عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا در عروسی و باغ با وجود مریضی

1393/6/25 15:39
نویسنده : مامان عليرضا
521 بازدید
اشتراک گذاری

سلام همه ی وجود مامان

ببخش پسرم که دیر به دیر به وبت میرسم و دیر برات از خاطرات این روزهات و شیرین کاری هات میگم.پسر شیطونی شدی و تقریبا همه ی وقتم رو میگیری.بماند که حالا که مریض هم شدی و دیگه من وقت نمیکنم تی سرم رو بخارونم و اینکه چون این چند وقته بیشتر نازت رو کشیدیم لوس شدی و تا از پیشت میرم کنار گریه میکنی و الکی بهانه میگیری

چهارشنبه شب 19 شهریور عروسی سوگند (دختر پسر خاله ی بابا حبیب ) بود(البته بیشتر از اینکه با هم فامیل باشیم سوگند دوست من بود)خیلی نگران وضعیت تو بودم و اینکه تو عروسی با توجه به مشکلی که داری احتمالا سختی های زیادی داریم و بارها به سرم زد که نرم.مخصوصا که بابا محسن گفت که نمیاد و نگه داشتن شما کار خیلی سختی میشد و مطمئن بودم دمار از روزگارمون در میاری.

ظهر عروسی هم وقتی بابا داشت ما رو میبرد خونه ی مامان راضی  یه ماشین سر پیچ ازمون سبقت گرفت و اگه بابا نکشیده بود کنار دیگه هیچی ازمون نمیموند.طرف خیلی پر رو بود با وجود اینکه میدونست مقصره باز میخواست ما رو مقصر جلوه بده.بابا هم گفت که صبر کنن تا پلیس بیاد(بابا معمولا منتظر پلیس نمیمونه و برای اینکه ترافیک ایجاد نشه خدایی نکرده اگه تصادفی پیش بیاد با راننده ی مقابل به توافق میرسن ولی این یکی فرق داشت و بابا از دستش حسابی قاطی کرده بود)خدا رو شکر زود اومدن و بعد از جریمه کردن یارو و شیر فهم کردنش گفتن که مقصره و باید خسارت ماشینمون رو بده.خلاصه که این بهونه ی شدید تری شد که بابا کار براش پیش بیاد و دیگه اصلا نشه راضیش کرد که بیاد.

تا بریم عروسی چند باری خرابکاری کردی و خوابیدی و بیدار که شدی هر چی منتظر شدیم دیدم انگار خبری از کارای بد نیست.حاضرت کردیم و نزدیکای سالن که شدیم احساس کردم که دیگهسبزرسیدیم سریع عوضت کردیم .توی اتاق پرو کلی طرفدار پیدا کرده بودی و تا بریم بشینیم خیلی طول کشیدراضی

توی سه ساعت 4 بار خرابکاری و من و مامان راضی رو مجبور کردی که سریعا بشوریمت.بار آخر هم که درست موقع پخش کلیپ بود و به دلیل شدت بالا پس دادی و مجبور شدم همه ی لباساتو عوض کنم.

در کل عروسی خوبی بود ولی اگه خاله زهرا و مامان راضی باهامون نبودن و این عروسی تنها بودم مطمئنم که بهم که خوش نمیگذشت هیچی و کل مراسم رو گریه میکردمgirl_cray2.gif

خوشحالی بیشترم از این بود که به تو خیلی خوش گذشت و مدام مشغول نا نای کردن بودی و همش خنده رو لبت بود و این تمام خستگیم رو در میکرد

برگشتیم خونه انقدر خسته بودی که سریع خوابت برد.مامان دورت بگرده

اما روز جمعه:

با فامیلای بابایی به دعوت عمو علی برای قبولی پوریا در دانشگاه رفتیم باغ یکی از دوستان تو کرج.با وجود اینکه خیلی بغلت کردم و درد دستم دوباره برگشت و همه چیز احتمالا روز از نو و روزی از نو.مجدد باید برم آمپول بزنم و مچم رو ببندم.

دو بار صبح و بعد از ظهر رفتی استخر و اینبار چون تیوپتم با خودمون برده بودیم هم شما هم خیال من راحت بودآرام.

توی باغ هم نذاشتی نفس راحت بکشم و چند باری بهم حال دادی که زیادی خوش نگذرونم و احیانا به سرم نزنه که داری خوب میشی تا با خیال آسوده خوش باشم.

تا عصر نزیکای غروب اونجا بودیم و بدون در نظر گرفتن خرابکاری های شما روز خوبی رو داشتیم.

عکسا ی این دو موضوع رو هم در ادامه ی مطلب برات یادگاری میذارم:

 

پسر خوشتیپ مامان یا به قول مهمونا داماد کوچولو:

اینجا هم بعد از خرابکاری آخر و تعویض لباست با آریا مشغو بازی شدی:

اما عکسای جمعه:

اول ورود به باغ با وحید مشغول توپ بازی شدی:

اینم رویا خانوم:

اینم سوگول خانوم:

اینم شما و آقا محمد رضا داداش رویا:

اما عکسای توی آبت که الان که نگاه میکنم هیچ کدومش قابل ارائه نیست.

