عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا خان با تاخیر وارد میشود!

1393/10/10 3:31
نویسنده : مامان عليرضا
2,617 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستای  گل و مهربونم و پسر خوشمل مامان.

این مدت خیلی دلم میخواست پست جدید بذارم ولی کلی سرم شلوغ بود.

تو این مدت علیرضا جونم اسم خودت رو یاد گرفتی و خیلی ناز میگی عیی یضا.البته فراموش کردم تو پست 18 ماهگیت بنویسم ولی تو این چند روزه خیلی واضح تر میگی.

وقنی ازت میپرسم جیگر مامان کیه یا خوشگل مامان کیه؟سریع میگی عیی یضا.

از رنگها سبز و آبی رو میشناسی و امشب برای اولین بار توپ آبیت رو نشونت دادم و گفتم علیرضا این چه رنگیه؟سریع گفتی آییه.الهی دورت بگردم انقدر ذوق کردم که نگو.کلی بعدش چلونده شدی.

حس مالکیتت خیلی شده و تمام وسایل مربوط به خودت رو میشناسی و میگی من.مثلا تختت رو موقع خواب نشون میدی و میگی تحت یه مکس کوتاه میکنی و میگی تحت من.بعدم دستای کوچولوت رو میذاری رو سینت و دوباره تاکید میکنی.الهی مامان قربون شیرین زبونیات و کارای بامزت بره که با دیدنت کلی از غم و غصه هام کم میشه.

اما این چند وقت انقدر مطلب هست که نمیدونم چه جوری بگم.

اول یه عکس از فاجعه ی خونمون و کارگر مشغول به کار بذارم تا ببینی چه جوری درگیر تمیز کاری بودم و هستم.

این خونه ی مخروبمونه که البته الان تقریبا داره شبیه به خونه ی آدمیزاد میشه:

ویه وقت اصلا فکر نکنی که اون صورتی رنگ بینوا پشت آقای کارگر پتوی نازنینمونه که بابا بعد از آخرین باری که ازش استفاده کرده جمع نکرده و با خاک یکسان شده بوده ها نه!بابا حتی روی تمام مبلا رو هم پارچه انداخته بوده که خاکی نشن.حتی بابا تمام لیوانای چایی که به کارگرا داده بود رو شسته بود تا کحتوی چایی داخلش سیاه نشه و بعدا من مجبور بشم ساعت ها تو وایتکس خیسشون کنم.مهمتر از اونا رویزی های من بود که همشونو جمع کرده بود تا خاکی نشه.وحتی هیچکس با کفش نرفته بود توی حمام و دستشویی خونمون و گل کف حموم خشک نشده بود تا من مجبور بشم برای شستنش با آب جوش و مواد بیفتم کف حموم و بسابم و چون عادت هم دارم با دستکش کار کنم اصلا دستام خراب نشدن.بله پسرم یه همچین بابای به فکری در رابطه با نظافت داری.والبته برای یه سری کارای جرئی مثل دیوار کشیدن و آشپزخونه تمیز کردن کارگر میخواستم بگیرم که با توجه به حوادث پارسال خونه تکونیمون منصرف شدم و خودم دستم رو گذاشتم سر زانومو بلند شدم.

اینام یه سری دیکه عکس از جاهای مختلف تمیز خونمونه:

مکان های علامت گذاری شده طرح و نقش رومیزی و کتابهای بابایی و گلدونمون که روی میز بوده رو نشون میده و محیط اطرافش حاکی از خاکی بوده که روی وسایلامون نشسته بوده.

شیشه های میز تلویزیون کاملا مشکیه.خودت دیگه حساب کار بیاد دستت که منه بی نوا چه جوری گند زدایی کردم خونه رو.

کارهایی که تو این مدت انجام دادم یه گند زدایی کلی و معمولی کل خونه رو کردم و به طور اساسی و سرویسارو با اتاق خودمون و شما رو پاکسازی کردم.امروز که شما با بابایی رفته بودی بیرون ویترینتم چیدم و ایشالا از فردا میام سراغ حال و پذیرایی برای پاکسازی ویژهgirl_cray2.gif

اما این مدت چی شده رو بیا تو ادامه ی مطلب:

28 صفر هر سال خونه ی عمو رضای بابا هستیم و نذری دارن.البته یه مراسم بعد از ظهر برای خانوما هست که من هیچوقت سعادت نداشتم برم.

