عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا در شمال آخر مهر 93

سلام نفس مامان ودوست جونیای خودم. این روزا انقدر درگیرت شدم که برای شونه کردن موهام هم وقت کم میارم.دیگه نمیتونم مثل قبل به خودم برسم.منی که عشق خرید برای خودم بودم الان فرصت ندارم و اگه هم بیرون برم به خاطر هیکل خوبم از خرید پشیمون میشم و به همون داشته های قبلیم کفایت میکنم و منتظر روزی هستم که باز به دوران خوب خوش هیکلی برگردم(خیلی از خود متشکر بودم در این معقوله  اصلا نمیتونی تصور بکنی یه آدم چقدر میتونه بابت این مسئله فخر بفروشه. والان گمونم نفرین اون دسته از افراد که مدام بهشون گوشزد میکردم که کالری فلان غذا بالاست و الان که اینو خوردی باید فلان قدر بدویی و فلان قدر فلان ورزش رو کنی که بسوزه دست و پام رو گرفته و به تنها چیزی ک...
4 آبان 1393
3486 10 14 ادامه مطلب

علیرضا در عید غدیرو سرما خوردگی

سلام به پسر گلم و دوستای نازنینم. چهارشنبه بعد از ظهر برگشتیم تهران و شما کل مسیر و خوابیده بودی و من حتی نتونستم یه لحظه پاهام رو تکون بدم و وقتی جلوی در خونه از ماشین پیاده شدم انگار که اصلا پا نداشتم و به سختی حرکت میکردم.ساعت نزدیکای 1 بود که خوابیدی و من دیگه چیزی ازم نمونده بود و لحظه های آخری که داشتی شیر میخوردی تقریبا بیهوش بودم و ساعت 2 از خواب بیدار شدم و دیدم سر و ته خوابیدی و جات رو درست کردم و دیگه خوابم نبرد تا ساعت 4 که دوباره تایم شیرت بود و میتونم بگم که یکی از وحشتناک ترین لحظاتم رو گذروندم. پنجشنبه یه سر رفتیم خونه بابا ممد و جمعه رفتیم خونه ی مامان رباب و از اون طرف ما اومدیم خونه مامان راضی و بابا هم رفت خونه تا ...
23 مهر 1393

این دو سه روزه ی علیرضا در شمال به روایت تصویر

سلام کوچولوی نازم.دیدم خوابی و منم خوابم نمیبره گفتم عکسای این دو سه روزه ی شمالت رو برات بذارم تا هم پستامون طولانی نشه هم دل خاله زهرا و مامان راضی که برات تنگ شده کمی بهبود پیدا کنه.(عکسات با وایبر بهشون نمیرسه و خاله زهرا هم از تلفناش معلومه که خیلی دلتنگه) روز اول که بابا رفت دانشگاه خیلی گریه کردی منم بردمت حموم تا هم آب بازی کنی هم خسته بشی و بخوابی تا من بتونم ناهار درست کنم.آبگرمکن خاموش بود و آب حموم یخ بود کلی باهاش ور رفتم تا آخر سر فهمیدم شیر اصلی گاز بسته بوده. خلاصه تا چند دقیقه تو آب یخ بودی و من همش دعا میکردم سرما نخوری. اینم یه هلوی شسته و تر تمیز و البته خندون: کلاس بابا تشکیل نشد و برگشت خونه و بعد از ظهر ب...
15 مهر 1393

سفرنامه ی شمال و مریضی علیرضا

سلام نفس مامان. اول یه توضیح کوچولو برای این موضوع جدیدمون بدم که چون تعداد سفر های ما به شمال کشور زیاده واجب دونستم که موضوع اختصاصی براش در نظر بگیرم.اما این چند وقته بر ما چه گذشت: دوشنبه ی هفته ی گذشته با بابا محسن و خاله زهرا رفتیم شمال تا بابا اخرین امتحان های ترم تابستونش رو بده.اینم بگم که دقیقه ی نود به خاله زنگ زدم و گفتم میریم دنبالش.قرارمون این بود که ما بریم و مامان راضی و خاله مرضی و خاله فاطی چهارشنبه به ما ملحق بشن و من خوشحال که قراره سفری داشته باشم که خیلی بهم خوش بگذره اما ظاهرا کور خونده بودم شما از روز یکشنبه یه کمی (با عرض پوزش از همگی )شکمت خراب شده بود و من گفتم احتمالا برای دندونت هست و طبق معمول دو ...
21 شهريور 1393

