این دو سه روزه ی علیرضا در شمال به روایت تصویر
سلام کوچولوی نازم.دیدم خوابی و منم خوابم نمیبره گفتم عکسای این دو سه روزه ی شمالت رو برات بذارم تا هم پستامون طولانی نشه هم دل خاله زهرا و مامان راضی که برات تنگ شده کمی بهبود پیدا کنه.(عکسات با وایبر بهشون نمیرسه و خاله زهرا هم از تلفناش معلومه که خیلی دلتنگه)
روز اول که بابا رفت دانشگاه خیلی گریه کردی منم بردمت حموم تا هم آب بازی کنی هم خسته بشی و بخوابی تا من بتونم ناهار درست کنم.آبگرمکن خاموش بود و آب حموم یخ بود کلی باهاش ور رفتم تا آخر سر فهمیدم شیر اصلی گاز بسته بوده.خلاصه تا چند دقیقه تو آب یخ بودی و من همش دعا میکردم سرما نخوری.
اینم یه هلوی شسته و تر تمیز و البته خندون:
کلاس بابا تشکیل نشد و برگشت خونه و بعد از ظهر با هم رفتیم بیرون:
این اسکلت رو به نشانه ی خطر چون دریا طوفانی بود لب ساحل با شن ها درست کرده بودند از ابتکارشون خوشم اومد:
اینم بازی جدیدی بود که یه ربعی معطلمون کردی و کلی آدم رو به خنده واداشتی:
اینم دریا و عظمتش:
یاد گرفتی از پله ها بالا بری و هرجا پله ببینی معطل نمیکنی:
اومدیم خونه و با دمپایی درگیر شدی هی میگفتی pam pa e
یکشنبه هم با بابا نوبتی بردیمت تو حیاط و آخر شب هم با بابا رفتی ویلای عمو رضا و یه ساعتی رو من برای خودم وب گردی کردم و به دوستام سر زدم:
اینجا هم از دیدن سایه ی خودت تعجب کردی:
امروز هم صبح بابا رفت دانشگاه و ما هم رفتیم حیاط:
خواب بعد از ظهر:
بیدار که شدی حاضر شدیم شام با عمو رضا رفتیم بیرون و بعد از اون هم به خاطر اصرار زیادش رفتیم ویلاشونو شما سریعا به میز بیلیاردشون حمله کردی و من بعدا فهمیدم اینجا پاتوقته.آخرشب هم که برگشتیم با کلی گریه و اشکی که میریختی از میز عزیزت جدات کردیم:
بازی بیلیارد به این صورته که روی میز دنبال توپها میدوی و پات رو محکم روی صفحه میکوبی و توپها رو با تمام قدرت به صفحه یا در صورت تذکر زیاد مبنی بر پرتاب نکردن توپها به کف سالن میکوبی و در آخر بعد از اینکه از دویدن خسته شدی به حرف سایرین گوش داده و توپها رو با دست برداشته و داخل سوراخها انداخته و اون توپ رنگی خوشگلاش رو حتما باید به زمین پرتاب کرده وگرنه برنده نمیشی.توجه داشته باش که پرتاب توپها باید با تمام قوا صورت بگیره.
اگه در رابطه با این بازی هر کدوم از دوستان به مشکل برخوردید از علیرضا بپرسید راهنماییتون میکنه.
یعنی برامون آبرو شرف نذاشتی و اصلا بهمون توجه نمیکردی و کار خودت رو میکردی.از روی میز هم تا میذاشتیمت پایین خیلی خونسر میرفتی بغل عمو رضا و اونم میذاشتت روی میز و از بازی کردنت ذوق میکرد و طفلک مدام بهمون میگفت بذاریم راحت باشی.
انقدر خسته بودی که بلافاصله بعد از اومدن خوابیدی.
منم دیگه یواش یواش داره خوابم میبره مامان.شبت بخیر عزیزم