هفته نامه علیرضا7
سلام نازنین پسرم.
این هفته بابا یه روز زودتر اومد و سه شنبه شب برگشت تهران و منو شما هم شب قبل از برگشتش با بابا حبیب برگشتیم خونه و با زور تا اومدن بابا شما رو بیدار نگه داشتم
با اومدن بابا و درد و دل کردن باهاش به زبون خودت که فقط از بین همه ی الفاظی که به کار میبردی بابا موسن مشخص بود بوسش کردی و گفتی لا لا بعدم دستامنو گرفتی بردی سمت اتاق و بلافاصله خوابت برد.
اما این هفته قبل از اومدن بابا همش درگیر سرماخوردگی هامون بودیم.الان دو هفته شده و هنوز آبریزش بینیت کامل قطع نشده و همچنان ب این قضیه مشکل داریم.ولی حال عمومیت خوبه خدا رو شکر.هممون هم خوب شدیم و بهد از ما خاله زهرا مریض شده و فعلا تنها مریضمون اونه.
تا اومدن بابا نه جای خاصی رفتیم ونه اتفاق خاصی افتاد.
چهارشنبه شب خونه ی عمه معصومه ی بابا دعوت بودیم و انقدر آتیش سوزوندید با محیا جونی که شب با هزار مکافات تا خونه بیدار نگهت داشتیم و بلافاصله بعدش خوابیدی.
سوگول خانومی رو خیلی وقت بود که ندیده بودیم.هزار ماشالا خیلی ناز شده بود و شما هم حسابی براش ذوق میکردی و هی بوسش میکردیعکسارو برات میذارم.
پنجشنبه:از صبح خونه بودیم و حسابی مشغول نظافت شدم.(اومدنمون آخر هفته ها به خونه شده محل کار من و شغل نظافت چیش رو به عهده گرفتم و به محض رسیدن رخت چرکای اعضای خونه رو میشورم و براشون جار میزنم قبل از ترک منزلشون چون عادت ندارن روفرشی پهن کننسرویساشون رو میشورم وبراشون غذا میپزم و ظرفاشونم میشورم و بعد دوباره برمیگردم خونه مامانم و تا هفته ی بعد که برم و کاراشون رو انجام بدم.)میدونم همه ی زنها این کاها رو انجام میدن تو خونه ولی فرق من با اونا اینه که اونا از تمیزی منزلشون لذت میبرن ولی من دقیقا همون نظافت چی هستم که میام و خونه رو تمیز میکنم و میرم و وقتی دوباره برمیگردم خونه انقدر ساک و سایل دارم که نمیتونم از تمیزی چیزی ببینم و این خستگی کار خونه رو برام دو چندان میکنه
داشتم میگفتم من مشغول نظافت بودم که شبنم اومد دنبالت و یه ساعتی رفتی خونشون و انقدر باهات بازی کرده بودن از خستگی نمیتونستی راه بری.خواستم بخوابونمت که عمو مصطفی به بابا زنگ زد تا بره پیشش و بابا پیشنهاد داد تا تو رو هم ببره.منم که یه بخشی از کارام مونده بود قبول کردم و قبل از رفتن تاکید کردم که زود برگردید چون قرار بود تایمی رو که بابا میره فوتبال ما بریم خونه ی نیلوفر اینا.ولی بابا محسن با دیدن اقوامش و ذوق شما از بازی با هما ترجیح میده که بمونه و دیر تر بیاد.(من تعجبم اینه که چه جوری سرپا وایستاده بودی)این در حالتی اتفاق افتاد که بابا گوشیش رو با خودش نبرده بود و خبری به من نداده بود و من از نگرانی داشتم میمردم و هر جایی هم که زنگ میزدم بابا اونجا نبود(تمام اقوام پدری بابا دور و بر خودمون هستند و دورترین عضوشون با خونه ی ما 10 دقیقه فاصله دارن)
خلاصه شما که برگشتی انقدر از دستتون عصبانی بودم که تا چند دقیق فقط داشتم سر بابا غر میزدم.آخرشم چون شما دیگه از خواب داشتی گریه میکردی خوابوندمت و به نیلوفر هم زنگ زدم و گفتم نمیایم و تازه بعد از خواب شما بود که خونسردی بابا رو خاطر نشان کردم و کلی از دستش گلگی کردمبابا که دید من خیلی اعصابم خورده رفت فوتبال که تا برگرده آروم بشم.البته خودمم ترجیح میدادم بره تا یه کم شما که خوابیدی و منم کار ندارم سرم رو گرم کنم با وب گردی تا یادم بره که چقدر اعصابم خورده.
بابا که اومد برای اینکه از دلم در بیاره رفتیم شام بیرون و بعد از شام پیشنهاد داد تا یه کم قدم بزنیم.شما انقدر با ذوق و شوق اینور و اونور میپریدی و از خوشحالی جیغ میزدی که دلم نمیومد بگم برگردیم خونه.بابا فقط یه جمله گفت تا داغونم کنه.گفت:وقتی میارمش بیرون و میبینم که چقدر خوشحاله دلم نمیاد خوشحالیش رو خراب کنم و برش گردونم خونه.طفلی گناه داره تو خونه حوصلش سر میره.امروزم انقدر خوشحال بود که اصلا دلم نمیومد برش گردونم با اینکه میدونستم منتظرمونی.(عواطف پدرانش خیلی زیاده و وقتی تو خوشحالی و در حال ذوق کردنی دیگه هیچ چی براش مهم نیست و البته من از این قضیه خیلی خوشحالم و اصلا هم حسادت نمیکنم چون تو برام از خودم مهم تری.ولی این دلیل نمیشد که خونسرد بودن بابات رو فراموش کنم چون زنگ زدن به نظر بابایی وقتی آدم خیالش راحته بی معنیه.از نظر بابا با این طرز فکرش هیچ اتفاق غیر مترقبه ای اتفاق نمیفته واصلا احتیاج به نگرانی نیست)
خلاصه که چون فقط قضیه ی تو مطرح بود از سر تقصیراتش گذشتم ولی پسر گلم تورو خدا تو یه ذره این عواطف زنها رو بزرگ شدی درک کن و زنت رو تو بی خبری نذار و اگه قراره دیر بری یا دیر بیای بهش خبر بده تا هزار جور فکر تو ذهنش نچرخه.