اینم عکسای شما و بچه ها اون شب:

اینجا خونه ی بابا ممد حاضرت کرده بودم ومیخواستیم بریم.هر کاری کردم نذاشتی یه عکس درست و حسابی ازت بندازم:شاکی

اینجا هم رسیدیم لباساتو عوض کردم و با بچه ها مشغول بازی شدی:

دو تا مطلب دیگه یکی اینکه تازگیا به این لباست خیلی علاقه پیدا کردی و یه سره تنته و هر بار که میخوام در بیارم مصیبت داریم و دوم اینکه یه سره داری پاهات رو باز میکنی و اصرار داری 180 درجه باز بشه و منم کلی ذوق زده میشم از این کارت و با ذوق و شوق در راستای این امر کمکت میکنمخندونک

صبح روز بعد از مهمونی 28 صفر ساعت 7 صبح از خواب بیدار شدی و تیت تیت (کیک کیک)میگفتی و شمع میخواستی و دست میزدی.مفهوم همش تولد بود که این چند وقته بعضی وقتا روزی 10 بار باید برات تولد بگیریم و ازت عکس و فیلم بگیریم و بعدم نشونت بدیم:

تو این عکسا مامان جون هیچکس خواب نبود و اصلا بقیه با شعر خوندن شما و بابا از خواب بیدار نشدنکچل

یه مدتیه کمتر گوشی و لب تاب رو دم دستت قرار میدم.میخوام ترکت بدمخندونکاینجا یادم رفته بود لب تاب رو جمع کنم.کلی با دیدنش ذوق کردی و وقتی فیلمات رو برات گذاشتم نمیتونستی خودت رو کنترل کنی:

نمیدونم چرا ماغتت انقدر بزرگ افتاده تو عکسسوالمنم که رو بینی حساسمتفکر

علیرضا مشغول بازی کردن و فیلم دیدن یه هویی:

اینجا هم بار اوله این حولت رو تنت کردم.تن پوش قبلیت که واقعا دوستش داشتم برات کوچیک شد و این یکی رو برات در آوردم:

اینجا بعد از اولین روزی که خونه تکونی رو شروع کرده بودم و وقت نکرده بودم ناهار بخورم شام با بابا و عمه طاهره رفتیم ساندویچ سعید و انقدر خوردم که داشتم میترکیدم

رفته بودم تو اتاق و داشتم کار میکردم برگشتم بیرون دیدم این تویی:

اینجا داری برام با تعجب یه چیزی تعریف میکنی:

اسباب بازیهات رو میخواستی و دستت بهشون نمیرسی(گذاشته بودم رو میز ناهار خوری که خونه رو از این ریخت و پاش تر نکنی)هر چی تلاش کردی دستت نرسید یه دفعه دیدم صدام زدی مامان.برگشتم نگاهت کردم که این صحنه رو دیدم:

شب یلدا تولد عمو علیه ولی امسال چون با شب رحلت و شهادت یکی شده بود انداختن مهمونیشون رو برای شب جمعه.اینم عکساش:

تو تمام مدتی که به  دنیا اومدی جز یه باری که دو هفته شمال بودیم هیچ بار پیش نیومده بود که مامان راضی رو طولانی مدت نبینیم ولی اینبار چون شما واکسن زده بودی و مامان راضی هم شیمی درمانی کرده بود تا 10 روز نباید میرفتیم پیشش و با چند روزی که از قبل از واکسن اومده بودیم خونه ی بابا ممد تقریبا 15 روز بود که همدیگرو ندیده بودید.روز جمعه که همدیگرو دیدید انقدر ذوق کردی که نگو همشم میخواستی بری بغلش ولی خب این قضیه حالا حالا ها ممنوعهغمناک

