علیرضا به روایت تصویر در این هفته هایی که گذشت
سلام گل نازم.ببخش مامان رو که دیر میام و برات پست کمتر از گذشته میذارم.یه ذره شرایط روحیم به خاطر مشکل مامان راضی ریخته بهم و از طرفی هم کارم زیاد شده و کمتر فرصت میکنم برات بنویسم.عکسای شمال و این چند وقته رو برات میذارم و ایشالا بعد از واکسن 18 ماهگیت یه پست مفصل و توپ و پر عکس و خوشمل برات میذارم.تا اون موقع هم از همه ی دوستانی که میان وبلاگمون و دوستمون دارن و بهمون سر میزنن میخوام که برای سلامتی مامانم دعا کنن.
اینبار موقع رفتن عقلم رسید و کریرت رو با خودمون بردیم و مثلا صندلی ماشین شد(موقع خرید تاکید موکد داشت فروشنده که این صندلی ماشین هم میشه و نیازی به خرید جداش ندارید.البته خدایی برای ما کار راه اندازه و کفایت میکنه)
و اینگونه بود که من در این سفر لذت بیشتری از جاده بردم و شما هم در آرامش بیشتری خوابیدی و مدام تو بغل من این دست و اون دست نشدی.
تا جلوی در ویلا خواب بودی و بعد از رسیدن سریع ندای دد سر دادی و تو حیاط موندی.
همین طور که تو عکس هم معلومه بلافاصله مبین نتمون رو وصل کردم و در زمانی که بابا داشت ازت این عکس رو میگرفت من داشتم دنبال لب تاب میگشتم که کاشف به عمل اومد که جا گذاشتیم
توی حیاط موقع گشت زدن با دیدن بلال ها آوای ba ba سر دادی و این شد که بابا برات کندشون و این یکی از همین محصولات کشاورزی ماست که برای صادر کردن این محصول به خارج از کشور و اینکه توسط کدوم شرکت صادر بشه پشت در ویلا بعد از دیدنش دعوا بود و ما به هیچ کدوم ندادیم و دادیم شما خوردی
از سری بازی های خود کشف کنندت در شمال قابلمه بازی بود که سایزهای مختلفش رو میاوردی و توشون میشستی.واین بازی فوق العاده باکلاست رو شبی که خونه ی عمو رضا اینا دعوت بودیم هم با رفتن بر سر کابینتاشون اجرا کردی و اینگونه بود که همه فهمدن تو چقدر بازی های با کلاس بلدی
بستنی خوری زورکی که اولش نمیخوردی و بعدش هر کاری کردیم بهون نمیدادی و تا روز آخری که شمال بودیم میرفتی کنار یخچال و بازم ba ba میکردییعنی دایره ی لغاتت منو کشته بس که گستردس.
با باز شدن هایپر می نزدیک ویلامون بزرگترین مشکلمون که خرید از تهران بود حل شد و این شمایی در حال هل دادن چرخ خرید و کلی خوشحال بودی جیغ و داد میکردی چون مثل هایپر تهران شلوغ نبود و کلی هم خاطر خواه پیدا کردی
واینم خرید خودت که طبق گفته ی بابا دمپایی رو برداشته بودی و داشتی میرفتی برای خودت.البته بعدا خریدت رو به کوچکترین سایز ممکن تغییر دادیم که گمونم به درد سال دیگت بخوره ولی چون انتخاب خودت بود نخواستم رنگ و مدلش رو عوض کنم.
بقیه ی عکسهای شمالمون:
طبیعت زیبای پاییزی شمال:
اینم تریپ به قول بابا بچه زرنگی
فضول مامان چشمت دنبال این چند تا لیوان منه.اونایی که شکستی بستت نبود؟
کارتون دیدنت رو عشقه:
واما این حالتت که منو کشت.خودجوش اومدی و لم دادی و خیار های توی ظرف رو خوردی
نارنگی پوست کردن که این روزها از کارهای مورد علاقت شده طوری که اگه بریم مهمونی تا زمانی کل نارنگی های موجود در ظرف رو سوراخ نکنی و پوست نکنی و به خورد همه ندی بیخیال نمیشی و اینگونه است که آبرو و شرفمون رو میبری
گیر داده بودی تا آریا بشینه پیشت وقتی گذاشتیم پیشت کلی خوشحال شدی و ذوق کردی.بعدا که داشتم عکسا رو میدیدم دیدم داری بهش اینجوری نگاه میکنی.قربونت برم مگه طفلی چیکارت کرده؟
اینم فرفروک ناناز من که عاشقشم مخصوصا وقتی گریه میکنه خیلی بامزه میشه.هنوز عکسی از این حالتش ندارم به محض شکار تقدیم میکنم(از مامان گلش هم تقاضا دارم اگه شکار لحظه فرمودن تقدیم اینجانب هم کنن تا لحظات شادی رو با هم سپری کنیم.طفلی بچه هر وقت گریه میکنه همه میخندن.)
بازی با نازنین زهرا که ساعتها با جیغ و خنده همراه بود تا دوتا آفلاین شدید و جماعتی رو به خواب بردید
خوشتیپ مامان که بعد از اینکه از خواب بیدار شده بود با این صحنه ی فجاهت بار رو به رو شده بود و دنبال مقصر میگشت و هی میگفت آخ آخ هن.
البته این کندو کاو بعد از رفتن منو علیرضا تا وسط حال و از طرف دیگه تا وسط اتاق خواب پیش روی کرده که عکسی ازش در دسترس نیستو همسر محترم قول دادن تا قبل از اومدن ما به خونه خونه مثل روز اولش بشهالبته همسری خونه رو به همون حالت رها فرموده و به سمت شمال جهت کسب علم و دانش رفته و قراره احتمالا احتمالا پنجشنبه لوله کش عزیز که هم اکنون ایشون هم شمال در جوار همسری هستند قدم رنجه فرموده و لوله ها رو درست کنن و متقابل ایشون همسری هم منزل رو پاکسازی کنن!آیا ممکنه منزل ما با شرایط ما مثل روز اول بشه؟آیا من به روهای خوب سابق بر میگردم؟آیا من از پس این همه مشکل بر میام؟
سایر عکسای خوشمل پسر که خونه ی مامان راضی گرفتم.تو این عکس اصلا آنت تلویزیون رو خراب نمیکنیا داری درستش میکنی بابا حبیب خراب کرده بوده.
جیگر مامان اینم از این چند وقتمون.
دعا برای مامان راضی یادت نره و بدون که خیلی همون دوست داریم پسر بامزه و نمکی مامان با اون چشمای مثل دکمه ی سیاهتخب دیگه کلی قربون دست و پای بلوریت رفتم و الانم دیگه باید برم دنبال کار و بارم.موچ موچ یه عالمه هم برای پسری هم خاله های خوبش که تو این مدت باهامون بودن
پسر ناز مامان موقع نوشتن این پست 1 سال و 5 ماه و 24 روز سن داشتی.