محلی سفت ) سریع شکم رو جمع میکنه چیزای شیرین هم بهش نده معده رو تحریک میکنه .... . ایشاا.. به حق امام زمان پسرم زودتر خوب بشه . بمیرم که از سفرتون هم چیزی متوجه نشدید . هم بچم علیرضا ناراحت بوده و هم خودتون . براش حتما دعا میکنم ( اگه قابل باشم ) الهام جون زود بیا از حال پسرم با خبرم کن . دوستون دارم خیلی زیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد . مواظب خودتون باشید
مامان عليرضا
پاسخ
سلام الهه جونم.راستش اصلا فکر نمیکردم که اوضاع انقدر بد باشهچون قبل از سفرمون عم شروع شده بود و علیرضا بیشتر لخت بود بعید میدونم که هوای اونجا تاثیری به بدتر شدنش داشته باشه. خا رو شکر دکترش عالیه و معمولا اطلاعاتش کاملا به روزه و بیمار رو با داروهای ایرانی اذیت نمیکنه و مستقیم میره سر اصل مطلب ماست و دوغ و سیب زمینی این چند وقته فقط غذاش بوده. ممنونم از دعات عزیزم.به شدت به دعای همتون نیاز دارم ازم دریغ نکنید ما هم شما رو دوست داریم عزیزم.انشاا... در اولین فرصت وبلاگش رو آپ میکنم ببوس مبینم رو
اقازاده
23 شهریور 93 12:29
اخ خیلی ناراجت شدم از مریضیتانشالله که زودی خوب شی
مامان عليرضا
پاسخ
ممنون خاله جؤن
مامان اعظم
23 شهریور 93 15:03
عزیزم...چی کشیدی... انشاالله که بهتر شه این نفس خاله... بهش سیبدرختی و سیب زمینی پخته...یا کته و ماست بده تا سر دلش رو بگیره....زهرا هم اسهال شده ...کاملا درکت می کنم...زهرا بس که دلش میرفت پاهاش هم سوخته بود...و با هر بار خرابکاری کلی جیغ هم می زد... نگران نباش...فقط تقویتش کن خوب میشه
مامان عليرضا
پاسخ
دست رو دلم نذار.بگو چی داری میکشی ممنونم. بچم این دوهفته تنها چیزایی که میخوره همینه.انشاا... که زهرا جونمم خوب بشه. از سوختگی پاها نگو که علیرضا بچم از شدت سوختگی به زور راه میرفت و جیغ و دادش همش به راه بود ممنونم عزیزم.
مامان آني
24 شهریور 93 10:21
بلا به دور خيلي خيلــــــــــــــــي ناراحت شدم از اينكه عليرضا جون مريض شده انشااله زود زود خوب بشه و دل مامانش شاد شاد و مثل قبل شاد و شنگول باشيد عكسها هم خوب خوب بود
مامان عليرضا
پاسخ
سلامت باشی عزیزم. ممنونم از لطفتببوس آرام عزیزم رو
✿ مینا ✿
3 خرداد 94 15:52
ممنون که لینک کردین (((((: لینک شدین