علیرضا و این مدتی که گذشت به روایت تصویر
سلام فندق خشمزه ی طلایی مامان.
انقدر جیگر شدی و کارای بامزه میکنی که اگه بخام همشو برات اینجا همون موقع بنویسم باید لب تابم رو بندازم گردنم و باهاش راه برم.درضمن انقدر شیطون شدی که تا ازت غافل میشم یه خرابکاری جدید کردی و منو تا ساعتها برای جبرانش درگیر میکنی.
این چند وقته که مسابقات اینچئون رو پخش میکرد درگیر احساسات گذشتم شده بودم و بسی زیاد غصه خوردم و حسرتم خوردم و کلی هم آه کشیدم که ای کاش اون موقع که همه اصرار میکردن که توی مسابقات انتخابی شرکت کنم شرکت میکردم تا شاید الان منم اونجا بودم ولی صد حیف که هر بار برای مسابقات انتخابی بنده درگیر یکی از جشن های مهم زندگیم بودم و نشد که بشه.یاد استادم افتادم چقدر دلم براش تنگ شده.کاش بود و میرفتم میدیدمش.روی دیدن استاد طباطبایی رو هم ندارم بس که به حرفاش بی توجهی کردمخلاصه که هر بار زنی مدال میگیره و قهرمان میشه اول کلی ذوق میکنم بعدش برای خودم غصه میخورم.بگذریم....
این مدت رابطت با آریا خیلی باحال شده.بیشتر دیدیش و باهاش خیلی بازی میکنی اونم دوست داره و از اینکه باهات بازی میکنه خوشحاله.اینم عکسای بازی کردناتونه:
با یه ذره دقت روی رنگ پوستتون تفاوت رو احساس کردم.البته من پسر سبزه خیلی دوست دارما.تا هم این جمله رو میگم مامان راضی میگی خیلی عمیق دعا کردی خدا فکر کرده میخوای خیلی سبزه باشه.ولی خداییش عاشق رنگ پوستتم
هفته پیش عمه مریم اینا اومدن خونمون و با محیا جونی هم بر خلاف همیشه که همش دعوا میکردید با خوشحالی تمام بازی کردید.چیزی که خیلی بامزه بود میشستید توی کامیون و نوبتی همدیگرو هل میدادید.بعدش کم کم داشت دعواتون میشد که کی بیشتر سوار بشه و محیا جونی همش پیروز میشد که دل عمو حسن سوخت و جفتتون رو سوار کرد و خودش حرکتتون داد.اینم عکساش:
آخرشم کامیونت رو چپ کردی و طبق معمول شروع کردی به انجام کار مورد علاقت یعنی چرخوندن چرخ:
تازگیا نمیذاری ازت عکس بندازم و تا گوشی رو دستم میبینی فیگورت رو عوض میکنی و میدویی سمتم و با گریه میخوای گوشی رو ازم بگیری تا فیلمای مورد علاقت رو ببینی
این عکسم خونه ی مامان راضی اینا انداختم خاله زهرا دستت رو گرفته بود تا بخوابی وقتی خوابت برد خودشم خوابید تا چند ساعت دستاتون همین طوری بود تا اینکه تو شروع کردی به غلت زدن و این صحنه ی رمانتیک رو بهم زدی:
البته این عکسی که میخوام بذارم مربوط به اون شب نیست ولی خب بد خوابیت رو در ساعت 4 صبح نشون میده که منه بیچاره جا ندارم بغلت بخوابم:
به بابا ممد خیلی علاقه داری.همش برات شعر و آهنگ میخونه شما هم مدام براش قر میدی و آهنگای بابا ممد چون خیلی خاصند رقصی هم که براش میکنی خاصه.هر وقت میگیم بابا ممد شروع میکنی به رقصیدن و اگه خونه باشیم میدوی سمت در و گریه میکنی تا ببریمت خونشون.چند روز پیش صبح که از خواب بیدار شدی رقص بابا ممدی کردی و دویدی سمت در.منم زنگ زدم گفتم بابا ممدینا بیان پیشمون.(هنوز موفق به گرفتن هیچ گونه فیلم و عکسی از این مدل رقصت نشدم)
موقع رفتنشون گریه کردی و میخواستی باهاشون بری عمه طاهره که اومد جورابش بپوشه پاتو نشون دادی و گفتی جوآ اونم جوراباشو پات کرد:
فردا شبش رفتیم خونه ی مامان راضی و اینم شاهکاراته که اونجا انجام دادی:
پیکاسو شدی و کل هیکلت رو ماژیکی کردی:
برای برداشتن شونه این پوزیشن رو انتخاب کردی:
بستنی هم خیلی دوست داری مامان مگه نه؟
برای این حرکتت من یکی که حرفی برای گفتن ندارم:
خب عشقم این چند روزت رو هم دیدی که چه آتیشی شدی هزار ماشالا.توروخدا موقع شیطونی مواظب خودت باش.نمیدونی وقتی صداهایی که تولید میکنی به گوشم میرسه چه حالی میشم و چه جوری خودم رو بهت میرسونم.
خدا خودش پشت و پناه شما و همه ی بچه ها باشه(آمین)
اینم بگم که دیروز صبح اومدیم شمال و تا آخر هفته اینجاییم تا بابا به کلاساش برسه.هوا خیلی خیلی خوبه و کمی هم سرد یا بهتر بگم خنک.دیشب سردت شده بود و دستات رو که هیچوقت عادت نداری زیر پتو کنی یخ کرده بود برای همین امشب هم آستین بلند تنت کردم هم بابا بخاری رو روشن کرد.
ایشالا پست های شمالت رو هم به زودی میذارم برات.
دوست دارم و میموچمت گل باغ زندگیم