علیرضا خان با تاخیر وارد میشود!
سلام به دوستای گل و مهربونم و پسر خوشمل مامان.
این مدت خیلی دلم میخواست پست جدید بذارم ولی کلی سرم شلوغ بود.
تو این مدت علیرضا جونم اسم خودت رو یاد گرفتی و خیلی ناز میگی عیی یضا.البته فراموش کردم تو پست 18 ماهگیت بنویسم ولی تو این چند روزه خیلی واضح تر میگی.
وقنی ازت میپرسم جیگر مامان کیه یا خوشگل مامان کیه؟سریع میگی عیی یضا.
از رنگها سبز و آبی رو میشناسی و امشب برای اولین بار توپ آبیت رو نشونت دادم و گفتم علیرضا این چه رنگیه؟سریع گفتی آییه.الهی دورت بگردم انقدر ذوق کردم که نگو.کلی بعدش چلونده شدی.
حس مالکیتت خیلی شده و تمام وسایل مربوط به خودت رو میشناسی و میگی من.مثلا تختت رو موقع خواب نشون میدی و میگی تحت یه مکس کوتاه میکنی و میگی تحت من.بعدم دستای کوچولوت رو میذاری رو سینت و دوباره تاکید میکنی.الهی مامان قربون شیرین زبونیات و کارای بامزت بره که با دیدنت کلی از غم و غصه هام کم میشه.
اما این چند وقت انقدر مطلب هست که نمیدونم چه جوری بگم.
اول یه عکس از فاجعه ی خونمون و کارگر مشغول به کار بذارم تا ببینی چه جوری درگیر تمیز کاری بودم و هستم.
این خونه ی مخروبمونه که البته الان تقریبا داره شبیه به خونه ی آدمیزاد میشه:
ویه وقت اصلا فکر نکنی که اون صورتی رنگ بینوا پشت آقای کارگر پتوی نازنینمونه که بابا بعد از آخرین باری که ازش استفاده کرده جمع نکرده و با خاک یکسان شده بوده ها نه!بابا حتی روی تمام مبلا رو هم پارچه انداخته بوده که خاکی نشن.حتی بابا تمام لیوانای چایی که به کارگرا داده بود رو شسته بود تا کحتوی چایی داخلش سیاه نشه و بعدا من مجبور بشم ساعت ها تو وایتکس خیسشون کنم.مهمتر از اونا رویزی های من بود که همشونو جمع کرده بود تا خاکی نشه.وحتی هیچکس با کفش نرفته بود توی حمام و دستشویی خونمون و گل کف حموم خشک نشده بود تا من مجبور بشم برای شستنش با آب جوش و مواد بیفتم کف حموم و بسابم و چون عادت هم دارم با دستکش کار کنم اصلا دستام خراب نشدن.بله پسرم یه همچین بابای به فکری در رابطه با نظافت داری.والبته برای یه سری کارای جرئی مثل دیوار کشیدن و آشپزخونه تمیز کردن کارگر میخواستم بگیرم که با توجه به حوادث پارسال خونه تکونیمون منصرف شدم و خودم دستم رو گذاشتم سر زانومو بلند شدم.
اینام یه سری دیکه عکس از جاهای مختلف تمیز خونمونه:
مکان های علامت گذاری شده طرح و نقش رومیزی و کتابهای بابایی و گلدونمون که روی میز بوده رو نشون میده و محیط اطرافش حاکی از خاکی بوده که روی وسایلامون نشسته بوده.
شیشه های میز تلویزیون کاملا مشکیه.خودت دیگه حساب کار بیاد دستت که منه بی نوا چه جوری گند زدایی کردم خونه رو.
کارهایی که تو این مدت انجام دادم یه گند زدایی کلی و معمولی کل خونه رو کردم و به طور اساسی و سرویسارو با اتاق خودمون و شما رو پاکسازی کردم.امروز که شما با بابایی رفته بودی بیرون ویترینتم چیدم و ایشالا از فردا میام سراغ حال و پذیرایی برای پاکسازی ویژه
اما این مدت چی شده رو بیا تو ادامه ی مطلب:
28 صفر هر سال خونه ی عمو رضای بابا هستیم و نذری دارن.البته یه مراسم بعد از ظهر برای خانوما هست که من هیچوقت سعادت نداشتم برم.
