عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا در شمال آخر مهر 93

1393/8/4 2:16
نویسنده : مامان عليرضا
3,486 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس مامان ودوست جونیای خودم.

این روزا انقدر درگیرت شدم که برای شونه کردن موهام هم وقت کم میارم.دیگه نمیتونم مثل قبل به خودم برسم.منی که عشق خرید برای خودم بودمخندونکالان فرصت ندارم و اگه هم بیرون برم به خاطر هیکل خوبم از خرید پشیمون میشم و به همون داشته های قبلیم کفایت میکنم و منتظر روزی هستم که باز به دوران خوب خوش هیکلی برگردم(خیلی از خود متشکر بودم در این معقوله  اصلا نمیتونی تصور بکنی یه آدم چقدر میتونه بابت این مسئله فخر بفروشه.خندونکوالان گمونم نفرین اون دسته از افراد که مدام بهشون گوشزد میکردم که کالری فلان غذا بالاست و الان که اینو خوردی باید فلان قدر بدویی و فلان قدر فلان ورزش رو کنی که بسوزهمحصل دست و پام رو گرفته و به تنها چیزی که اهمیت نمیدم کالری غذاست و غذایی که دوست دارم رو انقدر میخورم تا احساس کنم با یه قاشق دیگه میترکم محصلو البته همگان میگن با پایان شیردهی این اشتهای غول آسات از بین میره و به روزهای قبلیت بر میگردی)با دوستام دیگه نمیتونم رفت و آمد کنم چون یا  نیستم یا اگه باشم انقدر کار دارم که نتونم حتی جواب اس ام اس هاشونو بدم.

اینا رو گفتم که بدونی دلم میخواد همه ی وقتم برای تو باشه.دلم میخواد از لحظه لحظش با تو لذت ببرم.برای خرید و رفت و آمد و با دوستام و رژیم و خیلی چیزای دیگه یه عمر وقت دارم ولی برای این لحظه های قشنگی که با تو دارم میگذرونم هر یک ثانیه ای که از دست میره دلم براش تنگ میشه و اگه با تو نگذرونشم میدونم حسرت میخورم.زبانکده محصلالبته اینم بگم خیلی روزها که حسابی خونم به جوش میاد هنوز تنها چیزی که حالم رو خوب میکنه خرید کردنه و با سپردن تو به دستان مامان راضی بینوا راهی کوچه و بازار میشم برای جمع آوری اعصاب و البته با دیدن هر بچه ای که هم سن و سالت باشه دلم برات تنگ میشه و حوصله ی خریدم از بین میره.این جور وقتاس که نمیدونم دقیقا چی میخوامگیج

اما این بار در شمال چه گذشت:

سفر اینبارمون به شمال با بابا ممد و مامانی محبوبه بود.بابا با دیدنمون کلی ذوق کرد و و با دیدنش بیشتر.کلی براش سخنرانی کردی و با اینکه تازه از راه رسیده بودیم و تو همون لحظه چشماتو باز کرده بودی ازش خواستی برید دددد و این بابای دلتنگ بود که تا یکساعت توی حیاط با شما راه میرفت و دنبالت بود که به جاهای مورد علاقت سر بزنی و با ذوق نشون بابا بدی و طبق معمول سنگ برداری و این ور و انور پرت کنی.البته این دد رفتن شما به روز اول و ساعت اول کفایت نکرد و کلا اونجا که بودیم شما یا باید دد بودی یا پای لب لاب (لب تاب بینوای من)که به تازگی از گوشی اندکی فاصله گرفتی و به لب تاب پناه آوردی.(علت فاصله از گوشی اینه که به دلیل استفاده مفرط و پرتاب های وقت و بی وقت و تف های موجود در تمام نحوای این بینوا گوشی برای آوردن یک کلیپ یا یه عکس باید دقایق طولانی صبر کنیم تا از حالت هنگ به حالت منگ که تقریبا همون هنگ بودنه و فرق آنچنانی نداره برسیم و این مهم از حوصله شما خارجه)

دو روز اول هوا خیلی خوب بود ولی از شنبه شب بارون به شدت بارید و دقیقا تا 24 ساعت بعد از تلاش باز نایستاد که مبادا ما هوس بیرون رفتن کنیمو خدا میدونه که ما چی کشیدیم تا این مدتی که بارون میامد شما رو تو خونه نگه داریم.بدتر اینکه شنبه شب برقامونم رفت و تا 3 ساعت برق نداشتیم و از نور لب تاب به جای روشنایی استفاده میکردیم تا اینکه بابا محسن در یک اقدام ضربتی خودش رو به ماشین رسوند و برای تهیه شمع به سوپر رفت و با دو بسته شمع برگشت و شما که حال و هوا رو شاعرانه دیدی تصمیم گرفتی بخوابی تا شب نذاری من و بابات بخوابیم.که البته من در یک اقدام ضربتی تر از بابات بیدارت کردم و با مشغول کردنت نذاشتم به اهدافت برسی.