این عکسا برای دیشب خونه ی مامان راضیه.دکترت گفت هر مدلی دوست داری غذا بهت بدیم شما هم این مدلی دوست داری جوجه بخوری:

آخر هفته نامزدیه پسرخالم احسانه.بعد از این همه استرس به یه همچین مراسمی واقعا احتیاج داشتیم هممون.از این گذشته احسان برام مثل یه برادره تا پسرخاله.من تمام دوران کودکیم رو با احسان بودم و تمام بچگیم تهش به احسان میرسه.از بازی ها و درس خوندن بگیر تا مسافرتامون و خیلی چیزای دیگه.اصلا باورم نمیشه که داره داماد میشهاحسان یه سال از من کوچیکتره و به همین خاطر همیشه با هم بودیم.از وقتی قضیش جدی شده و درگیریمون سر کارای جشنش و فراهم کردن خریداش تموم شد تمام خاطرات کودکیم مثل یه فیلم داره از جلوی چشمام رد میشه.انقدر خوشحالم که حتی همین الانم موقع نوشتن اشک جلوی چشمام رو گرفته.حسم خیلی غریبه.دیشب داشتم به خاله زهرا میگفتم که گمونم این حسی که الان دارم رو فقط موقع عروسی تو داشته باشم.خلاصه که کلی ذوق زدم و از الان هم به عروس خانوم خاطر نشان کردم که بنده دختر خاله نیستم خواهر شوهرم و حساب منو از بقیه دختر خاله ها جدا کنهخندونک

اینا رو گفتم که بگم که با اینکه قرار بود موهای شما تا آخر زمستون کوتاه نشه ولی توفیق اجباری نصیبت شد و امروز با بابا محسن راهی آرایشگاه شدی و چون اینبار رفتی سالنی که همیشه بابایی میرفت من نبودم ازت عکس بندازم و بعدا بابا برام تعریف کرد که کلی تحویلت گرفتن و اونجا برای خودت بازی کردی و تازه آبمیوه هم بهت داده بودن و خلاصه کلی حال کرده بودی.اینم پسر مرتب ما بعد از اصلاح یه هویی:خندونک

یقه اسکی تنت کرده بودم که اگه نذاشتی برات پیشبند ببندن مو توی تنت زیاد نریزه که چون برای پارسالته آستیناش برات کوتاه شده:

اینم گل پسری بعد از حموم مشغول بوس کردن:

و یه خنده خوشمل:

وتعریف کردن ما وقع آرایشگاه:

بعد از حموم خوابیدی و بعدشم با بابا رفتی بیرون تا من کار اتاقت رو تموم کنم که خدا رو شکر ساعت 10 شب تموم شد و 11 بود که برگشتی خونه.با دیدن اتاقت که مرتب شده بود کلی ذوق کردی و مشغول بازی شدی منم که دست به گوشی ازت عکس گرفتم:

بعد از جا به جایی اتاقامون از اتاقت عکس ننداخته بودم گفتم تا مرتبه و بهم نریختیش عکست رو یه ذره کلی تر بگیرم تا شکل اتاقتم برات یادگاری بمونه.

خب نفس مامان الان ساعت 3:34 دقیقه است و من بعد از کار طاقت فرسا به شدت خسته هستم و گردنمم درد میکنه و الانم هست که بیدار بشی شیر بخوای.تا اوضاعم از این بدتر نشده برم بخوابم که فردا هم کلی کار دارم که باید انجام بدم.

جیگر طلای من شما تا الان 1 سال و 6 ماه و 17 روزه که منو بابات رو خوشبخت تر کردی.

