عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا خان با تاخیر وارد میشود!

سلام به دوستای  گل و مهربونم و پسر خوشمل مامان. این مدت خیلی دلم میخواست پست جدید بذارم ولی کلی سرم شلوغ بود. تو این مدت علیرضا جونم اسم خودت رو یاد گرفتی و خیلی ناز میگی عیی یضا .البته فراموش کردم تو پست 18 ماهگیت بنویسم ولی تو این چند روزه خیلی واضح تر میگی. وقنی ازت میپرسم جیگر مامان کیه یا خوشگل مامان کیه؟سریع میگی عیی یضا . از رنگها سبز و آبی رو میشناسی و امشب برای اولین بار توپ آبیت رو نشونت دادم و گفتم علیرضا این چه رنگیه؟سریع گفتی آییه .الهی دورت بگردم انقدر ذوق کردم که نگو.کلی بعدش چلونده شدی. حس مالکیتت خیلی شده و تمام وسایل مربوط به خودت رو میشناسی و میگی من .مثلا تختت رو موقع خواب نشون میدی و میگی تحت یه...
10 دی 1393

هفته نامه علیرضا7

سلام نازنین پسرم. این هفته بابا یه روز زودتر اومد و سه شنبه شب برگشت تهران و منو شما هم شب قبل از برگشتش با  بابا حبیب برگشتیم خونه و با زور تا اومدن بابا شما رو بیدار نگه داشتم با اومدن بابا و درد و دل کردن باهاش به زبون خودت که فقط از بین همه ی الفاظی که به کار میبردی بابا موسن مشخص بود بوسش کردی و گفتی لا لا بعدم دستامنو گرفتی بردی سمت اتاق و بلافاصله خوابت برد. اما این هفته قبل از اومدن بابا همش درگیر سرماخوردگی هامون بودیم.الان دو هفته شده و هنوز آبریزش بینیت کامل قطع نشده و همچنان ب این قضیه مشکل داریم.ولی حال عمومیت خوبه خدا رو شکر.هممون هم خوب شدیم و بهد از ما خاله زهرا مریض شده و فعلا تنها مریضمون اونه. تا اومد...
1 آذر 1393
1865 12 25 ادامه مطلب

آنچه که نباید میشد+پنجمین سالگرد عقد مامان و بابا

سلام وجود مامان و خاله های مهربون و دوست داشتنی. این روزها ما فقط آخر هفته دسترسی به لب تابمون داریم و بابا برای کارهای درسیش با خودش میبره شمال و ما از طریق گوشی با دوستامون در ارتباطیم.پس همین جا از همه عذر خواهی میکنم اگه دیر بهتون سر میزنم یا نظر نمیگذارم چون اکثر اوقات کد امنیتی تایید نظرم رو که برای دوستان میذارم نشون نمیده و متاسفانه نمیتونم نظر بدم اما این هفته چه خبر بود: توی پست قبل فراموش کردم که بنویسم کمی آبریزش بینی داشتی و من طبق گفته های قبلی دکترت بهت سیتریزین و سرما خوردگی دادم. بابا محسن سرما خورد و شما بیشتر در معرض سرما خوردگی قرار گرفتی. اما بعد از رفتن بابا محسن که من حس کردم سرما خوردگی در کار نیست درس...
23 آبان 1393
2232 12 18 ادامه مطلب

شیطنت های علیرضا و جشن دندونی روشنا جونی

سلام همه ی زندگی مامان دلم برای نوشتن برات تنگ میشه ولی هزار ماشالا انقدر شیطون شدی که وقت نمیکنم سرم رو بخارونم و به کارای خونه برسم چه برسه بخوام برات بنویسم.هر از گاهی توی دفتر خاطراتم برات یه چیزایی مینویسم ولی اینجا چون فقط باید توی تامی باشه که شما خوابی برام خیلی سخت شده. انقدر ننوشتم و ذهنم درگیر شده که نمیدونم باید برات چی بنویسم. بذار اول از این چند وقتت بگم که حسابی بلا شدی و دل میبری و شیطنت میکنی و هر روز بزرگتر شدنت  و حساسیتت روی خیلی چیزها رو که بیشتر از قبل شده میبینم و قند توی دلم آب میشه و هر از گاهی به بابا میگم دستم درد نکنه عجب چیزی زاییدم ولی طبق روال معمول که فوق تخصص در ضایع کردن احساسات آدما داری ...
1 مهر 1393