درست یک هفته اونجا بودیم و قرار بود چهارشنبه برگردیم که چون عمو مصطفی (پسر عموی بابا-این عمو مصطفی بابای محمد حسام و مهسا ست و همسن بابا محسنه و با اون عمو مصطفی که شوهر خاله آسیت و اونم همسن باباست فرق داره)قرار شد بمونیم و گوسفندی رو که قرار بود از شب عید قربونی کنیم رو قربونی کنیم بعد راهی تهران بشیم.عمو اینا سه شنبه شب در حالی رسیدن که ما مشغول پاکسازی سوئیت بودیم و داشتیم برای بازگشت برنامه ریزی میکردیم.

ادامه ی مطلب رو به صورت مصور ببین و بخون:

اینجا  شب جمعه است و برای خرید اول رفتیم هایپر می که تازه تو کلار آباد افتتاح شده و این برای منو بابا که هر بار میخواستیم بیایم شمال باید میرفتیم هایپر و با کلی بار میومدیم کلی خوشحالی در پی داشت و دیگه نگرانی از بابت جوری اجناس نداریم

لحظه ی ورود به خونه چشمت به مارکر های بابا افتاد و .....

وقتی خواستم ازت بگیرم:

با گفتن این جمله که خاله زهرا رو بوس محکم کن ازت عکس بگیرم به این پوزیشن تغییر حالت دادی:

این عکسم بابا محسن ازت انداخت.هم موتورت رو میخواستی هم مارکر بابا رو واز اینکه هر دوتا رو نزدیک به هم داشتی کلی ذوق زده بودی:

صبح روز بعد از خواب بیدار شدی با بابا ممد رفتی حموم و وقتی در حموم رو باز کردیم برای تحویل گرفتن انگار در سونا بخار باز شده و این قیافه ی منو بابا بودتعجب و با تحویل گرفتنت که تو لحظه درست مثل لبو قرمز شده بودی و مدام میگفتی داخ داخ هم خندمون گرفته بود هم نمیدونستیم چه طور از بابا ممد بابت این حموم گرم قدر دانی کنیم.جالبه تو تمام مدت صدات در نیامده بود.(البته بابا ممد به خاطر سردی بیش از حد حموم این کار رو کرده بود که مبادا سرما بخوری.

این عکس یه ربعی بعد از حموم یا به قول خودت حئوووم گرفته شده:

گرمایی بودنت تو فصل سرما نگرانم میکنه چون با پوشیدن لباس گرم خیلی زود عرق میکنی و لباس کم هم اصلا مناسب این فصل ها نیست برای همین هنوز کشو و ساکمون لباسهای تابستونی هم داره و هنوز وقت جمع آوریش نرسیده.نیم ساعت بعد ازحموم کلی عرق کرده بودی وموهات خیس خیس بود برای همین لباست رو نازک تر کردم و بعد خوابوندمت:

لحظاتی قبل از خواب:(تلاش برای دستیابی به گوشی)

لحظه خواب:

لحظاتی بعد از بیدار شدن پای لبتاب در حال دیدن فیلم نی نی گولی های محمد حسام:

و لحظاتی بعد ترش:

و این فقط بخشی از گشت و گذار روزانت در حیاطه که در روزهای مختلف به همین کارهامشغول میشدی و فقط لباسات متفاوت بودنخندونک

کار ها و بازی های روزانت و تغییر تیپ ناگهانیت و پسر عشق جوراب من:

هیکل طلای خوشتیپ مامان:

بازی با مهسا و محمد حسام:

سوزوندن علفها با کمک حسام خان:کچل

و اینم دست و پای خوشمل شما که قضیه این عکس اینطوریه که تو راه برگشت داشتیم با هم از گوشی فیلم نگاه میکردیم که دستم خورد به دوربینش و حواسمم برای یه لحظه به جاده پرت شده بود که دیدم یه دفعه با یه لحن خیلی باحال گفتی: اااا پا پا پا. برگشتم و دیدم داری به پات اشاره میکنی و از اینکه همزمان داری رو صفحه گوشی حرکتت رو میبینی هم خوشحال بودی هم متعجب.منم برای اینکه ذوق کنی نزدیک صدتا عکس از پاهای نازت گرفتم و دیدم سیر نمیشی مجبوری گوشی رو غلاف کردم و به بیرون سرگرمت کردم:گیج

خب اینم از شمال این دفعمون که خوش گذشت.فقط چون خیلی نگهداری از شما سخته قرار شد دیگه تنها نیایم و هر وقت که کسی باهامون بود بیایم شمال.