با کلی آرزوهای خوب برات میبوسمت

 

پسندها (7)

نظرات (19)

مریم مامان آیدین
10 دی 93 12:24
سلام الهام جوووووووونم اول اول اول....من قربون اون عکس بعد از حموم که داره بوس میکنه بررررررررررررم واااااااااااااااای موهاش خییییییییییییلی ناز شده.....و کلی خوش به حالت که باباش میبرتش ارایشگاه....من یه تعاریفی از رو حماقتم برای محمد از ارایشگاه بردن آیدین کردم که فکر کنم تا ارایشگاه دامادیش بردنش پای خودمه....اصلا اینو قبول نمیکنه ببره و خونتون هی وااااااااااااااااااااااااای من خیییییییییییییییلی دلم برات سوخت...باور کن....دیدن اون کارگر و کف کنده شده یه طرف.....اون میز ناهار خوری ته دلسوزی من برات بود....یعنی اون میز اون شکلی شده بقیه خونه و مبل بی روکش چه شده بوده؟؟؟الان همسرت سالمه؟من بودم شاید بی خیال اون همه عشق و عاشقی میشدم و الان همسرم قطع نخاع بود!!! باید با علیرضا میزدی بیرون و نظافت رو میسپردی دست خودش کاری که من همیشه دم عید میکنم....و انصافا همسری خییییییلی تمیز کار میکنه و 180 زدن علیرضا قربووووووووووونش برم.....با مامان ورزشکار همچین چیزی قابل پیش بینی هست دیگه
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیزم.ممنون بابت این همه عواطف خاله ای مهربونانه فکر کردی دوستم به همین راحتیا بوده؟نخیر اول کلی از حالتهای باحال علیرضا در آرایشگاه صحبت کردم.بعد دست روی نقطه ضعف مردونه گذاشتم و گفتم خیلی آرایشگاها شلوغه و هر سری میرم باید قاطی چقدر مرد وایستم و برای علیرضا دلقک بازی در بیارم تا ساکت بشینه.بعد بردمش دم آرایشگاهی که همیشه میبردم علیرضا رو(من ظهر میرفتم و خلوت بود ولی همسری رو ساعت 8 شب بردم)غلغله بودو یه مشت هم الواط داشتن چرت و پرت میگفتن.دیگه اینجا بود که گفت از این به بعد میبرمش پیش آرایشگر خودم بذار به محل خودمون عادت کنه مامانینا هم که دارن میان اینجا.واینگونه بود که از این مسئولیت شونه خالی کردم.به شدت این راه هایی که گفتم جواب میده امتحان کن.البته تقریبا 6 ماه زمان برد تا همسری رو قانع کردم دیدی زندگیم رو خواهر.یعنی داغون شدم تا یه ذره سر و سامون گرفت من معمولا با پنبه سر میبرم.همی که بدون دستکش کار کردم و سر انگشتام زخم شد براش درس عبرتی شد بس عظیم.که اگه قطع نخاع شده بود انقدر عذاب نمیکشید.یه همچین آدمیم من بدبختی من اینجاست کار کردن هیچ مردی رو قبول ندارم.هر کاری هم تو این مدتی که ما نبودیم کرده بود مجدد خودم انجام دادم. انقدر ذوق زدم مریمی که نگو.کلی خوشحالم که از این کارا میکنه
مریم مامان آیدین
10 دی 93 12:27
ای جوووووووونم که اسمشو یاد گرفته نفــــــــــــــسم و اون عکس روی صندلی.....قربونش برم که اصلا هم نترسیده و تازه معلومه حال هم کرده با خودش الهامی حال مامان خوبه؟؟از ته دلم ارزو میکنم زود زود خوب بشه و باز علیرضا رو عاشقانه بغل کنه مهمونی هاتون و شادیهاتون همیشه برقرار و عروسی داداشی جدید هم مبارک خواهر شوهر خانوم ببوووووووووووووس جوجوی منو
مامان عليرضا
پاسخ
