علیرضا در عروسی و باغ با وجود مریضی
سلام همه ی وجود مامان
ببخش پسرم که دیر به دیر به وبت میرسم و دیر برات از خاطرات این روزهات و شیرین کاری هات میگم.پسر شیطونی شدی و تقریبا همه ی وقتم رو میگیری.بماند که حالا که مریض هم شدی و دیگه من وقت نمیکنم تی سرم رو بخارونم و اینکه چون این چند وقته بیشتر نازت رو کشیدیم لوس شدی و تا از پیشت میرم کنار گریه میکنی و الکی بهانه میگیری
چهارشنبه شب 19 شهریور عروسی سوگند (دختر پسر خاله ی بابا حبیب ) بود(البته بیشتر از اینکه با هم فامیل باشیم سوگند دوست من بود)خیلی نگران وضعیت تو بودم و اینکه تو عروسی با توجه به مشکلی که داری احتمالا سختی های زیادی داریم و بارها به سرم زد که نرم.مخصوصا که بابا محسن گفت که نمیاد و نگه داشتن شما کار خیلی سختی میشد و مطمئن بودم دمار از روزگارمون در میاری.
ظهر عروسی هم وقتی بابا داشت ما رو میبرد خونه ی مامان راضی یه ماشین سر پیچ ازمون سبقت گرفت و اگه بابا نکشیده بود کنار دیگه هیچی ازمون نمیموند.طرف خیلی پر رو بود با وجود اینکه میدونست مقصره باز میخواست ما رو مقصر جلوه بده.بابا هم گفت که صبر کنن تا پلیس بیاد(بابا معمولا منتظر پلیس نمیمونه و برای اینکه ترافیک ایجاد نشه خدایی نکرده اگه تصادفی پیش بیاد با راننده ی مقابل به توافق میرسن ولی این یکی فرق داشت و بابا از دستش حسابی قاطی کرده بود)خدا رو شکر زود اومدن و بعد از جریمه کردن یارو و شیر فهم کردنش گفتن که مقصره و باید خسارت ماشینمون رو بده.خلاصه که این بهونه ی شدید تری شد که بابا کار براش پیش بیاد و دیگه اصلا نشه راضیش کرد که بیاد.
تا بریم عروسی چند باری خرابکاری کردی و خوابیدی و بیدار که شدی هر چی منتظر شدیم دیدم انگار خبری از کارای بد نیست.حاضرت کردیم و نزدیکای سالن که شدیم احساس کردم که دیگهرسیدیم سریع عوضت کردیم .توی اتاق پرو کلی طرفدار پیدا کرده بودی و تا بریم بشینیم خیلی طول کشید
توی سه ساعت 4 بار خرابکاری و من و مامان راضی رو مجبور کردی که سریعا بشوریمت.بار آخر هم که درست موقع پخش کلیپ بود و به دلیل شدت بالا پس دادی و مجبور شدم همه ی لباساتو عوض کنم.
در کل عروسی خوبی بود ولی اگه خاله زهرا و مامان راضی باهامون نبودن و این عروسی تنها بودم مطمئنم که بهم که خوش نمیگذشت هیچی و کل مراسم رو گریه میکردم
خوشحالی بیشترم از این بود که به تو خیلی خوش گذشت و مدام مشغول نا نای کردن بودی و همش خنده رو لبت بود و این تمام خستگیم رو در میکرد
برگشتیم خونه انقدر خسته بودی که سریع خوابت برد.مامان دورت بگرده
اما روز جمعه:
با فامیلای بابایی به دعوت عمو علی برای قبولی پوریا در دانشگاه رفتیم باغ یکی از دوستان تو کرج.با وجود اینکه خیلی بغلت کردم و درد دستم دوباره برگشت و همه چیز احتمالا روز از نو و روزی از نو.مجدد باید برم آمپول بزنم و مچم رو ببندم.
دو بار صبح و بعد از ظهر رفتی استخر و اینبار چون تیوپتم با خودمون برده بودیم هم شما هم خیال من راحت بود.
توی باغ هم نذاشتی نفس راحت بکشم و چند باری بهم حال دادی که زیادی خوش نگذرونم و احیانا به سرم نزنه که داری خوب میشی تا با خیال آسوده خوش باشم.
تا عصر نزیکای غروب اونجا بودیم و بدون در نظر گرفتن خرابکاری های شما روز خوبی رو داشتیم.
عکسا ی این دو موضوع رو هم در ادامه ی مطلب برات یادگاری میذارم:
پسر خوشتیپ مامان یا به قول مهمونا داماد کوچولو:
اینجا هم بعد از خرابکاری آخر و تعویض لباست با آریا مشغو بازی شدی:
اما عکسای جمعه:
اول ورود به باغ با وحید مشغول توپ بازی شدی:
اینم رویا خانوم:
اینم سوگول خانوم:
اینم شما و آقا محمد رضا داداش رویا:
اما عکسای توی آبت که الان که نگاه میکنم هیچ کدومش قابل ارائه نیست.
عشق مامان زودتر خوب شو مامان دیگه طاقت گریه هاتو موقع تعویض نداره
پ.ن:دوستان عزیزم ممنون که به فکر ما بودید و ابراز نگرانی کردید.امروز دقیق دو هفتس که علیرضا مریضه و گوش شیطون کر و چشماش کور یه کمی بهتر شده ولی هنوز کار داره تا بهبودی کامل.نظر دکترشم اینه که داره دندونای آسیاش در میاد و این از نحوه ی خوردن دستش تا مچ کاملا مشخصه.
فقط امیدوارم هیچ بچه ای موقع دندون در آوردن به این روز گرفتار نشه که هم خودش و هم خانوادش واقعا داغون میشن.آمین..