منم  خیالم از بابت بابا محسن راحت شد چون کلاساش شنبه تا سه شنبه شد و عمو رضا همراهشه و تنها نیست و دیگه با خیال راحت تر خونه ی مامان راضی میمونم.

پ.ن .1:دندون پنجم پایین سمت چپ چهارشنبه شب 23 مهر چند ساعتی بعد از گذاشتن پست آخرم سر زد و دندون پنجم بالا سمت راست شنبه 26 مهر ساعت 12 ظهر از طریق دستان من حس شد.تا کنون خبری از رویت دندون بالا سمت چپ در دسترس نیست.(دندونا دندونای آسیا هست و دندون نیش منظورم نیست)

پ.ن.2:روز آخر نمایشگاه اسباب بازی که جمعه بود با هم رفتیم نمایشگاه.پست مربوطه رو به محض کسب اولین فرصت برات میذارم.

دوست دارم و بد جور میموچمت.از اون بوسای محکم

 

پسندها (10)

نظرات (14)

ابجی سجا
4 آبان 93 10:32
به به بسرخوشتيب
مامان عليرضا
پاسخ
مرسي خاله جون
ابجی سجا
4 آبان 93 10:32
خوش كذشت عزيزم
مامان عليرضا
پاسخ
جاي شما خالي خيلي خوب بود
ابجی سجا
4 آبان 93 10:32
هميشه شاد باشي فداتشم
مامان عليرضا
پاسخ
ممنون مهربون
ابجی سجا
4 آبان 93 10:33
من از تمام دنیا فقط آن دایره مشکی چشمان تو را میخواهم وقتی که در شفافیتش بازتاب عکس خودم را میبینم
الهه مامان مبین
4 آبان 93 17:30
سلام به روی ماهت الهام جونم . همیشه به گردش و تفریح . به نظرم خیلی خوبه که سفر میرید چون واقعا سفر برای همه خصوصا ما مامانها لازمه ... قربون اون عکسای همیشه خوشگل و نازت عزیزم . از اون عکسش که با عینک گرفتی خیلی خوشم اومد ... قربونت بره خاله ... واقعا راست میگی توی این فصل آدم میمونه چی به تن بچه ها کنه ... تابستونی سرده و زمستونی گرم و واقعا با اون بدو بدویی که میکنند خیس عرق میشند . خدا حفظشون کنه همیشه .... ما همیشه همیشه دوستون داریم عزیزم
مامان عليرضا
پاسخ
سلام به دوست همیشه مهربون خودم الهه جون.ممنون عزیزم. خوبیش که خوبه ولی خدایی با علیرضا خیلی خسته کنندس برام.مخصوصا توی راه که همش باید بغلم بگیرمش و الانم به خاطر دستم که درد داره برام خیلی سخته و ترجیح میدم فعلا همش خونه باشم نظر لطفته عزیزم.چشمات قشنگ میبینه این مشکل هوا برای من خیلی سخت تره چون علیرضا گرمایی هست این کارم رو مشکل تر میکنه خدا همه ی بچه ها رو حفظ کنه. ببوس مبین جون رو
الهام مامان علیرضا
4 آبان 93 22:17
سلام الهام جون آی که اون چند سطر اولت حال و روز همه ماها رو خیلی خوب توصیف کرده! البته به جز مورد اضافه وزن که من خدا رو شکر یک هفته بعد از زایمان بلافاصله به وزن قبل از بارداری برگشتم و بعدها کمتر هم شدم ولی الان خدا رو شکر خیلی راضی ام. و البته که من برخلاف خیل عظیمی از بانوان عشق خرید هم نیستم و فقط وقتی چیزی لازم دارم مستقیم میرم در طلبش و فقط همون و میخرم و برمیگردم خونه! اصلا یادم نمیاد در تمام عمرم که برای بازارگردی بی هدف برم بیرونیعنی یک همچین موجود غیرقابل تحملی هستم من راستش منم وقتی علیرضا بیدار بود می گفتم چرا نمیخوابه و وقتی میخوابید دلم براش تنگ می شد و خودم هم موندم تو این حرکتم و گاهی فکر میکنم عجیب تکلیفم با خودم روشن نیست خیلی خوب و پرانرژی نوشتی از خوندنش لذت بردم عزیزم قربونی تون هم قبول عزیزم. حاجیه خانم هستید آیا؟ حالا برم ادامۀ مطلب
