عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا در آرایشگاه

سلام قشنگم. امروز بعد از ظهر با مامان راضی بردیمت بیرون تا هم من بعد از مدت ها برای خودم خرید کنم هم شما یه هوایی بخوری.توی راه که داشتیم میرفتیم چشمم خورد به یه آرایشگاه مردونه که توش ماشین شارژی داشت.مدتها بود که تو فکر این بودم که ببرمت و موهات رو کوتاه کنم.خونه چند بار تلاش کرده بودیم و هر بار نصفه نیمه ولش کرده بودیم.با آرایشگرش که صحبت کردم و موهات رو دید گفت میتونه کوتاهش کنه.رفتیم و من یه دوری توی مغازه ها زدم و موقع برگشت پشیمون شده بودم که ببرمت حتی از کنارش رد هم شدیم ولی دوباره برگشتیم و تصمیمم رو عملی کردم. توی ماشین نشوندیمت و خیلی سریع شروع کردی به چرخوندن فرمون و کلی هم ذوق کردی.تا اینکه برات پیشبند بستن و شروع کردی به...
30 ارديبهشت 1393

یه مامان تنبل و یه عالمه مطلب

سلام قند عسلم.مامانی رو ببخش این چند روزه انقدر سرم شلوغ بود که حتی نتونستم بیام و به وبلاگت یه سر کوچولو بزنم چه برسه بخوام بنویسم. چون حرف برای گفتن زیاد دارم و وقت خیلی کم دارم خلاصه ی اتفاقات این چند وقت روبرات میگم. دوشنبه:از شب قبل با مامان راضی و خاله زهرا رفتیم خونه ی مامان رباب و آخر شب بود که ملیحه و نازنین و خاله جمیله هم اومدن.دوشنبه شب جشن روز پدر رو با حضور همه یخاله ها و دایی ها برگزار کردیم و  کلی خوش گذروندیم و حال کردیم.بابا محسن هم چون دیر از شمال رسیده بود نیومد دنبالمون و فردا صبحش اومد. سه شنبه:بابا ساعت 10 اومد خونه ی مامان راضی و بعد از خوردن صبحانه و اندکی صحبت با  بابا حبیب  راهی خونه ی بابا ...
27 ارديبهشت 1393

روز مرد و روز پدر مبارک!

تقدیم به تمام پدرهای دنیا و بابای علیرضا جون. همسر عزیزم امسال اولین ساله که بابا شدی و حس شیرین پدر شدن رو تجربه میکنی.مطمئنم همون جوری که برای من توی این سالها  تو تموم شرایط بهترین همسر و یار و یاور بودی برای علیرضا هم بهترین بابای دنیا میشی و اینم مطمئنم که هر روز اینو از زبونش میشنوی چون عشق به تو چیزی نیست که بشه به زبون نیاورد. با تمام وجود دوست دارم و از خدا میخوام همیشه سایت رو بالای سر ما نگه داره ...
24 ارديبهشت 1393

علیرضا و سومین دندون

سلام قند عسلم این چند روزه مامانی کلی درگیر بود و کار داشت و نتونستم درست و حسابی به تو و وبلاگت رسیدگی کنم.بعد از اینکه از شمال برشتیم و چشمم به خونه ی پشت و رو شدم افتاد همه ی غم عالم دوباره ریخت روی سرم.این شد که شما سهشنبه از ساعت 12 تا ساعت 8 شب رفتی خونه ی بابا ممد و منم یه کله کار کردم.زمین اتاق رو دستمال کشیدم موکت ها رو جارو کردم رخت های کثیفمون رو که از شمال برای خودم سوغاتی آوردم رو شستم کشوهای کمد دیواری و دیوارهای اطرافش رو تمیز کردم تا اینکه تونستم لباسهامو از روی زمین جمع کنم و داخل کمد  دیواری و کشوها انتقال بدم و ساعت روکه دیدم فهمیدم که چرا حس تو تنم نیست تا اینکه شما اومدی و کلی بوست کردم و شامم رو خوردم و یه...
21 ارديبهشت 1393

علیرضا و بازگشتی دوباره به تهران

سلام ملوسکم. دیروز ظهر ساعت 4 به سمت تهران راه افتادیم ساعت 8 شب رسیدم.قرار بود شام بریم خونه ی عمه مریم.بعد از شام هم یه سر رفتیم خونه ی مامان راضی و شما با دیدنشون کلی ذوق کردی.مخصوصا وقتی خاله زهرا رو دیدی. خلاصه میگم چون نگرانم بیدار بشی و کارم نیمه بمونه آخه خیلی داری تو خواب وول میخوری و معمولا در اینجور مواقع زود بیدار میشی. واما خبر مهم:دیشب یعنی دوشنبه 15 اردیبهشت ساعت 23:05 دقیقه خونه ی مامان راضی اولین قدمت رو به تنهایی برداشتی و رفتی سمت مامان راضی.که با این حرکتت به شدت همرو سورپرایز و شاد کردی. خیلی حس قشنگی بود نمیتونم برات وصفش کنم امیدوارم که پسر عزیزم تو زندگیت قدمهای بزرگی بر داری به ثمر برسونیشون.بازم میگ...
17 ارديبهشت 1393

بستن راه علیرضا

آشپزخونمون اینجا فرش نیست و یه روفرشی انداختیم منم از ترس اینکه شما زمین نخوری یا چیزی از روی زمین بر نداری راه ورودی آشپزخونه رو با دوتا صندلی بستم.اما شما پسر ورووجک دست بر دار نیستی و هر طوری شده میخوای خودتو به هدفت برسونی! صندلی هارو دو دستی تکون میدی: دوباره برمیگردی سر جای اولت.آخه ما خودمون همش از اینجا رفت و آمد میکنیم و شما هم دیدی بهترین راه حتما همینه: بعدم این شکلی جلوی من نشستی تا گولم بزنی و من ببرمت: البته نا گفته نماند که بعد از خوردن ناهار و گرفتن نیرو از همون قسمتی که ما رفت و آمد میکردیم بالاخره خودت رو به جای مورد نظر رسوندی و نقشه های مارو خراب کردی. ...
12 ارديبهشت 1393