عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

تولد قمریت مبارک

سلام عزیز دل مامان.اولین سالروز تولد قمریت مبارک. پارسال درست همین روز یعنی روز تولد حضرت ابوالفضل (ع) خدا شما رو به ما داد.خیلی دلم میخواست توی این روز به دنیا بیای خیلی.همیشه یه حس و ارادت خاص به حضرت عباس داشتمو دارم.نمیتونم حسمو توصیف کنم.دلم میخواد تو هم که بزرگ شدی به این جور اصول و اعتقادات پایبند باشی. همیشه اول از خدا و بعد از کسی که تو روز تولدش به دنیا اومدی سلامتیت رو میخوام.برای هیچ مادری چیزی بالاتر از سلامتی و خوشبختیه اولادش نیست. علیرضا جونم بزرگ شو.مرد بزرگ شو.مهربون بزرگ شو.با انصاف بزرگ شو.نیکوکار بزرگ شو.جوری بزرگ شو که همه بهت افتخار کنن.منو باباتم پشتتیم.کنارتم هستیم.همه جا باهاتیم.توتنها نیستی...
13 خرداد 1393
1353 12 20 ادامه مطلب

هفته نامه ی علیرضا 2

سلام عزیز ترینم. دیگه چیزی به تولدت نمونده و منم حسابی مشغول تدارک جشنم.دلم میخواست برات باشکوه ترین جشن رو بگیرم و تمام دوستان و اقوام رو دعوت کنم.ولی خوب بنا به دلایلی و نظراتی نمیتونم و بهتر بگم نخواستم که این کار رو بکنم.شاید اینجوری راحت تر باشم مامانی. هر چند که بابا محسن همه چیز رو به انتخاب خودم گذاشت ولی .... این چند وقته وقتایی که میخوابی منم مشغول درست کردن وسایل تولدت میشم.میخوام اونا رو هم مثل جشن دندونیت خودم درست کنم.منم از اونجایی که  زمانی که تو خوابی فقط وقتم برای خودمه و مختارم که چی کار کنم تصمیم گرفتم فعلا بیشتر تمرکزمرو بذارم روی درست کردن وسایل تولدت و متقابل برای اون گشت زدن توی سایت های مختلف برای یافتن او...
10 خرداد 1393

هفته نامه ی علیرضا 1

سلام قشنگی زندگیمون. این چند وقته انقدر سرم شلوغ بوده و هست که نمیتونم برات هر روز بنویسم ولی هفتگی چرا.هر چی فکر کردم چیزی جز این عنوان مطلب به نظرم نرسید.به نظر خودم که خوبه اما شما در این هفته: تا روز سه شنبه 30 اردیبهشت که بردیمت آرایشگاه اتفاق خاصی نیفتاد. چهارشنبه:رفتیم خونه ی مامان رباب و با مامان راضی و شما رفتیم خرید.برای منو شما.بعد از اون وقتی برگشتیم شما حسابی خسته بودی و خوابیدی.بعد از ظهر نازنین زهرا هم اومد و با هم مثل همیشه خیلی قشنگ بازی کردید.طفلکی بابابزرگ من تا میومد بخوابه شما هی سر و صدا میکردی.آخرم یه دفعه خوابش برده بود که دست کردی تو گوشش و میومدی سرش رو ناز کنی تالاپ تالاپ میزدی رو سرش(خیلی دوستش داری ت...
4 خرداد 1393

علیرضا در آرایشگاه

سلام قشنگم. امروز بعد از ظهر با مامان راضی بردیمت بیرون تا هم من بعد از مدت ها برای خودم خرید کنم هم شما یه هوایی بخوری.توی راه که داشتیم میرفتیم چشمم خورد به یه آرایشگاه مردونه که توش ماشین شارژی داشت.مدتها بود که تو فکر این بودم که ببرمت و موهات رو کوتاه کنم.خونه چند بار تلاش کرده بودیم و هر بار نصفه نیمه ولش کرده بودیم.با آرایشگرش که صحبت کردم و موهات رو دید گفت میتونه کوتاهش کنه.رفتیم و من یه دوری توی مغازه ها زدم و موقع برگشت پشیمون شده بودم که ببرمت حتی از کنارش رد هم شدیم ولی دوباره برگشتیم و تصمیمم رو عملی کردم. توی ماشین نشوندیمت و خیلی سریع شروع کردی به چرخوندن فرمون و کلی هم ذوق کردی.تا اینکه برات پیشبند بستن و شروع کردی به...
30 ارديبهشت 1393

