عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا و این مدتی که گذشت به روایت تصویر

1393/7/13 23:22
نویسنده : مامان عليرضا
1,429 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فندق خشمزه ی طلایی مامان.

انقدر جیگر شدی و کارای بامزه میکنی که اگه بخام همشو برات اینجا همون موقع بنویسم باید لب تابم رو بندازم گردنم و باهاش راه برم.درضمن انقدر شیطون شدی که تا ازت غافل میشم یه خرابکاری جدید کردی و منو تا ساعتها برای جبرانش درگیر میکنی.

این چند وقته که مسابقات اینچئون رو پخش میکرد درگیر احساسات گذشتم شده بودم و بسی زیاد غصه خوردم و حسرتم خوردم و کلی هم آه کشیدم که ای کاش اون موقع که همه اصرار میکردن که توی مسابقات انتخابی شرکت کنم شرکت میکردم تا شاید الان منم اونجا بودم ولی صد حیف که هر بار برای مسابقات انتخابی بنده درگیر یکی از جشن های مهم زندگیم بودم و نشد که بشهgirl_cray2.gif.یاد استادم افتادم چقدر دلم براش تنگ شده.کاش بود و میرفتم میدیدمش.روی دیدن استاد طباطبایی رو هم ندارم بس که به حرفاش بی توجهی کردمgirl_to_take_umbrage2.gifخلاصه که هر بار زنی مدال میگیره و قهرمان میشه اول کلی ذوق میکنم بعدش برای خودم غصه میخورم.بگذریم....

این مدت رابطت با آریا خیلی باحال شده.بیشتر دیدیش و باهاش خیلی بازی میکنی اونم دوست داره و از اینکه باهات بازی میکنه خوشحاله.اینم عکسای بازی کردناتونه:

با یه ذره دقت روی رنگ پوستتون تفاوت رو احساس کردم.البته من پسر سبزه خیلی دوست دارما.تا هم این جمله رو میگم مامان راضی میگی خیلی عمیق دعا کردی خدا فکر کرده میخوای خیلی سبزه باشه.ولی خداییش عاشق رنگ پوستتمconnie_49.gif

هفته پیش عمه مریم اینا اومدن خونمون و با محیا جونی هم بر خلاف همیشه که همش دعوا میکردید با خوشحالی تمام بازی کردید.چیزی که خیلی بامزه بود میشستید توی کامیون و نوبتی همدیگرو هل میدادید.بعدش کم کم داشت دعواتون میشد که کی بیشتر سوار بشه و محیا جونی همش پیروز میشد که دل عمو حسن سوخت و جفتتون رو سوار کرد و خودش حرکتتون داد.اینم عکساش:

 

آخرشم کامیونت رو چپ کردی و طبق معمول شروع کردی به انجام کار مورد علاقت یعنی چرخوندن چرخ:

تازگیا نمیذاری ازت عکس بندازم و تا گوشی رو دستم میبینی فیگورت رو عوض میکنی و میدویی سمتم و با گریه میخوای گوشی رو ازم بگیری تا فیلمای مورد علاقت رو ببینی

این عکسم خونه ی مامان راضی اینا انداختم خاله زهرا دستت رو گرفته بود تا بخوابی وقتی خوابت برد خودشم خوابید تا چند ساعت دستاتون همین طوری بود تا اینکه تو شروع کردی به غلت زدن و این صحنه ی رمانتیک رو بهم زدی:

البته این عکسی که میخوام بذارم مربوط به اون شب نیست ولی خب بد خوابیت رو در ساعت 4 صبح نشون میده که منه بیچاره جا ندارم بغلت بخوابم:

به بابا ممد خیلی علاقه داری.همش برات شعر و آهنگ میخونه شما هم مدام براش قر میدی و آهنگای بابا ممد چون خیلی خاصند رقصی هم که براش میکنی خاصه.هر وقت میگیم بابا ممد شروع میکنی به رقصیدن و اگه خونه باشیم میدوی سمت در و گریه میکنی تا ببریمت خونشون.چند روز پیش صبح که از خواب بیدار شدی رقص بابا ممدی کردی و دویدی سمت در.منم زنگ زدم گفتم بابا ممدینا بیان پیشمون.(هنوز موفق به گرفتن هیچ گونه فیلم و عکسی از این مدل رقصت نشدم)