علیرضا به روایت تصویر در شمال

سلام پسر نازنینم. ما پنجشنبه با خاله زهرا رفتیم شمال و روز سه شنبه خاله آسیه و عمو مصطفی بعد از 9 ساعت که در ترافیک موندگار شده بودند بهمون رسیدند و منو و شما و خاله زهرا چهارشنبه شب باهاشون برگشتیم تهران و بابا محسن موند شمال تا بعد از کلاساش برگرده. توی این چند روزه رفتیم بیرون و حسابی خوش گذروندیم.به شما هم خیلی خوش گذشت.چون اینبار خیلی راحت میتونستی راه بری و بدوی هم ما خیلی بیشتر بهمون خوش گذشت(با اون کفشای سوت سوتیت)هم خودت از شنیدن صداش کلی ذوق میکردی.اما بقیه یه عده مثل ما ذوق میکردن و یه عده دیگه . اما عکسات گل پسری: هر روز تا میخواستیم سوار ماشین بشیم میشستی توی حیاط و با سنگها بازی میکردی: یکی از همین...
11 مرداد 1393
1234 12 19 ادامه مطلب

هفته نامه ی علیرضا 5

سلام پسر آسمونی من. این هفته تقریبا یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم و اینو از برکات ماه رمضون میدونم.(خدا رو صد هزار مرتبه شکر بابت این همه نعمت)اما این هفته ی شما پنجشنبه:برات گفتم که منو بابا تا اذان صبح مشغول بودیم و موفق شدیم کارا رو تموم کنیم.قرار بود ظهر بابا بره دنبال مامان راضی و خاله زهرا(خاله زهرا از روز سوم ماه رمضون به شدت مریض شده و حالش خیلی بد بود و به خاطر اینکه غذا نمیتونسته بخوره کارش به سرم کشیده بود و الان که دارم این پست رو میذارم خدا رو شکر کمی بهتره)منم که نمیخواستم مامان راضی بفهمه که چقدر غذا درست کردم تا قبل از اومدنش همه ی یخچالمون رو به خونه ی شبنم اینا(همسایه بغلیمون)انتقال دادم و صداشم در نیاوردم و تا رسید...
22 تير 1393

بستن راه علیرضا

آشپزخونمون اینجا فرش نیست و یه روفرشی انداختیم منم از ترس اینکه شما زمین نخوری یا چیزی از روی زمین بر نداری راه ورودی آشپزخونه رو با دوتا صندلی بستم.اما شما پسر ورووجک دست بر دار نیستی و هر طوری شده میخوای خودتو به هدفت برسونی! صندلی هارو دو دستی تکون میدی: دوباره برمیگردی سر جای اولت.آخه ما خودمون همش از اینجا رفت و آمد میکنیم و شما هم دیدی بهترین راه حتما همینه: بعدم این شکلی جلوی من نشستی تا گولم بزنی و من ببرمت: البته نا گفته نماند که بعد از خوردن ناهار و گرفتن نیرو از همون قسمتی که ما رفت و آمد میکردیم بالاخره خودت رو به جای مورد نظر رسوندی و نقشه های مارو خراب کردی. ...
12 ارديبهشت 1393

علیرضا و بازی با حلقه

وز اول که رفتیم بیرون عمه طاهره این حلقه ها رو برای شما خرید.خیلی دوستشون داری و حسابی باهاشون سرگرمی. قربون پاچه های شلوارت برم که هر چی پات میکنم دو دقیقه بعد از پات در میاد   ...
12 ارديبهشت 1393

علیرضا و خواب

اینجا پسرم ده دقیقه از خوابت رو برات میذارم تا ببینی چقدر تو خواب وول میزنی.دیگه خودت حساب کن تا صبح من باید چند بار شما رو سر جات برگردونم.(پسر خوش خواب مامان )   توی این عکس فلاش دوربین خورد تو چشمت و خودتو اینجوری کردی.آخه بلافاصله بعد از چرخیدنت ازت گرفتم. ...
12 ارديبهشت 1393