یه مامان تنبل و یه عالمه مطلب

سلام قند عسلم.مامانی رو ببخش این چند روزه انقدر سرم شلوغ بود که حتی نتونستم بیام و به وبلاگت یه سر کوچولو بزنم چه برسه بخوام بنویسم. چون حرف برای گفتن زیاد دارم و وقت خیلی کم دارم خلاصه ی اتفاقات این چند وقت روبرات میگم. دوشنبه:از شب قبل با مامان راضی و خاله زهرا رفتیم خونه ی مامان رباب و آخر شب بود که ملیحه و نازنین و خاله جمیله هم اومدن.دوشنبه شب جشن روز پدر رو با حضور همه یخاله ها و دایی ها برگزار کردیم و  کلی خوش گذروندیم و حال کردیم.بابا محسن هم چون دیر از شمال رسیده بود نیومد دنبالمون و فردا صبحش اومد. سه شنبه:بابا ساعت 10 اومد خونه ی مامان راضی و بعد از خوردن صبحانه و اندکی صحبت با  بابا حبیب  راهی خونه ی بابا ...
27 ارديبهشت 1393

روز مرد و روز پدر مبارک!

تقدیم به تمام پدرهای دنیا و بابای علیرضا جون. همسر عزیزم امسال اولین ساله که بابا شدی و حس شیرین پدر شدن رو تجربه میکنی.مطمئنم همون جوری که برای من توی این سالها  تو تموم شرایط بهترین همسر و یار و یاور بودی برای علیرضا هم بهترین بابای دنیا میشی و اینم مطمئنم که هر روز اینو از زبونش میشنوی چون عشق به تو چیزی نیست که بشه به زبون نیاورد. با تمام وجود دوست دارم و از خدا میخوام همیشه سایت رو بالای سر ما نگه داره ...
24 ارديبهشت 1393

علیرضا و سومین دندون

سلام قند عسلم این چند روزه مامانی کلی درگیر بود و کار داشت و نتونستم درست و حسابی به تو و وبلاگت رسیدگی کنم.بعد از اینکه از شمال برشتیم و چشمم به خونه ی پشت و رو شدم افتاد همه ی غم عالم دوباره ریخت روی سرم.این شد که شما سهشنبه از ساعت 12 تا ساعت 8 شب رفتی خونه ی بابا ممد و منم یه کله کار کردم.زمین اتاق رو دستمال کشیدم موکت ها رو جارو کردم رخت های کثیفمون رو که از شمال برای خودم سوغاتی آوردم رو شستم کشوهای کمد دیواری و دیوارهای اطرافش رو تمیز کردم تا اینکه تونستم لباسهامو از روی زمین جمع کنم و داخل کمد  دیواری و کشوها انتقال بدم و ساعت روکه دیدم فهمیدم که چرا حس تو تنم نیست تا اینکه شما اومدی و کلی بوست کردم و شامم رو خوردم و یه...
21 ارديبهشت 1393

بستن راه علیرضا

آشپزخونمون اینجا فرش نیست و یه روفرشی انداختیم منم از ترس اینکه شما زمین نخوری یا چیزی از روی زمین بر نداری راه ورودی آشپزخونه رو با دوتا صندلی بستم.اما شما پسر ورووجک دست بر دار نیستی و هر طوری شده میخوای خودتو به هدفت برسونی! صندلی هارو دو دستی تکون میدی: دوباره برمیگردی سر جای اولت.آخه ما خودمون همش از اینجا رفت و آمد میکنیم و شما هم دیدی بهترین راه حتما همینه: بعدم این شکلی جلوی من نشستی تا گولم بزنی و من ببرمت: البته نا گفته نماند که بعد از خوردن ناهار و گرفتن نیرو از همون قسمتی که ما رفت و آمد میکردیم بالاخره خودت رو به جای مورد نظر رسوندی و نقشه های مارو خراب کردی. ...
12 ارديبهشت 1393