علیرضا در عید غدیرو سرما خوردگی
سلام به پسر گلم و دوستای نازنینم.
چهارشنبه بعد از ظهر برگشتیم تهران و شما کل مسیر و خوابیده بودی و من حتی نتونستم یه لحظه پاهام رو تکون بدم و وقتی جلوی در خونه از ماشین پیاده شدم انگار که اصلا پا نداشتم و به سختی حرکت میکردم.ساعت نزدیکای 1 بود که خوابیدی و من دیگه چیزی ازم نمونده بود و لحظه های آخری که داشتی شیر میخوردی تقریبا بیهوش بودم و ساعت 2 از خواب بیدار شدم و دیدم سر و ته خوابیدی و جات رو درست کردم و دیگه خوابم نبرد تا ساعت 4 که دوباره تایم شیرت بود و میتونم بگم که یکی از وحشتناک ترین لحظاتم رو گذروندم.
پنجشنبه یه سر رفتیم خونه بابا ممد و جمعه رفتیم خونه ی مامان رباب و از اون طرف ما اومدیم خونه مامان راضی و بابا هم رفت خونه تا فردا با عمو رضا بره شمال.
همون شب بود که من احساس کردم یه کمی پیشونیت داغه ولی گفتم شاید به خاطر اینه که آستین بلند تنت کردم و گرمت شده پتو رو از روت برداشتم و ساعت 4 صبح بود که دیدم نه انگار ربطی به گرما نداره و تب داری.دماسنج رو که گذاشتم تبت 38 بود و مامان راضی رو صدا کردم و پاشویت کردیم و تبت کمی اومد پایین.
صبح حالت خوب بود و فقط یه کم بیحال بودی گفتم احتمالا تب دیشب برای دندونت بوده و دیگه اینبار میخواد در بیادنزدیکای ظهر بودم که هم بی حال تر شدی هم دوباره تب کردی و زنگ زدم به بابا حبیب تا زودتر بیاد و ببریمت پیش دکترت.ساعت 6 دکترت اومد و بردیمت و فهمیدم که شروع یه سرما خوردگیه و احتمالا حالا حالا ها درگیریم.(خونه ی مامان رباب ورجه وورجه زیاد کردی و خیلی عرق کردی و مدام هم میرفتی تو راهرو تا بری بالا پیش بابایی ها.فکر کنم برای همین سرما خوردی)
داروهایی که برات تجویز کرد(آموکسی سیلین-سیتریزین و شیاف استامینوفن )بود که چون موقع ویزیت تبت 38 بود گفت هر 8 ساعت برات شیاف استفاده کنم ولی اگه بالاتر رفت هر 6 ساعت که همون شب تبت به 40 درجه رسید و من مجبور شدم کمتر از 5 ساعت 2 تا برات استفاده کنم و تا 4 صبح پاشویت کنم.
دو روزی رو به همین منوال داشتیم تا روز دوشنبه که هم عید غدیر بود و هم قرار بود بریم خونه ی خاله مرضی ناهار برای ولیمه ی عمو ناصر.همش خدا خدا میکردم که حالت بهتر بشه تا اونجا اذیتم نکنی.
از صبح مهمون داشتیم.البته همه میرفتن پایین خونه ی مامانبزرگ ولی ما هم باید میرفتیم.ساعت 11 بابا ممدینا اومدن خونمون و بعد از رفتنشون حاضر شدیم و رفتیم خونه خاله.از دیدن نازنین زهرا و علی خیلی خوشحال شدی و کلی باهاشون بازی کردی ولی باید همش دنبالت بودم که خرابکاری نکنی.(اینم اضافه کنم که به شدت بد اخلاق شدی و همش داری گریه میکنی و بهانه میگیری.طوری که واقعا کم میارم و گاهی اوقات نمیدونم باید چه رفتاری باهات داشته باشم.میدونم به خاطر دندونات داری خیلی اذیت میشی و همه میگن به همین خاطر هست ولی خداییش دیگه دارم قاط میزنم)خلاصه که مهمونی خوبی بود و خیلی بهمون خوش گذشت و اومدیم خونه هم شما تا 9 شب خواب بودی به زور بیدارت کردم تا شب بذاری بخوابیم.ولی تا ساعت 2 همش جیغ و داد کردی و گریه کردی و به هیچ صراطی هم مستقیم نبودی.هی میگفتی آآآپپد بعد از کلی تلاش فهمیدیم که آیپد خاله رو میخوای وقتی هم بهت دادیم هم گریه میکردی.خاله زهرا هم طفلک فردا مدرسه داشت و کم مونده بود گریه کنه(به خاطر تب شما دو شب رو نخوابیده بود)خلاصه با هر مکافاتی بود با مامان راضی خوابوندیمت و من تا اومدم بخوابم دیدم دوباره تب داری و تا نزدیکای 5 صبح داشتم پاشویت میکردم.
