علیرضا در شهریار و چیتگر به روایت تصویر
سلام شازده کوچولوی مامان.
روز پنجشنبه 6/9/93به مناسبت بازنشستگی بابا حبیب و همین طور تولد علی و احسان و خاله مرضی رفتیم باغ شهریار.
بابا حبیب پنجشنبه آخرین روز کاریش بود و ما میخواستیم سورپرایزش کنیم.با یه برنامه ریزی دقیق همه ی کارهامونو کردیم و کم مونده بود بابا حبیب همه ی نقشه هامونو خراب کنه ولی خدا رو شکر که همه چیز خیلی خوب پیش رفت و کاملا سورپرایز شد(میگفت من روز آخر کاریمه و نمیتونم زودتر بیام شماها با الهام و محسن برید منم اگه تونستم میام.در آخرین لحظه پشیمون شده بود و گفته بود سعی میکنم کارام رو تا 10 صبح جمع کنم و بیام)
بریم سراغ عکسا:
قبل از رفتن و گرفتن کیک که چون ما بیش از حد علاقه مند به خوابیدن هستیم و جز به اجبار زود از خواب بیدار نمیشیم با ما بود یه سر رفتیم خونه ی بابا ممد و شما به محض ورود پریدی توی اتاق و چسبیدی به وسیله ی مورد علاقت یعنی تن تاک:
به محض رسیدن و چلونده شدن توسط اقوام با خاله زهرا رفتی کنار استخر و بازی کردی:
بعد از اومدن نازنین و تصاحب چرخش مشغول بازی شدی و منو مامان راضی شما رو سمت گلهای باغ هدایت کردیم تا بلکه بتونیم یه عکس قشنگ و هنری ازت بگیریم ولی زهی خیال باطل:
بعدم گیر دادی به یه برگ و تمام زورت رو برای کندنش زدی:
باز این دوتا عکست به نسبت 46 عکسی که پشت سر هم ازت اینجا گرفتم بد نشد:
بعد از ناهار وقتی بابا حبیب و باجناغاش توی آلاچیق مشغول صحبت بودن با آوردن کیک و دیدن نوشته ی روی کیک بابام کاملا غافلگیر شد و ما هم از اینکه نتیجه ی کارمون همون جوری شد که میخواستیم خوشحال شدیم.
اینم عکس کیک بابا حبیب:
کمی بعدش علی آقا زحمت کشید و با مزین کردن کیک به نام علی مجلسمون رو خیلی جذاب تر کرد و از اون لحظه بود که شما خیلی تلاش میکردی کار خوب ایشون رو تکرار کنی و این حالت من در اون لحظه بود
ایجا هم منتظری که دستت به کیک برسه و شما هم ادای دین کنی:
بعد از صرف کیک و چایی و کادو باز کنی هامون.شما و بابایی رفتی تو استخر و حسابی شنا کردی و کلی خوشحال بودی.این اولین بار بود که شما استخر میرفتی.
یه کم بعدش از آب اومدی بیرون و بابا مماخت که در اومده بود رو گرفت و گفت اه اه و سرش رو تکون داد.(به حالتی که به شما مفهوم چیزهای کثیف و رو یاد بده.آخه چند وقتی هست که داریم اه اه و به به رو کار میکنیم)به محض شنیدنش برای اولین بار شما هم سرت رو تکون دادی و گفتی اه اه و من با اینکه خیس بودی کلی موچت کردم.تو این عکسا کنار استخر داشتی بای بای میکردی و یه چیزی که نمیدونم چی بود رو نشون میدادی:
بعد از ظهر وقت آش رشته خوردن بود(جای همه ی دوستان خالی)
یه کم بعدش مشغول قدم زدن لا به لای درختا بودم که مامان راضی دوتا بوته ی هندونه و خیار کشف کرده بود و من گوشی به دست هنر به خرج دادم:
کمی بعدش از فرط خستگی این شکلی شدی:
ویهو دیدم که دستت بریده و گوشه ی بالشتت و خیلی جاهای دیگرو خونی کرده.با اینکه زخمت خیلی کوچیک بود ولی خیلی خون اومده بود.البته من وقتی دیدم که خون کنار انگشتت خشک شده بود و منم با بتادین زخمت رو شستم:
بعد از اینکه از خواب بیدار شدی و اومدی توی حیاط جارو رو گرفتی دستت و با یه ذوق خیلی خوشگل تو حیاط هولش میدادی و یه کم بعدش نازنین هم اومد کنارت:
اینم یه سری دیگه عکس قبل از رفتنمون:
اینجا هم بغل دایی جواد من رفتی و با فاطمه جون و علی عکس انداختی:
خدا رو شکر روز خیلی خوبی بود و بهمون خیلی خوش گذشت
برای دیدن عکسای چیتگر زحمت بکش و یه تک پا بیا ادامه ی مطلب:
جمعه بعد از ظهر هم با فامیلای بابا رفتیم چیتگر و کلی خوش گذشت و انقد رخندیده بودم که شب تمام دل و رودم درد میکرد.شما هم که کلی با بابا ممد و عمو علی بابا خوش گذروندی
اینجا اولای ورودمون بود و تازه لباس راحتی تنت کرده بودم و هنوز خیلی آقا نشسته بودی:
کم کم شروع کردی:
سوییچ ماشین رو پیدا کردی و یه مدت باهاش مشغول بودی:
مشغول خربزه خوردنی:
و یه عالمه کار دیگه و خوش گذرونی های دیگه که چون من مشغول خوش گذرونی بودم نتونستم ازت عکس بندازم.البته اقوام زحمت کشیدن و ازت عکس انداختن که در اولین فرصت میگیرم و ضمیمه ی پستت میکنم.
عاشقتم پسر گلم .