عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

عکسای روز اول تولدت

روز تولدت یه روز قبل از انتخابات ریاست جمهوری بود.این عکسارو خاله زهرا هر روز از تلویزیون میگرفت.اسمش رو گذاشته بودیم روز شمار علیرضا.اون انگشت اشاره رو هم که کنارش هست رو میگفتیم یعنی یه روز کم.مثلا عدد 6 یه روز کم یعنی تو 5 روز دیگه به دنیا میای. شاد بودیما. ...
23 دی 1392

یادی از قدیم

سلام هیکل طلای مامان. امروز همش تو فکر روزای اول تولدت بودم.روزای خوب ودوست داشتنی ویه کمی سخت که عین برق و بد گذشتن.یه جورایی با همه سختیهاش انقدر شیرین بود که حتی دلم براش تنگ شده. شبای اول اصلا نمیخوابیدی تا هوا تاریک میشد غصم میگرفت که الان همه خوابن ومن باید تا صبح بیدار بمونم. خدایی بود که تو بعد از امتحانای خاله زهرا به دنیا اومدی وگرنه نمیدونم الان سرمون چی اومده بود.خیلی شبا من دیگه واقعا نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم واز حال میرفتم مامان راضی هم که توی طول روز به اندازه کافی خسته شده بود که شب اونم نتونه بیدار بمونه این وسط خاله زهرا وقتی که همه بیهوش میشدن تا هر وقت که شیر میخواستی ودیگه به هیچ صراطی مستقیم نبودی نگه...
15 دی 1392

کار روی وبلاگ

سلام شازده جونم.خوبی گل پسر؟پاشنه ی پام ترک خورد تا شما چند دقیقه آروم باشی تا من بتونم یه ذره روی این وبلاگت کار کنم.بابا ناسلامتی قراره یه عمر با شما باشه باید شیکش کنم یا نه؟نمیذاری که بس که ماشاا... شیطونی. میدونی چقدر کار داره؟مامان باید از قبل هم برای شمابگه.از اون موقع که تو دلم بودی تا الان.از خوشحالیامون و خوشبختیمون. خاله زهرا که از مدرسه بیاد باهم عکساتم میذاریم.فعلا برم دیگه کلافه شدی و داری گریه میکنی ...
8 دی 1392

دیگه داری خوب میشی

سلام جیگرم.خدا رو شکر امروز حالت بهتر شده ولی صدات رفته رو سایلنت.خود منم که حسابی مریضم و طبق گفته عمو ناصر باید ماسک بزنم تا شما دوباره مریض نشی.تو هم هی ماسک رو از رو صورت من میکشی و نمیذاری بمونه.راستی دیگه قشنگ تو روروئکت میشینی ولی هنوز نمیذارم که باهاش راه بری اخه میگن ضرر داره.مامان راضی میخواد بفرستتمون پایین خونه مامان بزرگ تا خونه رو جارو کنه ویه ذره جمع وجور کنه.طفلکی اونم از کارو زندگی انداختیم.فعلا بای بای ...
7 دی 1392
1