عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا به روایت تصویر در این هفته هایی که گذشت

سلام گل نازم.ببخش مامان رو که دیر میام و برات پست کمتر از گذشته میذارم.یه ذره  شرایط روحیم به خاطر مشکل مامان راضی ریخته بهم و از طرفی هم کارم زیاد شده و کمتر فرصت میکنم برات بنویسم.عکسای شمال و این چند وقته رو برات میذارم و ایشالا بعد از واکسن 18 ماهگیت یه پست مفصل و توپ و پر عکس و خوشمل برات میذارم.تا اون موقع هم از همه ی دوستانی که میان وبلاگمون و دوستمون دارن و بهمون سر میزنن میخوام که برای سلامتی مامانم دعا کنن. اینبار موقع رفتن عقلم رسید و کریرت رو با خودمون بردیم و مثلا صندلی ماشین شد(موقع خرید تاکید موکد داشت فروشنده که این صندلی ماشین هم میشه و نیازی به خرید جداش ندارید.البته خدایی برای ما کار راه اندازه و کفایت میکنه) ...
17 آذر 1393

هفته نامه علیرضا7

سلام نازنین پسرم. این هفته بابا یه روز زودتر اومد و سه شنبه شب برگشت تهران و منو شما هم شب قبل از برگشتش با  بابا حبیب برگشتیم خونه و با زور تا اومدن بابا شما رو بیدار نگه داشتم با اومدن بابا و درد و دل کردن باهاش به زبون خودت که فقط از بین همه ی الفاظی که به کار میبردی بابا موسن مشخص بود بوسش کردی و گفتی لا لا بعدم دستامنو گرفتی بردی سمت اتاق و بلافاصله خوابت برد. اما این هفته قبل از اومدن بابا همش درگیر سرماخوردگی هامون بودیم.الان دو هفته شده و هنوز آبریزش بینیت کامل قطع نشده و همچنان ب این قضیه مشکل داریم.ولی حال عمومیت خوبه خدا رو شکر.هممون هم خوب شدیم و بهد از ما خاله زهرا مریض شده و فعلا تنها مریضمون اونه. تا اومد...
1 آذر 1393
1864 12 25 ادامه مطلب

آنچه که نباید میشد+پنجمین سالگرد عقد مامان و بابا

سلام وجود مامان و خاله های مهربون و دوست داشتنی. این روزها ما فقط آخر هفته دسترسی به لب تابمون داریم و بابا برای کارهای درسیش با خودش میبره شمال و ما از طریق گوشی با دوستامون در ارتباطیم.پس همین جا از همه عذر خواهی میکنم اگه دیر بهتون سر میزنم یا نظر نمیگذارم چون اکثر اوقات کد امنیتی تایید نظرم رو که برای دوستان میذارم نشون نمیده و متاسفانه نمیتونم نظر بدم اما این هفته چه خبر بود: توی پست قبل فراموش کردم که بنویسم کمی آبریزش بینی داشتی و من طبق گفته های قبلی دکترت بهت سیتریزین و سرما خوردگی دادم. بابا محسن سرما خورد و شما بیشتر در معرض سرما خوردگی قرار گرفتی. اما بعد از رفتن بابا محسن که من حس کردم سرما خوردگی در کار نیست درس...
23 آبان 1393
2228 12 18 ادامه مطلب

علیرضا در تاسوعا و عاشورای 93

سلام گل نازم. امسال دومین سالی بود که توی عزاداری های امام حسین شرکت میکردی. خیلی دلم میخواست ببرمت مراسم شیر خوارگان حسینی ولی پارسال بابا محسن گفت کوچیکی و اذیت میشی و سال دیگه میبریمت.همون پارسال که مراسم رو از تلویزیون دیدیم هر دو تا غصه خوردیم که چرا نبردیمت و به خودمون قول دادیم که سال بعد حتما ببریمت.اما امسال هم روزهای هفته رو قاطی کردیم و روز جمعه فکر میکردیم پنجشنبه هست و تا تلویزیون رو روشن کردیم و مراسم رو دوباره دیدیم تازه متوجه ایام هفته شدیم یه همچین پدر و مادر دقیقی هستیم ما هر سال موقع تاسوعا و عاشورا هممون میریم خونه ی مامان رباب و اونجاییم.امسال یه کم با سالهای پیش فرق داشت.فرقشم این بود که هیئت دایی جواد اینا که...
16 آبان 1393