مامان عليرضا
پاسخ
سلام الهام جان.راستش از این معقوله دلم میگیره ولی وقتی اون دسته از زنهایی رو میبینم که برای حفظ ظاهر خودشون به منافع بچه اهمیت نمیدن و بچه نه میتونه بچگی کنه ونه ازدر کنار خانواده و مادرش بودن لذت ببره دلم بیشتر میگیره و امیدم به آینده بیشتر میشه و دلم قرص تر از کار و رویه ای که در پیش گرفتم واقعا خوشحالم که این مشکل اضافه وزن رو نداری.من بابت این قضیه تقریبا افسردگی هم گرفتم.گفتم که خیلی خود پسند بودم در این رابطه.البته الان هم از نظر خیلی ها خوبم ولی از نظر خودم و اصولش اضافه وزن خیلی دارم. خیلی خوبه که این بیماری مصری در خانوم ها رو ندارید.ولی من از نوع حادش دارم و خیلی وقتا بی اینکه چیزی بخوام میرم خرید و با کلی چرت و پرت برمیگردم خونه ظاهرا این قضیه خستگی و دلتنگی بعدش تو همه ی مادرا یکسانهمادریم دیگه خوشحالم از اینکه خوشت اومد عزیزم. ممنون.نه دوستم قربونی بابت ساخت ویلای شمالمون بود که از عید به تعویق افتاده بود
الهام مامان علیرضا
4 آبان 93 22:20
الهام جون من تصور میکنم در آینده علیرضا بهترین لحظات زندگی شو اوقاتی بدونه که شمال بودید و تونسته همه چی رو از نزدیک تجربه کنه و طبیعت و از نزدیک لمس کنه حسابی قدر بدون و تو طبیعت بگردونش عافیت باشه علیرضا جون! سونا خوش گذشت
مامان عليرضا
پاسخ
اتفاقا خودمم همین نظر رو دارم.وقتی وارد پیچ کوچمون میشیم ذوقش قابل وصف نیست.راستش اگه سختی های راه رو به جون میخرم به خاطر اینه که میبینم اونجا خیلی شاد و سرزندست. متاسفانه به خاطر آب و هوای نا میزون اونجا توی این فصل فعلا شمالمون بایکوت شده ایشالا با گرمتر شدن هوا و بزرگتر شدنش حتما این کار رو میکنم(الان اینو میگما یهو میبینی دوباره هفته ی دیگه پست از شمال دارم) سلامت باشی خاله جون.با وجود داخی زیاد و لبو شدنم بازم دوست داشتم ببوس علیرضا ی نازم رو
مریم مامان آیدین
5 آبان 93 10:45
سلااااااااااااااام الهام جونم اول از همه من قربون اون عکس ها برم و خصوصا اون پاهای تپلی آیا اون توپ زرد قرار بود بره داخل اون سطل؟؟ قربون اون مدل ماچ کردنش چه گردش هایی تو حیاط داره وعلومه در حال اکتشافاته علیرضاییه...و معلومه خیلی با جنبه ست که تو همون داغ شده ولی آبرو داری کرده و بی سرو صدا بوده....قربوووووووووونش سونا خوش گذشت الهام جون من هم ید طولایی در اندام شناسی و ادعای اندام داشتم و من هم دچار اضافه وزن شدم....من هم تو اون دوران اصلا رغبت نمیکردم خرید بکنم برای خودم در حدی که میگفتم خواهرم برام خرید کنه ولی الان که عکسامو نگاه میکنم پشیمونم!!!من یک بار چاق شدم و بعدش هم زود برگشتم به وزن قبل البته با رژیم ودنبال پسرک دویدن ولی همش میگم چرا از این یک بار چاقی که تجربه کردن البته در حد 5 گیلو بود ها!!!!ولی چرا استفاده نکردم...اون دوران هم برای خودش جذابیت هایی داشت...میتونستم مثل خانوم تپلی های خوش تیپ بگردم نه اینکه هی بگم نمیخوام و خرید نرم و از لباسام هم خوشم نیاد و در نتیجه بیشتر از خودم بدم بیاد پس بی خیال این چند کیلو حسابی خوش باش و خرید هم برو و حداقل احساس خوش تیپی باعث میشه کمتر به اضافه وزن فکر کنی و تازه تا سال بعد هم هیچ اثری از این چربی ها نیست و دقیقا میدونم وقتی میگی حتی نمیتونی موهاتو شونه کنی یعنی چی ببوس گل پسر ماهمونو دوستم....قربون همه خنده های نااااااااااااااااازش