یعنی صبح تا شب داره تو خونه راه میره میگه عیی یضا. خدا نکنه عزیزم.تازگیا صندلی بغلشه همه جا هم با خودش عین پیرمردا میبره و میذاره زیرش و میشینه مامانمم خدا رو شکر بهتر شده تا جلسه ی بعدی شیمی درمانیشممنون عزیزم بابت دعای خوبت.خیلی به این دعاها احتیاج داریم. ممنون عزیزم.پس چی که خواهر شوهرم.خیلی هم خواهر شوهر خوب و مهربونیم ببوس آیدین طلایی خوشگلم رو
الهام مامان علیرضا
10 دی 93 16:15
سلام الهام جون نه خسته عزیزم چه اوضاع نابسامانی چقدر دلم برات سوخت خواهر حالا خدا رو شکر به خیر و خوشی تموم شد عوضش عیی یضا رو عشقه عجب حرکات آکروباتیکی انجام میده این پسر ای جانم چه خوب که با تولد و کیک اینقدر ذوق زده میشه عزیزم م م م چقدر تن پوش ش بهش میاد چقدر به بچه ها علاقه داره علیرضا جون اتفاقا علیرضا هم بخاطر علاقه به سیخ، جوجه و جگرمیخوره عروسی آقا احسان خوش بگذره الهام جون عجب استقبال گرمی از عروس به عمل آوردی الهام جون ای جانم چه ناز شده پسر اصلاحی مون خسته نباشی الهام جونم
مامان عليرضا
پاسخ
سلام الهام جون.دیدی خونه خراب شدم خواهرخونمو خراب کردن دیدی عیی یضا که نبود که دق میکردم.هر چند که کار کردن با بچه کوچیک اونم علیرضا واقعا سخته کلی بابت این حرکات آکروباتیکش خوشحالم و تشویقش میکنم یعنی ما تا دو ساعت بعد از اتمام تولد همچنان داشتیم شمع روشن میکردیم و فوت میکردیم این تن پوشش رو خیلی وست نداشتم ولی وقتی پوشید کلی قربون صدقش رفتم.تن پوش قبلیش قشنگ تر بود اینم یه نوع غذا خوردنه دیگه.منم گفتم بخوره هر جور دوست داره بخوره.البته فعلا ممنون دوستم.به خدا کلی تحویلش گرفتم عروس رو خودش انقدر تحویلش گرفته بودم به زبون اومد پر روم نکن.ولی خب خاطر نشان کردم که احسان فقط پسر خالم نیست و منو به چشم دختر خاله نبینه.اونم باز ذوق و شوق قبول کرد.البته طفلی چاره ای هم نداشت چشمات قشنگ میبینه. سلامت باشی دوستم. ببوس فرفروک سابق و ای کیو سان فعلی خاله رو
مينا مامان اميرعلي
10 دی 93 17:20
بميرم برات عزيزم... من اگه جاي تو بودم و خونم رو اينجوري ميديدم با صداي بلند گريه ميكردم ايشالله هميشه شاد و سلامت باشيد
مامان عليرضا
پاسخ
خدا نکنه عزیزم.اتفاقا منم همین کارو کردم ولی مجبورم کارارو هم انجام بدم. ممنون گلم شما هم همینطور
اقازاده
10 دی 93 18:51
قربون ای پسرک ناز برم من .انشالله مادرتون هر روزش بهتر از دیروز ش باشه
مامان عليرضا
پاسخ
خدا نکنه عزیزم. ممنون از دعای پر مهرت آمین
مهتاب مامان اریا
11 دی 93 1:04
عزیزم خسته نباشی واای الی چه بر سر خانه اوردن کاشکی یه کمکی میگرفتی...... من عاشق عیی یضا گفتنشم و همچنین آ گفتنش ایول 180 درجه علیرضا دیگه از دیوار راست مثل فرفر میره بالا.بزار هر جوری که دوست داره بخور فقط بخور که نمودار وزن گیری بره بالا مبارک نامزدی احسان من که هنوز باور نمیکنم داره ازدواج میکنه پسملی ببوس و بهش بگوو آ ، منو نزنه
مامان عليرضا
پاسخ
ممنون مهتاب جونم. ای بابا من اگه شانس کمک و کارگر داشتم الان وضعم این نبود فدای تو عزیزم.ایشالا به زودی شیرین زبونی های آریا هم شروع میشه منم همینو میگم بخوره هر جور دوست داره بخوره خودمم هنوز باورم نمیشه.امروز که تو لباس دامادی دیدمش همش یاد باز های بچگیمون بودم.انگار همین دیروز بود عزیزم.قربون آریا جون برم من.بگردم الهی برای بچه.چشم خاطر نشان میکنم