علیرضا در عروسی و باغ با وجود مریضی

سلام همه ی وجود مامان ببخش پسرم که دیر به دیر به وبت میرسم و دیر برات از خاطرات این روزهات و شیرین کاری هات میگم.پسر شیطونی شدی و تقریبا همه ی وقتم رو میگیری.بماند که حالا که مریض هم شدی و دیگه من وقت نمیکنم تی سرم رو بخارونم و اینکه چون این چند وقته بیشتر نازت رو کشیدیم لوس شدی و تا از پیشت میرم کنار گریه میکنی و الکی بهانه میگیری چهارشنبه شب 19 شهریور عروسی سوگند (دختر پسر خاله ی بابا حبیب ) بود(البته بیشتر از اینکه با هم فامیل باشیم سوگند دوست من بود)خیلی نگران وضعیت تو بودم و اینکه تو عروسی با توجه به مشکلی که داری احتمالا سختی های زیادی داریم و بارها به سرم زد که نرم.مخصوصا که بابا محسن گفت که نمیاد و نگه داشتن شما کار خیلی سختی...
25 شهريور 1393

علیرضا در شهریار و چیتگر به روایت تصویر

سلام شازده کوچولوی مامان. روز پنجشنبه 6/9/93به مناسبت بازنشستگی بابا حبیب و همین طور تولد علی و احسان و خاله مرضی رفتیم باغ شهریار. بابا حبیب پنجشنبه آخرین روز کاریش بود و ما میخواستیم سورپرایزش کنیم.با یه برنامه ریزی دقیق همه ی کارهامونو کردیم و کم مونده بود بابا حبیب همه ی نقشه هامونو خراب کنه ولی خدا رو شکر که همه چیز خیلی خوب پیش رفت و کاملا سورپرایز شد(میگفت من روز آخر کاریمه و نمیتونم زودتر بیام شماها با الهام و محسن برید منم اگه تونستم میام.در آخرین لحظه پشیمون شده بود و گفته بود سعی میکنم کارام رو تا 10 صبح جمع کنم و بیام) بریم سراغ عکسا: قبل از رفتن و گرفتن کیک که چون ما بیش از حد علاقه مند به خوابیدن هستیم و جز به اجبا...
12 شهريور 1393

علیرضا در تولد مبینا

سلام دنیای من. این چند وقته ذهنم به شدت درگیر یه مسئله ای شده و تا نتونم با خودم کنار بیام حس انجام هیچ کاری رو ندارم. یکیش همین وبلاگ نویسی برای شماست.دلم میخواد جز به جز زندگیت رو بنویسم تا هر لحظش برات به یادگار بمونه یا بهتر بگم هر ثانیه ولی در توانم نیست.خیلی وقتا از ریز نوشتنم حوصله ی خودم سر میره و به این فکر میکنم اصلا تو در آینده حس داری اینا رو بخونی دوباره تصمیم میگیرم که خلاصه بنویسم و فقط اتفاقات مهم زندگیت رو ثبت کنم. نمیدونم .خلاصه که خیلی کم درگیری ذهنی و فکری دارم وبلاگ نویسی برای تو هم که حالا برای خودم هم یه جور سرگرمیه هم یه جور عادت و عشق و علاقه بهش اضافه شده.شده یه بخشی از زندگیم.بگذریم............. به خاطر فک...
3 مرداد 1393