عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا خان با تاخیر وارد میشود!

سلام به دوستای  گل و مهربونم و پسر خوشمل مامان. این مدت خیلی دلم میخواست پست جدید بذارم ولی کلی سرم شلوغ بود. تو این مدت علیرضا جونم اسم خودت رو یاد گرفتی و خیلی ناز میگی عیی یضا .البته فراموش کردم تو پست 18 ماهگیت بنویسم ولی تو این چند روزه خیلی واضح تر میگی. وقنی ازت میپرسم جیگر مامان کیه یا خوشگل مامان کیه؟سریع میگی عیی یضا . از رنگها سبز و آبی رو میشناسی و امشب برای اولین بار توپ آبیت رو نشونت دادم و گفتم علیرضا این چه رنگیه؟سریع گفتی آییه .الهی دورت بگردم انقدر ذوق کردم که نگو.کلی بعدش چلونده شدی. حس مالکیتت خیلی شده و تمام وسایل مربوط به خودت رو میشناسی و میگی من .مثلا تختت رو موقع خواب نشون میدی و میگی تحت یه...
10 دی 1393

18 ماهگی علیرضا خان

سلام نفس مامان.خوب و خوشی عشقم؟الان که بغلم آروم خوابیدی میدونم که خوبی.ایشالا وقتی این پستت رو هم میخونی خوب و خوش باشی پسر نازم یکشنبه شما 18 ماهت تموم شد.این یعنی 18 ماهه که به زندگی ما رنگ و بویی تازه دادی.یعنی 18 ماه به من و بابات حسی رو دادی که هیچ کس غیر از تو نمیتونست بهمون بوده و اون حسی نبود جز احساس پدر و مادری.یعنی 18 ماهه نفسم به نفس تو بنده و فکر یه لحظه بی نفس کشیدن کاملا منقلبم میکنه.یعنی 18 ماهه که من مادرم رو تازه میفهمم.18 ماهه که معنی دل نگرانی های مادرانه رو میفهمم و بعد از این همه سال تازه 18 ماهه میفهمم زندگی یعنی چی و چرا داریم تلاش میکنیم. این همه درس رو شما به ما دادی.همه ی اینا رو بارها و بارها شنیده بودم و ...
26 آذر 1393

علیرضا به روایت تصویر در این هفته هایی که گذشت

سلام گل نازم.ببخش مامان رو که دیر میام و برات پست کمتر از گذشته میذارم.یه ذره  شرایط روحیم به خاطر مشکل مامان راضی ریخته بهم و از طرفی هم کارم زیاد شده و کمتر فرصت میکنم برات بنویسم.عکسای شمال و این چند وقته رو برات میذارم و ایشالا بعد از واکسن 18 ماهگیت یه پست مفصل و توپ و پر عکس و خوشمل برات میذارم.تا اون موقع هم از همه ی دوستانی که میان وبلاگمون و دوستمون دارن و بهمون سر میزنن میخوام که برای سلامتی مامانم دعا کنن. اینبار موقع رفتن عقلم رسید و کریرت رو با خودمون بردیم و مثلا صندلی ماشین شد(موقع خرید تاکید موکد داشت فروشنده که این صندلی ماشین هم میشه و نیازی به خرید جداش ندارید.البته خدایی برای ما کار راه اندازه و کفایت میکنه) ...
17 آذر 1393

هفته نامه علیرضا7

سلام نازنین پسرم. این هفته بابا یه روز زودتر اومد و سه شنبه شب برگشت تهران و منو شما هم شب قبل از برگشتش با  بابا حبیب برگشتیم خونه و با زور تا اومدن بابا شما رو بیدار نگه داشتم با اومدن بابا و درد و دل کردن باهاش به زبون خودت که فقط از بین همه ی الفاظی که به کار میبردی بابا موسن مشخص بود بوسش کردی و گفتی لا لا بعدم دستامنو گرفتی بردی سمت اتاق و بلافاصله خوابت برد. اما این هفته قبل از اومدن بابا همش درگیر سرماخوردگی هامون بودیم.الان دو هفته شده و هنوز آبریزش بینیت کامل قطع نشده و همچنان ب این قضیه مشکل داریم.ولی حال عمومیت خوبه خدا رو شکر.هممون هم خوب شدیم و بهد از ما خاله زهرا مریض شده و فعلا تنها مریضمون اونه. تا اومد...
1 آذر 1393
1864 12 25 ادامه مطلب