الهه مامان مبین
11 دی 93 18:58
سلام به روی ماهت عزیزم . واقعا خسته نباشی با یه خونه تکونی اساسی خوشحالم که موفق شدی عزیزم . عکسات خیلی باحال بودند که از اوضاع نابسامان گرفته بودی ای جونم به علیرضای خوشگلم با اون عکس بعد از حمومش . خیلی ناز شده ماشاا... . نامزدی پسرخاله مهربونت رو هم تبریک میگم . ایشاا.. علیرضا رو دوماد کنی . حال مامان مهربونت چطوره ؟ امیدوارم این مرحله سخت رو به خوبی و با موفقیت و با کمک خداوند سپری کنند . مثل همیشه کلی لذت بردم از خوندن پستت عزیزم . خیلی دوستون دارم و براتون بهترینها رو آرزومندم
مامان عليرضا
پاسخ
سلام الهه جون.سلامت باشی گلم. این اوضاع نابسامانم بخشی از خاطرات علیرضاست دیگه.گفتم ثبتش کنم یادگاری بمونه ممنون گلم ایشالا دامادیه مبین جونمون.ما رو هم به نام همشهری دعوت کنی مامانمم خدا رو شکر بهتره.ا جلسه بعدیه شیمی درمانی که دوباره روز از نو روزی از نوممنون گلم با دعاهای شما ایشالا ما هم همینطور برای شما
الهه مامان مبین
11 دی 93 18:59
این گیر دادن بچه ها به یه لباس خاص فکر کنم همه گیر باشه و ما هم همچنان درگیرش هستیم . عزیزمی علیرضای قشنگم
مامان عليرضا
پاسخ
دقیقا همینطوره.هر کیو دیدم با این قضیه درگیره.بوس برای مبین قشنگم
الهه مامان مبین
11 دی 93 19:01
ای خدا قربون اون 180 درجه بشم من . بالاخره باید نشون بده که پسر خودته دیگه . با یه مامان ورزشکار این کارها بعید نیست به خدا . ای جونمممممممممممممممممممممممممممممممممممم
مامان عليرضا
پاسخ
خدا نکنه عزیزم. چوب کاری میکنی گلم.ورزشکار سابق.پیشکسوت شدم دیگه
مامان آني
11 دی 93 23:59
سلام خسته نباشيد فداتون چقدر كار و تميز كاري ، مهموني و... دارين كاش ميشد كمك كرد دستتون درد نكنه عكسها عالي بود و توضيحاتشون عاليتر هميشه شاد و سلامت و خندون باشيد
مامان عليرضا
پاسخ
سلام آنی جون.ممنون سلامت باشید. شما همیشه به ما لطف دارید.ببوس دختر نازت رو
مامان زهره
13 دی 93 2:18
سلاممممم خسته نباشی خدا قوت اون عکس علیرضا که داره جوجه کباب مبخوره وسیخ جلوی دهانشه خیلی جالبه آدم گیج میشه انگار که لباسشم میخواد کباب بخوره خیلی بانمکه حتی فکر کردن به اینکه خونه رو چطوری تمیز کردی آدمو وحشت زده میکنه
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیزم.زنده باشی. آره خودمم خیلی ازش خوشم میاد با نمک افتاده میبینی.مرگ و جلوی چشمام دیدم تا یه ذره خونه شبیه خونه آدمیزاد شد
مونا
15 دی 93 2:24
سلام الهام جون. خوبی؟پسر گلت خوبه؟ما هی میآییم کامنت میذاریم هی نیست میشه وبهت نمیرسه!!بهرحال امیدوارم تنتون سالم و دلتون خوش باشه.از حضورت هم در وبلاگم ممنون.تووعلیرضای شیرین زبون رو میبووووووسم
مامان عليرضا
پاسخ
سلام مونا جان خدا رو شکر خوبیم ممنون.عزیزم کامنتای پر مهرتون به دستم میرسه ولی شما تیک خصوصی رو زدید و توی پیامهای خصوصیم هست و من متاسفانه نمیتونم تایید کنم ممنون از محبتت منم میبوسمتون