عشق مامان زودتر خوب شو مامان دیگه طاقت گریه هاتو موقع تعویض ندارهgirl_to_take_umbrage2.gif

پ.ن:دوستان عزیزم ممنون که به فکر ما بودید و ابراز نگرانی کردید.امروز دقیق دو هفتس که علیرضا مریضه و گوش شیطون کر و چشماش کور یه کمی بهتر شده ولی هنوز کار داره تا بهبودی کامل.نظر دکترشم اینه که داره دندونای آسیاش در میاد و این از نحوه ی خوردن دستش تا مچ کاملا مشخصه.

فقط امیدوارم هیچ بچه ای موقع دندون در آوردن به این روز گرفتار نشه که هم خودش و هم خانوادش واقعا داغون میشن.آمین..

پسندها (3)

نظرات (10)

مامان آني
26 شهریور 93 9:49
خدا رو شكر فندوق كوچولو داره خوب ميشه از ديروز آرام منم همش خرابكاري ميكنه و حال خودشم خوب نيست و بي طابي ميكنه ، خوردن دستاشم كه حسابي، بخور بخوره خدا همه بچه ها رو حفظ كنه
مامان عليرضا
پاسخ
عزیزم.ایشالا که آرام جون مثل علیرضا نشه و زود خوب بشه آمین
مينا مامان اميرعلي
26 شهریور 93 12:49
عزيزم ايشالله كه زودزود خوب ميشه و خوشحالم كه بهتون خوش گذشته
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم عزیزم
مامانی هانا
26 شهریور 93 15:02
فدات شم خوشکل
مامان عليرضا
پاسخ
خدا نکنه خاله جون
مریم مامان آیدین
26 شهریور 93 15:51
الهام جونم سلام...خوبی دوستم یه عااااااااااااالمه نوشتم نتم پرید اول اول من قربون این داماد کوچولو برم که انقدر خوش تیپهعمرا اگه داماد به این خوش تیپی بوده باشه خوب چم میخوره این نانازی دوستم...حتما اسفند و صدقه فراموش نشه هااااا من قربونش برم چرا هنوز خوب نشده...خیلی ناراحت شدم.....هم خودت خیلی اذیت میشی و هم علیرضا جون...ایشالا زود زود با خبر بهبودی کامل بیای عزیزم ای جوووونم که با وجود مریضی تو همه عکسا داره میخنده وروجک خوش خنده شیطون راستی چقدر بچه دارین شما...آیدین من تو هر دو خانواده تنها بچه زیر 12 ساله....یعنی تنهای تنها.. حتی عم و خاله و دایی هامونم بچه انقدری ندارن الهام جونم ایشالا خیلی زود با پست بهبودی کامل برگردی و خیلی ببوس علیرضا خوشگلمو
مامان عليرضا
پاسخ
سلام مریم جون. انقدر بدم میاد از این اتفاق چی بگم دوستم انقدر کلافم.دلم براش میسوزه انقدر این چند وقته بهش کته و سیب زمینی و هویج دادم بچم دیگه غذا نمیخوره فدای مهربونیت عزیزم.چشمات قشنگ میبینه. آره بچه کوچیک خیلی داریم.همه هم تقریبا با علیرضا هستند.مخصوصا توی فامیل همسری که همه ی دختر عموهاشو پسر عموهاش هم سن و سال خودمونن و یا با ما ازدواج کردن و اونام بچه ی اولشونه یا بچه ی دومشون همسن علیرضان.از این بابت علیرضا شانس آورده ایشالا عزیزم.برامون دعا کنید حالش زودتر خوب شه.البته از دیروز خیلی بهترهتو هم پسر شکرت رو ببوس
مهتاب مامان اریا
26 شهریور 93 17:53
سلام ای جونم ایشالله همیشه به عروسی و مهمونی تورو خدا عکسش ببین با ا ون پاپیونش ایشالله عکس دامادی خودش بزاری ممنون که عکس اریا منو گذاشتی مواظب علیرضا باش که زود زود خوب بشه این گل پسرمون.
مامان عليرضا
پاسخ
سلام مهتاب جون.ممنون. فدای تو ایشالا دامادی آریا جون فدات شم ببوس آریا رو
الهام مامان علیرضا
26 شهریور 93 18:19
