علیرضا در شمال آخر مهر 93
سلام نفس مامان ودوست جونیای خودم.
این روزا انقدر درگیرت شدم که برای شونه کردن موهام هم وقت کم میارم.دیگه نمیتونم مثل قبل به خودم برسم.منی که عشق خرید برای خودم بودمالان فرصت ندارم و اگه هم بیرون برم به خاطر هیکل خوبم از خرید پشیمون میشم و به همون داشته های قبلیم کفایت میکنم و منتظر روزی هستم که باز به دوران خوب خوش هیکلی برگردم(خیلی از خود متشکر بودم در این معقوله اصلا نمیتونی تصور بکنی یه آدم چقدر میتونه بابت این مسئله فخر بفروشه.والان گمونم نفرین اون دسته از افراد که مدام بهشون گوشزد میکردم که کالری فلان غذا بالاست و الان که اینو خوردی باید فلان قدر بدویی و فلان قدر فلان ورزش رو کنی که بسوزه دست و پام رو گرفته و به تنها چیزی که اهمیت نمیدم کالری غذاست و غذایی که دوست دارم رو انقدر میخورم تا احساس کنم با یه قاشق دیگه میترکم و البته همگان میگن با پایان شیردهی این اشتهای غول آسات از بین میره و به روزهای قبلیت بر میگردی)با دوستام دیگه نمیتونم رفت و آمد کنم چون یا نیستم یا اگه باشم انقدر کار دارم که نتونم حتی جواب اس ام اس هاشونو بدم.
اینا رو گفتم که بدونی دلم میخواد همه ی وقتم برای تو باشه.دلم میخواد از لحظه لحظش با تو لذت ببرم.برای خرید و رفت و آمد و با دوستام و رژیم و خیلی چیزای دیگه یه عمر وقت دارم ولی برای این لحظه های قشنگی که با تو دارم میگذرونم هر یک ثانیه ای که از دست میره دلم براش تنگ میشه و اگه با تو نگذرونشم میدونم حسرت میخورم.البته اینم بگم خیلی روزها که حسابی خونم به جوش میاد هنوز تنها چیزی که حالم رو خوب میکنه خرید کردنه و با سپردن تو به دستان مامان راضی بینوا راهی کوچه و بازار میشم برای جمع آوری اعصاب و البته با دیدن هر بچه ای که هم سن و سالت باشه دلم برات تنگ میشه و حوصله ی خریدم از بین میره.این جور وقتاس که نمیدونم دقیقا چی میخوام
اما این بار در شمال چه گذشت:
سفر اینبارمون به شمال با بابا ممد و مامانی محبوبه بود.بابا با دیدنمون کلی ذوق کرد و و با دیدنش بیشتر.کلی براش سخنرانی کردی و با اینکه تازه از راه رسیده بودیم و تو همون لحظه چشماتو باز کرده بودی ازش خواستی برید دددد و این بابای دلتنگ بود که تا یکساعت توی حیاط با شما راه میرفت و دنبالت بود که به جاهای مورد علاقت سر بزنی و با ذوق نشون بابا بدی و طبق معمول سنگ برداری و این ور و انور پرت کنی.البته این دد رفتن شما به روز اول و ساعت اول کفایت نکرد و کلا اونجا که بودیم شما یا باید دد بودی یا پای لب لاب (لب تاب بینوای من)که به تازگی از گوشی اندکی فاصله گرفتی و به لب تاب پناه آوردی.(علت فاصله از گوشی اینه که به دلیل استفاده مفرط و پرتاب های وقت و بی وقت و تف های موجود در تمام نحوای این بینوا گوشی برای آوردن یک کلیپ یا یه عکس باید دقایق طولانی صبر کنیم تا از حالت هنگ به حالت منگ که تقریبا همون هنگ بودنه و فرق آنچنانی نداره برسیم و این مهم از حوصله شما خارجه)
دو روز اول هوا خیلی خوب بود ولی از شنبه شب بارون به شدت بارید و دقیقا تا 24 ساعت بعد از تلاش باز نایستاد که مبادا ما هوس بیرون رفتن کنیمو خدا میدونه که ما چی کشیدیم تا این مدتی که بارون میامد شما رو تو خونه نگه داریم.بدتر اینکه شنبه شب برقامونم رفت و تا 3 ساعت برق نداشتیم و از نور لب تاب به جای روشنایی استفاده میکردیم تا اینکه بابا محسن در یک اقدام ضربتی خودش رو به ماشین رسوند و برای تهیه شمع به سوپر رفت و با دو بسته شمع برگشت و شما که حال و هوا رو شاعرانه دیدی تصمیم گرفتی بخوابی تا شب نذاری من و بابات بخوابیم.که البته من در یک اقدام ضربتی تر از بابات بیدارت کردم و با مشغول کردنت نذاشتم به اهدافت برسی.