موقع رفتنشون گریه کردی و میخواستی باهاشون بری عمه طاهره که اومد جورابش بپوشه پاتو نشون دادی و گفتی جوآ اونم جوراباشو پات کرد:

فردا شبش رفتیم خونه ی مامان راضی و اینم شاهکاراته که اونجا انجام دادی:

پیکاسو شدی و کل هیکلت رو ماژیکی کردی:

برای برداشتن شونه این پوزیشن رو انتخاب کردی:

بستنی هم خیلی دوست داری مامان مگه نه؟خوشمزه

برای این حرکتت من یکی که حرفی برای گفتن ندارم:

خب عشقم این چند روزت رو هم دیدی که چه آتیشی شدی هزار ماشالا.توروخدا موقع شیطونی مواظب خودت باش.نمیدونی وقتی صداهایی که تولید میکنی به گوشم میرسه چه حالی میشم و چه جوری خودم رو بهت میرسونم.

خدا خودش پشت و پناه شما و همه ی بچه ها باشه(آمین)

اینم بگم که دیروز صبح اومدیم شمال و تا آخر هفته اینجاییم تا بابا به کلاساش برسه.هوا خیلی خیلی خوبه و کمی هم سرد یا بهتر بگم خنک.دیشب سردت شده بود و دستات رو که هیچوقت عادت نداری زیر پتو کنی یخ کرده بود برای همین امشب هم آستین بلند تنت کردم هم بابا بخاری رو روشن کرد.

ایشالا پست های شمالت رو هم به زودی میذارم برات.

دوست دارم و میموچمت گل باغ زندگیمشكلك هاي كلفاز >>www.kalfaz.blogfa.com<<

 

پسندها (2)

نظرات (6)