صبح که از خواب پاشدی حالت خیلی بهتر بود.یه کم باهم بازی کردیم و ولی من دیگه تاب و توان نداشتم.این چند روزه به زور روی همدیگه 8 ساعت خوابیده بودم و سر درد بدی داشتم و هنوز هم دارم.تقریبا دائم ال سردرد شدم.
دیشب بعد از این همه مدت بهتر خوابیدی یعنی ساعت 11 خواب بودی.ولی صبح ساعت 6 با گریه از خواب بیدار شدی.من داشتم آب میخوردم.سریع اومدم بخوابونمت که دیدم بعله رانی دیشب و آبهای زیادی که خوردی کار خودش رو کرد و یه بارون اساسی تو جات اومده و پوشک بخت برگشتت دیگه یارای نگه داریشون رو نداشته و بخشی رو به خودمون پس داده بود.(دیشب یه رانی کامل و یه لیوان چایی نبات و یه لیوان آب خورده بودی قبل از خواب)بازم تشنت بود و یه نصفه لیوان دیگه آب خوردی.انقدر سر و صدا و جیغو داد کردی که خاله زهرا و مامان راضی رو هم بیدار کردی.خاله کمکم کرد و لباسات رو عوض کردیم و شستیمت و مامان راضی هم پتوی زیرمون رو برداشت که بشوره( به مامان راضی گفته بودم که تشک جوابگوی منو علیرضا نیست و من جایی برای خواب ندارم.یه پتو رو کامل باز کرده بود و زیرمون انداخت که خیلی از این بابت خوشحال بودم.وگرنه باید تشکمون رو مینداخت دور)خاله که بعد از کمک بیهوش شد و مامان راضی رو هم با زور فرستادم تا بخوابه و دوباره علی موند و حوضش.نیم ساعت فیلم دیدیم و نیم ساعت بازی کردیم و نیم ساعت من بازی کردم و شما در حین شیر خوردن تماشا کردی تا ساعت 8:23 دقیقه بالاخره خوابت برد و منم یه لقمه از تخم مرغت خوردم و خوابیدم(مامان راضی که از اتاق اومده بود بیرون پریدی بغلش و بردیش سمت یخچال به تخم مرغ اشاره کردی و گفتی mor.این شد که ساعت 7 صبح برات نیمرو درست کردیم ولی دریغ از یه قاشق که بذاری توی دهنت
امروز ساعت 4 بعد از ظهر دیدم که بالاخره بعد از یک ماه و اندی رنج و عذاب دندون آسیای اول سمت راست پایین تیزیش با دست احساس شد و یه مقدار اعصابم راحت شد.
الانم خواب تشریف داری و از صبح جز یه پیاله سوپ چیزی نخوردی.
بریم ادامه مطلب عکساتم ببین تا بیدار نشدی منم یه کم استراحت کنم
محصولات حیاط شمال:
خربزه کوچولو که کلی باهاش سرگرم بودی و باهاش بازی میکردی
توی یه بخشی از دیوار گنجشک لونه کرده بود و 6 تا تخم گذاشته بود.البته فکر کنم تخم ها خراب شدن و دیگه جوجه نمیشن
اینم یه آبگیر کوچولو بود که جلوی در از بارون های پیاپی درست شده بود توش قورباغه اومده بود.البته تو عکس قورباغه توش نیست:
یه شب رستواران گیلانه رفتیم و تا تونستی آتیش سوزوندی و نوشابه خوردی:
بعد از شام تو خونه:
پسر شیطون تو حیاط خونمون:
شیطنتهای خونه ی مامان راضی و مامانبزرگ و پسر عصبانی مامان.البته به جز دو تا عکس پایین:
اینم پسر مریض مامان شب اول با 39/5 درجه تب:
از خواب بیدار شدی و رفتی تو حموم تا من بیام بشورمت.استراحتم نشد بکنم ولی همین که تو خوبی و داری با خوشحالی آب بازی میکنی و صدای خنده هات میاد برام بسه.
راستی فردا صبح دوباره با بابا ممد و مامانی محبوبه میریم شمال پیش بابا و احتمالا دو هفته ای هم اونجا هستیم.
دوست دارم نفس مامان.