علیرضا در نمایشگاه اسباب بازی

سلام نفسم و سلام خاله های مهربون علیرضا. روز جمعه 2 آبان آخرین روز نمایشگاه اسباب بازی با مامان راضی و خاله زهرا و بابا حبیب راهی نمایشگاه شدیم.اول قرار بود منو خاله بریم بعدش چون شما تو خونه حوصلت سر رفته بود قرار شد که بابا حبیب که داره ما رو میرسونه شما و مامان راضی هم با ما بیاید تا یه بادی به کلت بخوره و کمتر دد بگی اما همین که خواستیم از ماشین پیاده بشیم چنان با معصومیت نگاهمون کردی که دلم نیومد نبرمت با اینکه میدونستم چه بلایی سرمون میاری.طفلی بابا حبیب هم مجبور شد تو اون شلوغی یه جایی چند صد کیلومتر اون طرف تر پیدا کنه و منتظرمون باشه. وارد نمایشگاه که شدیم کلی ذوق کردی و خوشحال بودی و منم خوشحال از اینکه انگار اشتباه کردم و شم...
9 آبان 1393
1857 13 21 ادامه مطلب

علیرضا در شمال آخر مهر 93

سلام نفس مامان ودوست جونیای خودم. این روزا انقدر درگیرت شدم که برای شونه کردن موهام هم وقت کم میارم.دیگه نمیتونم مثل قبل به خودم برسم.منی که عشق خرید برای خودم بودم الان فرصت ندارم و اگه هم بیرون برم به خاطر هیکل خوبم از خرید پشیمون میشم و به همون داشته های قبلیم کفایت میکنم و منتظر روزی هستم که باز به دوران خوب خوش هیکلی برگردم(خیلی از خود متشکر بودم در این معقوله  اصلا نمیتونی تصور بکنی یه آدم چقدر میتونه بابت این مسئله فخر بفروشه. والان گمونم نفرین اون دسته از افراد که مدام بهشون گوشزد میکردم که کالری فلان غذا بالاست و الان که اینو خوردی باید فلان قدر بدویی و فلان قدر فلان ورزش رو کنی که بسوزه دست و پام رو گرفته و به تنها چیزی ک...
4 آبان 1393
3487 10 14 ادامه مطلب

علیرضا در عید غدیرو سرما خوردگی

سلام به پسر گلم و دوستای نازنینم. چهارشنبه بعد از ظهر برگشتیم تهران و شما کل مسیر و خوابیده بودی و من حتی نتونستم یه لحظه پاهام رو تکون بدم و وقتی جلوی در خونه از ماشین پیاده شدم انگار که اصلا پا نداشتم و به سختی حرکت میکردم.ساعت نزدیکای 1 بود که خوابیدی و من دیگه چیزی ازم نمونده بود و لحظه های آخری که داشتی شیر میخوردی تقریبا بیهوش بودم و ساعت 2 از خواب بیدار شدم و دیدم سر و ته خوابیدی و جات رو درست کردم و دیگه خوابم نبرد تا ساعت 4 که دوباره تایم شیرت بود و میتونم بگم که یکی از وحشتناک ترین لحظاتم رو گذروندم. پنجشنبه یه سر رفتیم خونه بابا ممد و جمعه رفتیم خونه ی مامان رباب و از اون طرف ما اومدیم خونه مامان راضی و بابا هم رفت خونه تا ...
23 مهر 1393

این دو سه روزه ی علیرضا در شمال به روایت تصویر

سلام کوچولوی نازم.دیدم خوابی و منم خوابم نمیبره گفتم عکسای این دو سه روزه ی شمالت رو برات بذارم تا هم پستامون طولانی نشه هم دل خاله زهرا و مامان راضی که برات تنگ شده کمی بهبود پیدا کنه.(عکسات با وایبر بهشون نمیرسه و خاله زهرا هم از تلفناش معلومه که خیلی دلتنگه) روز اول که بابا رفت دانشگاه خیلی گریه کردی منم بردمت حموم تا هم آب بازی کنی هم خسته بشی و بخوابی تا من بتونم ناهار درست کنم.آبگرمکن خاموش بود و آب حموم یخ بود کلی باهاش ور رفتم تا آخر سر فهمیدم شیر اصلی گاز بسته بوده. خلاصه تا چند دقیقه تو آب یخ بودی و من همش دعا میکردم سرما نخوری. اینم یه هلوی شسته و تر تمیز و البته خندون: کلاس بابا تشکیل نشد و برگشت خونه و بعد از ظهر ب...
15 مهر 1393