مامان آني
14 مهر 93 11:01
سلام به خوبي دركتون ميكنم منم خيلي وقتها حسرت كارهاي نيمه ناتموم رو ميخورم ولي آخرش خودم رو با وجود آرام و كنار اون بودن دلخوش ميكنم عكسهاي فندوق كوچولو خيلي خيلي عاليه آرام هم همش دوست داره شيطنت كنه ، به غير از جوراب دوست داره لباس زير هم بپوشه در كل شيطوني شيطوني شيطوني
مامان عليرضا
پاسخ
سلام آنی جون.اگه دلگرمی و دلخوشیم به همسری و علیرضا نبود که نابود شده بودم.همه ی خوشحالیم از اینه که هدف بزرگتری داشتم و کارم رو نا تموم رها کردم نظر لطفته عزیزم. فدای آرام جون با این کارای بامزش.امان از این شیطنت های بچه ها.خدایی امانم رو بریده
مریم مامان آیدین
14 مهر 93 17:10
سلام الهام جووون قربون این وروجک جوراب مشکی پوش برم من ببین فضول کوچولو تو آشپزخونه چیکارا کرده الهام جونم ایشالا پسر عسلی بزرگتر که بشه میتونی دوباره فعالیت های ورزشیتو هم ادامه بدی.....ولی اسم اون مسابقه رو نوشتی یاد جومونگ افتادم راستی من تا حالا به نظرم علیرضا خیلی هم سفید میومد....فکر کنم آریا زیادی سفیده حتما من و همسرم شدییییدا سفیدیم و آیدین نه مثل مامان و خواهرم سبزه ست و نه به سفیدی ما و ما موندیم به کی رفته!!! علیرضای نانازم هم با همین رنگ پوست خوشـــــــــگله ای قربون اون بستنی خوردنش....نوش جووووووووووووووووووونت خاله خییییییییییلی بامزه میخوابه....حالا کجا جا میشی دوستم؟؟ خیلی ببوس و بچلون این پسر خوشمزه مارو خانومی
مامان عليرضا
پاسخ
سلام مریم جون. میبینی تو رو خدا کاراشو.حالا مگه جورابو از پاش میذاشت در بیاریم.خودش کلافه هم شده بود ولی از رو نمیرفت طفلکی مامانم قبل از اینکه بریم خونشون خونه رو مثل دسته گل میکنه هنوز یه ربع از اومدنمون نگذشته که دیگه نمیشه تو خونشون راه بری گفتی جومونگ یاد اوایل دانشگاهم افتادم اون موقع بچه ها بهم میگفتن سوسانو بعید میدونم دیگه ادامه بدم خیلی برام سختهتقریبا فراموش کردم که یه روز هدفم چیز دیگه ای بود من تقریبا پوستم روشنه و همسری به شدت سبزست.ولی گاهی اوقات که دقت میکنم میبینم علیرضا از همسری هم سبزه تره.خودم عاشق رنگ پوستشم آریا هم از دوطرف سفیده.هم دختر عمم و هم فامیلای شوهرش به شدت سفیدن و این جیگر طلا شده گوله برف خدا نکنه خاله جونممنون. انقدر نصفه شب لگد و سر و صورت اینور و اونورم میخوره که معمولا بیدارم.تقریبا جایی برای خواب ندارم با زور خودمو جا میدم فدای مهربونیات.تو هم آیدین جون رو ببوس
الهه مامان مبین
14 مهر 93 17:58
ای جون دلم علیرضای خوشگلم . سلام به روی ماهت الهام جون . خوبید خوشید ؟ دلم براتون تنگ شده بود .... قربون اون پوست سبزه بانمکت عزیزم . من عاشق پسرای سبزه ام . وقتی که بزرگ بشند میبینی چقدر دخترکش میشند . من دوتا داداش دارم یکی سبزه یکی سفید ... اونی که سبزه ست همیشه طرفدارای بیشتری داره ..... پوستشون عالیه برای بزنزه شده .... دوستون دارم زیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد
مامان عليرضا
پاسخ
سلام الهه جون.خسته نباشی بابت تولد پسریما هم خوبیم خدا رو شکر.لطف داری عزیزم.دل به دل راه داره خودمم همین طور رنگ پوستش رو خیلی دوست دارم.برنزه ی خدادادیه خدا برادرات رو حفظ کنه عزیزم ما هم شما رو خیلی دوست داریم
الهه مامان مبین
14 مهر 93 18:04
پس ورزشکارم بودی دوست خوبم .... الان عوضش علیرضا خودش برات یه ورزشه . من زمانی که مبین رو زایمان کردم خودم رو کشتم تا شدم 68 کیلو . تازه بازم شکم داشتم . بالاخره با کلی ورزش خودم رو به وزن نرمالم رسوندم . البته این موضوع مال زمانی بود که مبین راه نمیرفت . از زمانــــــــــــــــــــــــی که راه افتاد اینقدر دنبالش میدوییدم که خود به خود لاغر شدم .... واسه همین من به همه میگم بچه خودش یه رشته ورزشیه
مامان عليرضا
پاسخ
آره دوستم تو یکی از پستام گفته بودم.مال زمان جوونی بود آفرین دوستم.من که بعید میدونم تا زمانی که علیرضا رو از شیر بگیرم بتونم لاغز کنم.خیلی هم بابت این مسئله ناراحتم. اون که بله همه مدل ورزشی هم هست پسری خدا مبین جون رو برات حفظ کنه عزیزم
الهام مامان علیرضا
15 مهر 93 20:34
وای چه بد که شما نتونستی ادامه بدی بازم فرصت هست الهام جون ایشالا که بتونی بازم راه پیدا کنی و یا حتی مربی بشی آریا جون و علیرضا الان تو پوزیشن جنگ هستند یا صلح آیا عکس انگشت هم خیلی جذاب شده جوراباشنقاشی هاشو بستنی هم نوش جونت خاله جون
مامان عليرضا
پاسخ
بد برای یه دقیقشه خواهر ای بابا من اگه بخوام به جایی که 4 سال پیش بودم برسم همین الانم شروع کنم 4 سال طول میکشه دوستم من مربی بودم و تا قبل از ازدواج توی تربیت بدنی شمالغرب برای خودم برو بیایی داشتم.بخوام الان هم میتونم کار کنم ولی قصدش رو ندارم.اما تیم ملی رو دیگه باید توی خواب ببینم صلحی توام با آماده باش برای جنگ ممنون دوست و خاله ی مهربون ببوس پسر خوشگلت رو
مهتاب مامان اریا
16 مهر 93 19:36
ای جونم قربونشون برم من عاشق بازی کردنتون هستم جوجه کوچولو هاا الی جون ممنون دوستون دارم اریا و علیرضا جون یه دنیاا
مامان عليرضا
پاسخ
فدای تو مهتاب جون ما هم دوستتون داریم