درست یک هفته اونجا بودیم و قرار بود چهارشنبه برگردیم که چون عمو مصطفی (پسر عموی بابا-این عمو مصطفی بابای محمد حسام و مهسا ست و همسن بابا محسنه و با اون عمو مصطفی که شوهر خاله آسیت و اونم همسن باباست فرق داره)قرار شد بمونیم و گوسفندی رو که قرار بود از شب عید قربونی کنیم رو قربونی کنیم بعد راهی تهران بشیم.عمو اینا سه شنبه شب در حالی رسیدن که ما مشغول پاکسازی سوئیت بودیم و داشتیم برای بازگشت برنامه ریزی میکردیم.
ادامه ی مطلب رو به صورت مصور ببین و بخون:
اینجا شب جمعه است و برای خرید اول رفتیم هایپر می که تازه تو کلار آباد افتتاح شده و این برای منو بابا که هر بار میخواستیم بیایم شمال باید میرفتیم هایپر و با کلی بار میومدیم کلی خوشحالی در پی داشت و دیگه نگرانی از بابت جوری اجناس نداریم
لحظه ی ورود به خونه چشمت به مارکر های بابا افتاد و .....
وقتی خواستم ازت بگیرم:
با گفتن این جمله که خاله زهرا رو بوس محکم کن ازت عکس بگیرم به این پوزیشن تغییر حالت دادی:
این عکسم بابا محسن ازت انداخت.هم موتورت رو میخواستی هم مارکر بابا رو واز اینکه هر دوتا رو نزدیک به هم داشتی کلی ذوق زده بودی:
صبح روز بعد از خواب بیدار شدی با بابا ممد رفتی حموم و وقتی در حموم رو باز کردیم برای تحویل گرفتن انگار در سونا بخار باز شده و این قیافه ی منو بابا بود و با تحویل گرفتنت که تو لحظه درست مثل لبو قرمز شده بودی و مدام میگفتی داخ داخ هم خندمون گرفته بود هم نمیدونستیم چه طور از بابا ممد بابت این حموم گرم قدر دانی کنیم.جالبه تو تمام مدت صدات در نیامده بود.(البته بابا ممد به خاطر سردی بیش از حد حموم این کار رو کرده بود که مبادا سرما بخوری.
این عکس یه ربعی بعد از حموم یا به قول خودت حئوووم گرفته شده:
گرمایی بودنت تو فصل سرما نگرانم میکنه چون با پوشیدن لباس گرم خیلی زود عرق میکنی و لباس کم هم اصلا مناسب این فصل ها نیست برای همین هنوز کشو و ساکمون لباسهای تابستونی هم داره و هنوز وقت جمع آوریش نرسیده.نیم ساعت بعد ازحموم کلی عرق کرده بودی وموهات خیس خیس بود برای همین لباست رو نازک تر کردم و بعد خوابوندمت:
لحظاتی قبل از خواب:(تلاش برای دستیابی به گوشی)
لحظه خواب:
لحظاتی بعد از بیدار شدن پای لبتاب در حال دیدن فیلم نی نی گولی های محمد حسام:
و لحظاتی بعد ترش:
و این فقط بخشی از گشت و گذار روزانت در حیاطه که در روزهای مختلف به همین کارهامشغول میشدی و فقط لباسات متفاوت بودن
کار ها و بازی های روزانت و تغییر تیپ ناگهانیت و پسر عشق جوراب من:
هیکل طلای خوشتیپ مامان:
بازی با مهسا و محمد حسام:
سوزوندن علفها با کمک حسام خان:
و اینم دست و پای خوشمل شما که قضیه این عکس اینطوریه که تو راه برگشت داشتیم با هم از گوشی فیلم نگاه میکردیم که دستم خورد به دوربینش و حواسمم برای یه لحظه به جاده پرت شده بود که دیدم یه دفعه با یه لحن خیلی باحال گفتی: اااا پا پا پا. برگشتم و دیدم داری به پات اشاره میکنی و از اینکه همزمان داری رو صفحه گوشی حرکتت رو میبینی هم خوشحال بودی هم متعجب.منم برای اینکه ذوق کنی نزدیک صدتا عکس از پاهای نازت گرفتم و دیدم سیر نمیشی مجبوری گوشی رو غلاف کردم و به بیرون سرگرمت کردم:
خب اینم از شمال این دفعمون که خوش گذشت.فقط چون خیلی نگهداری از شما سخته قرار شد دیگه تنها نیایم و هر وقت که کسی باهامون بود بیایم شمال.
منم خیالم از بابت بابا محسن راحت شد چون کلاساش شنبه تا سه شنبه شد و عمو رضا همراهشه و تنها نیست و دیگه با خیال راحت تر خونه ی مامان راضی میمونم.
پ.ن .1:دندون پنجم پایین سمت چپ چهارشنبه شب 23 مهر چند ساعتی بعد از گذاشتن پست آخرم سر زد و دندون پنجم بالا سمت راست شنبه 26 مهر ساعت 12 ظهر از طریق دستان من حس شد.تا کنون خبری از رویت دندون بالا سمت چپ در دسترس نیست.(دندونا دندونای آسیا هست و دندون نیش منظورم نیست)
پ.ن.2:روز آخر نمایشگاه اسباب بازی که جمعه بود با هم رفتیم نمایشگاه.پست مربوطه رو به محض کسب اولین فرصت برات میذارم.
دوست دارم و بد جور میموچمت.از اون بوسای محکم