حسابی درکت می کنم الهام جون وای تو دو سال اول با بچه عروسی رفتن واقعا کوفت آدم میشه مخصوصا که تصادف هم قبلش داشته باشی خوبه خواهر و مامانت بودند والا خیلی سخت می گذشت باید بگم من حاضر بودم اصلا مراسم این مدلی رو نرم چون بیشتر از اون که بهم خوش بگذره بهم سخت می گذشت! مخصوصا که بخاطر شیردهی هر لباسی رو نمیشه پوشید و شیر هم میریزه روی لباس ولی نمی دونم چرا هیچکس درک نمی کنه و چون اون مدت شهرستان بودم عروسی های فامیل دور خانواده شوهرم که بود به من می گفتند بیا و با وجود دلدرد علیرضا و این که می دیدند بهم خوش نمیگذره بازم دفعه بعد اصرار می کردند واقعا کلافه می شدم در زمینه دست درد هم واقعا درکت می کنم. منم به خاطر وزن بالای علیرضا خان همه اش دچار دست درد و کمردرد بودم و به ندرت بیرون می رفتم مگر در معیت محسن نانای این گل پسر من و کشته... فداش خیلی خوبه که بچه های هم سن و سال تو فامیلتون زیادند و در آینده همبازی های خوبی برای هم میشن خدا حفظشون کنه
مامان عليرضا
پاسخ
سلام الهام جونم.ایشالا که کسالتت بر طرف شده باشه و بهتر شده باشی. اقعا همین طوره که میگی.عروسی و مخصوصا مهمونی با بچه ی کوچیک واقعا سخته.نمیدونم چه صیغه ای هست که هر وقت من مشکل دارم حالا به هر دلیلی سیل این مهمونی ها و دور همی ها هم بیشتر میشه.مثلا تو این دو هفته که علیرضا مریص=ض بود ما تقریبا همش یا مهمونی بودیم یا بیرون از خونه که واقعا برام سخت و عذاب آور بودن خیلی جاهاش این مدت دعام فقط این بوده که هیچ بچه ای مریض نشه.واقعا سخته فدای مهربونیات عزیزم امیدوارم که دوستای خوبی برای هم بشن نده باشی دوست خوبم.ببوس فر فری خاله رو
خاله ی بنیتا
26 شهریور 93 22:07
سلام خدارو شکر که اتفاق بدی نیفتاد و به خیر گذشت ایشاا.. دیگه واستون پیش نیاد تصادف.. قربون پسر خوش تیپ چقدر بهش میاد این لباسا هزار ماشا.. امیدوارم هرچه زودتر کاملا خوب بشه بچگی اذیت میشه اینجوری هی درد میکشه ای جووونم چقدر خوشگل داره میرقصه خدااامعلومه حسابی وارده هااااا
مامان عليرضا
پاسخ
سلام سانی جونم.سلامت باشی.ایشالا برای هیچ کس پیش نیاد خدا نکنه عزیزم.چشمات قشنگ میبینن ممنونم.ایشالا بله حسابی وارده و به تمام رقصا هم بچم مسلطهببوس بنیتا جونم رو
ابجی سجا
29 شهریور 93 21:07
همین که یه “ماه” داشته باشی دیگه حساب روز و ماه از دستت در میره . . .
مامان دانیال&ویانا
1 مهر 93 11:48
الهی بمیرم برات خاله خیلی ناراحت شدم عزیزم وای داشت کم کم گریم میگرفت و خسته شدم که اینقدر مامان بیچارت پوشک عوض کرده تو عروسی .قدر مامانتو بدون علیرضا جونم وای چقدر عروسی رفتن با بچه سخته من وقتی با دانیال میرفتم وای همه چیز کوفتم میشد هیچی نمیفهمیدم و هر دفعه به خودم قول میدادم دیگه نرم عروسی ولی ک ر م م نمیزاشت ولی الان خدا رو شکر وضع بهتر شده چون دنی یه کم حالیش میشه و درکش بهتر شده و هم پیش باباشه ویانا هم دخمل خوبیه همش رو میز میخوابه یا به آدما نگاه میکنه ای جونم هزار ماشالا بهت داماد کوچولو فدات بشم من کاش منم تو عروسی بودم و میچلوندمت ای جونم میبینم که عشق توپی و در حال توپ بازی ووووووووویی خواهر من بدوئم برم دانیال داره به ویانا کشمش میده برم تا بچه رو خفه نکرده
مامان عليرضا
پاسخ
خدا رو شکر که تموم شد.واقعا کم آورده بودم.هم خودم هم بچم طفلی موقع شستنش گریه میکردیم تقریبا میشه گفت پر رو تر از این حرفام که نرم عروسی.بس که به این امر مهم علاقه دارم.البته هر بار توبه میکنم ولی خب میگم روم زیاده چشمات قشنگ میبینه عزیزم بدو برو تا کار ندادن دستت
مامان زهره
13 آبان 93 21:32
وای چقد خندیدم ،ماشاله چقد زبله،این خرابکاریا که میکرده مال همون جریان بیماریه اس؟
مامان عليرضا
پاسخ
از اینکه خنده روی لبتون آوردیم خوشحالم شدمنظر لطفته. بله متاسفانه.تازه بعد از اون روزهای اسفناکه شمالمون بوده.علیرضا شکمش روزی 15 تا 20 بار کار میکرد