آنچه که نباید میشد+پنجمین سالگرد عقد مامان و بابا

سلام وجود مامان و خاله های مهربون و دوست داشتنی. این روزها ما فقط آخر هفته دسترسی به لب تابمون داریم و بابا برای کارهای درسیش با خودش میبره شمال و ما از طریق گوشی با دوستامون در ارتباطیم.پس همین جا از همه عذر خواهی میکنم اگه دیر بهتون سر میزنم یا نظر نمیگذارم چون اکثر اوقات کد امنیتی تایید نظرم رو که برای دوستان میذارم نشون نمیده و متاسفانه نمیتونم نظر بدم اما این هفته چه خبر بود: توی پست قبل فراموش کردم که بنویسم کمی آبریزش بینی داشتی و من طبق گفته های قبلی دکترت بهت سیتریزین و سرما خوردگی دادم. بابا محسن سرما خورد و شما بیشتر در معرض سرما خوردگی قرار گرفتی. اما بعد از رفتن بابا محسن که من حس کردم سرما خوردگی در کار نیست درس...
23 آبان 1393
2231 12 18 ادامه مطلب

علیرضا در تاسوعا و عاشورای 93

سلام گل نازم. امسال دومین سالی بود که توی عزاداری های امام حسین شرکت میکردی. خیلی دلم میخواست ببرمت مراسم شیر خوارگان حسینی ولی پارسال بابا محسن گفت کوچیکی و اذیت میشی و سال دیگه میبریمت.همون پارسال که مراسم رو از تلویزیون دیدیم هر دو تا غصه خوردیم که چرا نبردیمت و به خودمون قول دادیم که سال بعد حتما ببریمت.اما امسال هم روزهای هفته رو قاطی کردیم و روز جمعه فکر میکردیم پنجشنبه هست و تا تلویزیون رو روشن کردیم و مراسم رو دوباره دیدیم تازه متوجه ایام هفته شدیم یه همچین پدر و مادر دقیقی هستیم ما هر سال موقع تاسوعا و عاشورا هممون میریم خونه ی مامان رباب و اونجاییم.امسال یه کم با سالهای پیش فرق داشت.فرقشم این بود که هیئت دایی جواد اینا که...
16 آبان 1393

علیرضا در نمایشگاه اسباب بازی

سلام نفسم و سلام خاله های مهربون علیرضا. روز جمعه 2 آبان آخرین روز نمایشگاه اسباب بازی با مامان راضی و خاله زهرا و بابا حبیب راهی نمایشگاه شدیم.اول قرار بود منو خاله بریم بعدش چون شما تو خونه حوصلت سر رفته بود قرار شد که بابا حبیب که داره ما رو میرسونه شما و مامان راضی هم با ما بیاید تا یه بادی به کلت بخوره و کمتر دد بگی اما همین که خواستیم از ماشین پیاده بشیم چنان با معصومیت نگاهمون کردی که دلم نیومد نبرمت با اینکه میدونستم چه بلایی سرمون میاری.طفلی بابا حبیب هم مجبور شد تو اون شلوغی یه جایی چند صد کیلومتر اون طرف تر پیدا کنه و منتظرمون باشه. وارد نمایشگاه که شدیم کلی ذوق کردی و خوشحال بودی و منم خوشحال از اینکه انگار اشتباه کردم و شم...
9 آبان 1393
1857 13 21 ادامه مطلب