مينا مامان اميرعلي
17 دی 93 16:18
چه خبر عزيزم...........كارا خوب پيش ميره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خسته نباشي و خداقوت به اين مادر و همسر مهربان خوبي خانومي؟!!!!
مامان عليرضا
پاسخ
سلام.ممنون خدا رو شکر در حال پیش روی هستیم. سلامت باشی عزیزم
مامان عسل 
18 دی 93 0:52
سلام الهام جون واااای چه برسرخانه ات اومده..حالامن موندم تواون خاک وخول واون کارگرکه بدجورکارشوجدی گرفته چطورشماازش عکس میگرفتی خخخخ کارگره تعجب نکردخخخ به خداچقدخندیدم این عکسودیدم باورکن خیلی باحالی...قربون علیرضای خودم برم عشق خاله چه تن پوش خوشگلی چه اتاق خوشگلی..البته ازمامان تعجب میکنم چرابعدبه هم ریختگی عکس ننداختهروی ماهتومی بوسم شیرین زبونم..الهی فداتشم مامانی داره ترکت میده ازلبتاب ..
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیزم.بگو چی بر سر خانه ات آمده بود! من عکس ننداختم دوستم.همسری بنا به فرمایشات من عکس گرفته بود ممنون عزیزم.اینا همه نظر لطف شما نسبت به منهاین یه قلم جنس مقدور نبود خواهر.آخه هرچی تو اتاقامون بود ریخته بود همسری تو اتاق علیرضا و اصلا نمیشد عکس گرفت.البته تلاش خودمو کردم ولی عکساش خوب نبود خدا نکنه عزیزم.ببوس روی ماه کوچولوهاتو
مهزاد مامان عرفان
26 دی 93 20:41
سلام عزیزم واقعا عالی بود عزیزم خسته نباشی درسته که زیاد سختی کشیدی ولی دیگه برای عید خونه تکونی نداریو تازه پستت خیلی عالی بوود با این همه کار و خستگی . عزیزم ماشالله به علیرضای جیگر و مامانش. عزیزم ازدواج پسرخاله اسان تبریک. عزیزم ال مدر چطوره . انشالله از درمانش نتیجه بگیره و این خبر رو برامون بزاری . خوشحال شدم از دیدن پستت و خبرات و دیدن علیرضاجون
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیزم.سلامت باشید.بله و هنوزم کارام تموم نشده و فکر کنم تا عید هم طول بکشه. این نظر لطف شماست ممنونم. ممنون بابت همه ی لطفی که به ما دارید. مامان هم خدا رو شکر دکتر از روند شیمی درمانیش راضی بوده و ایشالا به همین زودیا وقت عمل رو براش تعیین میکنن. ممنون که به دیدنمون میاید
الهه مامان مبین
27 دی 93 17:29
دوست گلم رمز رو برام بزار نظرم رو بخونم
مامان عليرضا
پاسخ
روم به دیوار شرمندم دوستم
مونا
28 دی 93 15:33
سلام الهام جون. خوبی؟من که اومدم و پست بدون رمز نامزدی رو خوندم و کامنت گذاشتم. همونه؟لطفا رمز رو اگه صلاح دونستی بفرست
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیزم.بله یه عده از دوستان خوندن و برام نظر گذاشتن ولی متاسفانه بنا به یه سری دلایل رمزدارش کردم.شرمندم عزیزم.
الهه مامان مبین
2 بهمن 93 18:46
این چه حرفیه عزیز دلم . شما صاحب اختیار وبت هستی و هر چیزی رو که درسته انجام میدی . حتما هم لازم بوده که این کار رو کنی . مطمئن باش گلم من ناراحت نشدم . چون ننوشته بودی خصوصی فکر کردم رمز رو به دوستان هم میدی .... به همین خاطر برات نوشتم . شما هم عذرخواهی منو بپذیر .....
مامان عليرضا
پاسخ
سلامت باشی الهه جونم.ممنون از اینکه درکم میکنی.