مامان عليرضا
پاسخ
سلام دوست جون مهربونم. خدا نکنه عزیزم. بله این پسر به شدت دنبال کشف چیزهای جدیده و یه دفعه میبینی داره با یه چیزی تو دستش میدوه سمتت و میگه مامابله انقدر با جنبه هست که تا بابابزرگشم میدید با لبخند به در حموم اشاره میکرد و میگفت داخ داخ چی بگم مریم جونم امیدم به اینه که بعد از اینکه از شیر میگیرمش لاغر شم.ولی الان خیلی حالم گرفتس و نمیخوام با دوستام خصوصا هم باشگاهی هام ملاقات داشته باشم.هر چند که جلوی کسی دم به تله نمیدم و وقتی میگن چقدر چاق شدی با غرور تمام میگم مثل اینکه زایمان کردم و بچه شیر میدم ولی از درون خیلی داغونم.مخصوصا وقتی سراغ لباسای قبل از بارداریم میرم و میبینم تحت هیچ شرایطی اندازم نیست بیشتر داغون میشممیدونی تو بد سایزی هم گیر کردم.42 ترک مخصوصا مانتو تنگمه و 44 گشادمه و معمولا هم مانتو های اسپرت تا 42 بیشتر نداره و سایز بزرگام تو تنم کوچیک ترین سایزشون گریه میکنهمنی که قبلا 36 بودم این برام مثل یه کابوس شده از اینکه میبینم بقیه دوستان درکم میکنن خوشحالم فدای تو مهربونم.تو هم آیدین عسلی رو ببوس
مامان آنیسا
5 آبان 93 15:38
همیشه به شادی و گردش عزیزم
مامان عليرضا
پاسخ
ممنون
مامان آنیسا
6 آبان 93 13:59
لبنکتون کردم خاله جون خوشحال میشم لینکمون کنید و بازم بهمون سر بزنید
مامان عليرضا
پاسخ
ممنون عزیزم.ما هم با افتخار لینکتون کردیم.به جمع دوستان علیرضا خوش اومدید
مامانی
6 آبان 93 15:12
خدا حفظ کنه گل پسریت رو منم تا 2 ماه دیگه پسرم به دنیا میاد
مامان عليرضا
پاسخ
ممنون عزیزم. خدا پسر شما رو هم صحیح و سالم توی بغلت بذاره انشاا... . برات زایمان راحت آرزو میکنم
الهام مامان علیرضا
10 آبان 93 8:42
الهام جون سایزت خیلی هم خوبه! برای 42 اینقدر آه و ناله می کنی؟ افسردگی برای 42؟! منم 40 و گاهی 42 می پوشم عزیزم. همچین گفتی اضافه وزن فکر کردم الان 100 می پوشی خواهر اصلا غصه نخور چون هم فرصتت در آینده زیاد میشه و میتونی بری باشگاه و هم این که کاملا طبیعیه با بچه داری و زایمان و شیردهی نبینم غصه می خوری عزیزم
مامان عليرضا
پاسخ
نه بابا دوستم من 36 پوش بودم الان این شدم.دعوام با خودم اون موقع سر 36 به 34 بود.عمق فاجعه اینجاست همه بهم میگن.دارم سعی میکنم با خودم کنار بیامفقط امیدوارم با پایان شیر دهی درست بشه
مامان انیسا
13 آبان 93 13:30
سلام من لینکتون کردم
مامان عليرضا
پاسخ
سلام ممنون ما هم با افتخار لینکتون کردیم.به جمع دوستان علیرضا خوش اومدید
مهزاد مامان عرفان
15 آبان 93 19:57
سلام عزيزم ماشالله به پسري ما. عزيزم چقدر شما اقا هستي. خاله جوني كجاي شمال بودي رو نگفتي. ولي عكسات خيلي قشنگه گلم.
مامان عليرضا
پاسخ
سلام خاله جون.شما لطف دارید خاله جونم ما جامون تو شمال رو توی پست های اولیه ی شمال رفتنمون گفته بودیم.الانم برای شما خاله جون جدید و مهربونمون میگیم که ویلامون توی( کلارآباد-یالبندان) هست