سلام هیکل طلای مامان. امروز همش تو فکر روزای اول تولدت بودم.روزای خوب ودوست داشتنی ویه کمی سخت که عین برق و بد گذشتن.یه جورایی با همه سختیهاش انقدر شیرین بود که حتی دلم براش تنگ شده. شبای اول اصلا نمیخوابیدی تا هوا تاریک میشد غصم میگرفت که الان همه خوابن ومن باید تا صبح بیدار بمونم. خدایی بود که تو بعد از امتحانای خاله زهرا به دنیا اومدی وگرنه نمیدونم الان سرمون چی اومده بود.خیلی شبا من دیگه واقعا نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم واز حال میرفتم مامان راضی هم که توی طول روز به اندازه کافی خسته شده بود که شب اونم نتونه بیدار بمونه این وسط خاله زهرا وقتی که همه بیهوش میشدن تا هر وقت که شیر میخواستی ودیگه به هیچ صراطی مستقیم نبودی نگه...