عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا و بازی با حلقه

وز اول که رفتیم بیرون عمه طاهره این حلقه ها رو برای شما خرید.خیلی دوستشون داری و حسابی باهاشون سرگرمی. قربون پاچه های شلوارت برم که هر چی پات میکنم دو دقیقه بعد از پات در میاد   ...
12 ارديبهشت 1393

علیرضا و خواب

اینجا پسرم ده دقیقه از خوابت رو برات میذارم تا ببینی چقدر تو خواب وول میزنی.دیگه خودت حساب کن تا صبح من باید چند بار شما رو سر جات برگردونم.(پسر خوش خواب مامان )   توی این عکس فلاش دوربین خورد تو چشمت و خودتو اینجوری کردی.آخه بلافاصله بعد از چرخیدنت ازت گرفتم. ...
12 ارديبهشت 1393

علیرضا و درگیری با روسری!

دیروز که از حمام آوردمت گریه کردی و میخواستی بری بیرون منم شال پیجیدم دور سرت که سرما نخوری آخه باد زیاد میومد.که این جوری شد:   الهی مامان قربونت بره.کلی بعد از این کارت بوست کردم. ...
12 ارديبهشت 1393

علیرضا در شمال در این چند روز

سلام عشق مامان.امروز و دیروز هی میخواستم وبت رو آپ کنم ولی دیدم که اتفاق خاصی نیفتاده و تصمیم گرفتم چند روز یه بار برات پست بذارم.ولی به خاطر سبکی کارم  و اینکه یه دفعه شما به منو لب تاب حمله نکنی هر شب یه بخش کوچیکش رو برات مینویسم ثبت موقت میکنم. دوشنبه ظهر بابا کلاسش زودتر تعطیل شد و برای ناهار زودتر اومد خونه.دور هم یه چیزی خوردیم و یه چند ساعتی خوابیدیم.بعد از ظهر هم رفتیم بیرون و یه کمی خرید کردیم و برای شام رفتیم نانو و جای همه ی دوستان خالی حسابی خوردیم .اومدیم خونه شما حسابی خوابت گرفته بود و خیلی زود خوابیدی.اما امان از دست این پشه ها تا صبح منو بابایی رو تیکه و پاره کردن .هر بار بیدار میشدم میدیدم اون طفلکی هم بیداره....
12 ارديبهشت 1393

گشت و گذاری در جنگل با علیرضا

سلام عشق مامان دیروز اینجا هوا عالی بود آدم هر چقدر نفس میکشید سیر نمیشد.بابا محسن که رفت دانشگاه منم شما رو گذاشتم توی کالسکه و توی حیاط یه ساعتی باهم دور زدیم کلی لذت بردیم تا اینکه خوابت گرفت.اومدم تو بخوابونمت که دیدم عمه داره اتاقارو جارو میکنه ما هم رفتیم تو واحد بغلی و شما رو اونجا خوابوندیم.عمو مصطفی هنوز تو واحد پایین چیزی نذاشته فقط موکت کرده و یه سری خورده ریز گذاشته.خلاصه که خوابوندمت و به این امیدکه یه ساعت دیگه بیدار میشی خودمم بغلت دراز کشیدم  یه خورده وقت که گذشت دیدم داره سرد میشه پتو رو سه لا کردم و انداختم روت و خودمم همونچوری دراز کشیده بودم دوباره که یه خورده گذشت دیدم دارم یخ میزنم با هزار بدبختی آروم از جام بل...
10 ارديبهشت 1393

علیرضا در این. هفته ها

پسر گلم انقدر تو این چند وقته سرمون شلوغ بوده که نمیدونم از کجا برات بگم.حتی تو این چند روزه وقت نکرده بودم نظرات دوستای گلمون رو تایید کنم که بابت این موضوع از همشون معذرت میخوام. اول اینکه بابا محسن که تصمیم گرفته بود کمد دیواری های خونمون رو عمض کنه و دوستشم اندازه ها رو گرفته بود و در حال تهیه ی خواسته ی ما بود در عرض کمتر از یه هفته کارش رو آماده کرد و بهمون زنگ زد که بیاد برای نصب.بابا محسن که دوشنبه برگشت رفتیم خونه و همه یکمد ها رو خالی کردیم وسط حال.چون تصمیم داشتیم اتاق خودمون رو با اتاق شما عوض کنی تمام اتاق ها رو هم آوردیم مجدد وسط حال که اگه روم میشد تصویر اون وا نفسای خونمون رو بذارم همه به حالم گریه میکردن که اون همه خون...
6 ارديبهشت 1393

روز زن و روز مادر مبارک!

مادر، بوسه بر دستان خسته تو جانم را زنده می کند و دیدار تو عشق را در دلم به ارمغان می آورد. ایمانم از دعای توست و خدایم را از زبان تو شناخته ام ، عبادت را تو به من آموخته ای ، مادر ! ای الهه مهر. تو گلی خوشبو از بهشت خدایی که گلخانه د لم از عطر تو سرشار است ، از تبار فاطمه ای و گویی وجود تو را با مهر فاطمه سرشته اند پس همیشه دعایم کن چرا که دعایت سرمایه فردای من است. مادرم ! به پاس آنچه به من داده ای ، به ستایش محبتهای بی اندازه ات ، و به وسعت همه خوبیهایت دوستت دارم. (تقدیم به تمام مادران)  اینم کادوی شما و بابایی به من(البته گوشواره ها کادوی سالگرد ازدواجمون بود که نشد توی پست مر...
31 فروردين 1393

علیرضا در گردشی یهویی

هیکل طلای پسر طلا سلام. امروز صبح بابا محسن رفتیم برای شما پوشک بگیریم.از اونجایی که پوست شما به شدت حساسه و هر پوشکی بهش نمیسازه و فقط نوعی از پریما کار مارو راه می اندازه با دیدن پوشک مورد نظر تمام موجودی مغازه که 4 عدد از پوشک مورد نظر من بود رو خریداری نموده و خوشحال از یافتن این گنج عظیم به پیشنهاد بابا محسن رفتیم کن تا این پیروزی بسیار بزرگ رو جشن بگیریم(نمیدونی چه مصیبتی برای این قضیه دارم واقعا جشن گرفتن داشت) ابتدا به ساکن شما خوابیدی و ما هم در کنار رودخانه ی کن توقف کردیم تا شما بیدار شی و تصمیم بگیریم ناهار چیکار کنیم.انقدر هوا خوب و عالی بود که دلم نمیومد برگردم خونه خیلی خیلی خوب بود.شما که بیدار شدی منم تونستم از ماشی...
27 فروردين 1393