اینم عکسای شما و بچه ها اون شب:
اینجا خونه ی بابا ممد حاضرت کرده بودم ومیخواستیم بریم.هر کاری کردم نذاشتی یه عکس درست و حسابی ازت بندازم:
اینجا هم رسیدیم لباساتو عوض کردم و با بچه ها مشغول بازی شدی:
دو تا مطلب دیگه یکی اینکه تازگیا به این لباست خیلی علاقه پیدا کردی و یه سره تنته و هر بار که میخوام در بیارم مصیبت داریم و دوم اینکه یه سره داری پاهات رو باز میکنی و اصرار داری 180 درجه باز بشه و منم کلی ذوق زده میشم از این کارت و با ذوق و شوق در راستای این امر کمکت میکنم
صبح روز بعد از مهمونی 28 صفر ساعت 7 صبح از خواب بیدار شدی و تیت تیت (کیک کیک)میگفتی و شمع میخواستی و دست میزدی.مفهوم همش تولد بود که این چند وقته بعضی وقتا روزی 10 بار باید برات تولد بگیریم و ازت عکس و فیلم بگیریم و بعدم نشونت بدیم:
تو این عکسا مامان جون هیچکس خواب نبود و اصلا بقیه با شعر خوندن شما و بابا از خواب بیدار نشدن
یه مدتیه کمتر گوشی و لب تاب رو دم دستت قرار میدم.میخوام ترکت بدماینجا یادم رفته بود لب تاب رو جمع کنم.کلی با دیدنش ذوق کردی و وقتی فیلمات رو برات گذاشتم نمیتونستی خودت رو کنترل کنی:
نمیدونم چرا ماغتت انقدر بزرگ افتاده تو عکسمنم که رو بینی حساس
علیرضا مشغول بازی کردن و فیلم دیدن یه هویی:
اینجا هم بار اوله این حولت رو تنت کردم.تن پوش قبلیت که واقعا دوستش داشتم برات کوچیک شد و این یکی رو برات در آوردم:
اینجا بعد از اولین روزی که خونه تکونی رو شروع کرده بودم و وقت نکرده بودم ناهار بخورم شام با بابا و عمه طاهره رفتیم ساندویچ سعید و انقدر خوردم که داشتم میترکیدم
رفته بودم تو اتاق و داشتم کار میکردم برگشتم بیرون دیدم این تویی:
اینجا داری برام با تعجب یه چیزی تعریف میکنی:
اسباب بازیهات رو میخواستی و دستت بهشون نمیرسی(گذاشته بودم رو میز ناهار خوری که خونه رو از این ریخت و پاش تر نکنی)هر چی تلاش کردی دستت نرسید یه دفعه دیدم صدام زدی مامان.برگشتم نگاهت کردم که این صحنه رو دیدم:
شب یلدا تولد عمو علیه ولی امسال چون با شب رحلت و شهادت یکی شده بود انداختن مهمونیشون رو برای شب جمعه.اینم عکساش:
تو تمام مدتی که به دنیا اومدی جز یه باری که دو هفته شمال بودیم هیچ بار پیش نیومده بود که مامان راضی رو طولانی مدت نبینیم ولی اینبار چون شما واکسن زده بودی و مامان راضی هم شیمی درمانی کرده بود تا 10 روز نباید میرفتیم پیشش و با چند روزی که از قبل از واکسن اومده بودیم خونه ی بابا ممد تقریبا 15 روز بود که همدیگرو ندیده بودید.روز جمعه که همدیگرو دیدید انقدر ذوق کردی که نگو همشم میخواستی بری بغلش ولی خب این قضیه حالا حالا ها ممنوعه
این عکسا برای دیشب خونه ی مامان راضیه.دکترت گفت هر مدلی دوست داری غذا بهت بدیم شما هم این مدلی دوست داری جوجه بخوری:
آخر هفته نامزدیه پسرخالم احسانه.بعد از این همه استرس به یه همچین مراسمی واقعا احتیاج داشتیم هممون.از این گذشته احسان برام مثل یه برادره تا پسرخاله.من تمام دوران کودکیم رو با احسان بودم و تمام بچگیم تهش به احسان میرسه.از بازی ها و درس خوندن بگیر تا مسافرتامون و خیلی چیزای دیگه.اصلا باورم نمیشه که داره داماد میشهاحسان یه سال از من کوچیکتره و به همین خاطر همیشه با هم بودیم.از وقتی قضیش جدی شده و درگیریمون سر کارای جشنش و فراهم کردن خریداش تموم شد تمام خاطرات کودکیم مثل یه فیلم داره از جلوی چشمام رد میشه.انقدر خوشحالم که حتی همین الانم موقع نوشتن اشک جلوی چشمام رو گرفته.حسم خیلی غریبه.دیشب داشتم به خاله زهرا میگفتم که گمونم این حسی که الان دارم رو فقط موقع عروسی تو داشته باشم.خلاصه که کلی ذوق زدم و از الان هم به عروس خانوم خاطر نشان کردم که بنده دختر خاله نیستم خواهر شوهرم و حساب منو از بقیه دختر خاله ها جدا کنه
اینا رو گفتم که بگم که با اینکه قرار بود موهای شما تا آخر زمستون کوتاه نشه ولی توفیق اجباری نصیبت شد و امروز با بابا محسن راهی آرایشگاه شدی و چون اینبار رفتی سالنی که همیشه بابایی میرفت من نبودم ازت عکس بندازم و بعدا بابا برام تعریف کرد که کلی تحویلت گرفتن و اونجا برای خودت بازی کردی و تازه آبمیوه هم بهت داده بودن و خلاصه کلی حال کرده بودی.اینم پسر مرتب ما بعد از اصلاح یه هویی:
یقه اسکی تنت کرده بودم که اگه نذاشتی برات پیشبند ببندن مو توی تنت زیاد نریزه که چون برای پارسالته آستیناش برات کوتاه شده:
اینم گل پسری بعد از حموم مشغول بوس کردن:
و یه خنده خوشمل:
وتعریف کردن ما وقع آرایشگاه:
بعد از حموم خوابیدی و بعدشم با بابا رفتی بیرون تا من کار اتاقت رو تموم کنم که خدا رو شکر ساعت 10 شب تموم شد و 11 بود که برگشتی خونه.با دیدن اتاقت که مرتب شده بود کلی ذوق کردی و مشغول بازی شدی منم که دست به گوشی ازت عکس گرفتم:
بعد از جا به جایی اتاقامون از اتاقت عکس ننداخته بودم گفتم تا مرتبه و بهم نریختیش عکست رو یه ذره کلی تر بگیرم تا شکل اتاقتم برات یادگاری بمونه.
خب نفس مامان الان ساعت 3:34 دقیقه است و من بعد از کار طاقت فرسا به شدت خسته هستم و گردنمم درد میکنه و الانم هست که بیدار بشی شیر بخوای.تا اوضاعم از این بدتر نشده برم بخوابم که فردا هم کلی کار دارم که باید انجام بدم.
جیگر طلای من شما تا الان 1 سال و 6 ماه و 17 روزه که منو بابات رو خوشبخت تر کردی.
با کلی آرزوهای خوب برات میبوسمت