البته بابا در یه اقدام غیر باور این بار قبول کرد که باید خبر میداده و نگرانی من بیهوده نبوده و همین برای من بس بود.
جمعه:صبح رفتیم خونه ی مامان رباب و ظهر ناهار خونه ی عمه مریم دعوت بودیم.
تولد محیا جونی امسال توی عزاداری ها بود و عمه براش جشن نگرفته بود.ما خودمون براش کیک گرفتیم با کادوش رفتیم خونشون و کلی به شما و محیا جونی خوش گذشت.
عصر برگشتیم خونه و شما به شدت خوابت میومد و از یه طرف آبریزش بینیت هم بیشتر شده بود و اعصاب منم خراب تر.بهت دوباره شربت سرما خوردگی دادم و خوابوندمت.از ساعت 8 خوابیدی و من دارم دعا میکنم که تا صبح بخوابی چون اگه بیدار بشی دیگه محال ممکنه بخوابی و ما صبح مسافریم و میخوایم این بار با بابا و عمه طاهره بریم شمال.
نکته:توبه شکستم و یه ماه از قولی که به خودم دادم نگذشته که دوباره میخوایم بریم شمال
ادامه ی مطلب مثل همیشه عکسای این چند وقتمونه:
بهت میگم علیرضا مثل آقاها دست به سینه بشین این میشه که میبینی.فاصله ی عکسا از همدیگه به اندازه ی چند ثانیه هست:
چند وقت پیش که رفته بودم برات لباس پاییزه بگیرم از یه لباس خوشم اومد و برات خریدم ولی متاسفانه رنگ سبز اصلا بهت نمیاد.میخواستم برم عوضش کنم که لباس رو گذاشتی جلوت و شروع کردی بهم عکساش رو نشون دادن و صدای حیوانات توش رو در آوردن و تحت هیچ شرایطی هم لباس رو بهم نمیدادی و باهاش اینور و اونور تو خونه میگشتی و رو زمین میکشیدیش.قید تعویضش رو زدم و چند روز پیش برای اولین بار تنت کردم.اما وقتی شلوارت رو کشیدم بالا دیدم هیچی از عکساش معلوم نیست.شما هم مدام کش شلوارت رو میکشیدی و به داخل شلوارت اشاره میکردی و میگفتی بع بع.این شد که دکمه های لباست رو از روی شلوار برات بستم تا با خیال راحت ببعیه مورد علاقت معلوم باشه
داشتی در میزدی تا خاله زهرا که تو اتاقه در رو برات باز کنه.
این پوزیشن هم مربوط به زمانی میشه که از خاله نا امید شدی و به سمت من بینوا که از زور سر درد و بدن درد خوابیده بودم جهت خوردن شیر خیز برداشته بودی و فریاد ها میزدی:
این عکسا رو یادم رفت بذارم.اون شب که مثل آقاها رو مبل نشسته بودی چند دقیقه بعدش برقا رفت و شما از دیدن چراغ اضطراری تعجب کردی و با روشن کردن رادیوش کلی ذوق کردی و تو تاریکی کلی میرقصیدی و حسابی دل ماها رو شاد کردی:
این عکس برای شبیه که از خونه ی مامان راضی برگشتیم و بعد از درد دل با بابا خوابیدی:
اما عکسای خونه ی عمه معصومه و شما و سوگول خانوم:
مشغول بازی یا بهتر بگم خرابکاری با آبنمای عمه بودی که محیا اومد خبر چینی:
و لحظاتی بعد:
اون روز که با بابا منو تو نگرانی گذاشته بودید خرید هم رفته بودید و این دفتر و مداد رو خریده بودید که بابا میگفت همون جا وسط مغازه میخواستی بشینی و نقاشی کنی:
چند وقتیه که پات یه زخم کوچولو داره ولی انقدر باهاش ور میری که نمیذاری خوب بشه
دیروز برای اولین بار رنگ انگشتی هات رو گذاشتم جلوت و بردمت تو آشپزخونه جلوی گاز که فرش نیست باهاش بازی کنی.اولش دست نمیکردی تو قوطی ولی کم کم خوشت اومد و کل صورت منو زمین رو رنگی کردی:
اینم اولین نقاشی های زمینیمون:
محدوده ی جدید بازیت اینجاست:
خوشگل مامان در قبل از بیرون رفتن پنجشنبه شب:
اینم ذوق سرشار از بیرون بودن و بازی کردن:
البته تو عکس ذوقت معلوم نیست.چون پیش دوستای بابا بودیم روم نمیشد هی ازت عکس بندازم.
خونه ی مامان رباب و بازی با نازنین:
خونه ی عمه مریم و تولد بازی :
موهای محیا رو که با کش بستیم تو هم اصرار کردی موهای تو رو هم ببندیم.نتیجه این شد که میبینی:
اینم عکس دو نفرتون:
. اما ورزش و بازی بعد از خوردن کیک لازمه:
و این خونه ی عمه مریم بی نواست که همراه عمو حسن با دقت عروسکا رو هم به تولد دعوت کردید:
خب عشق مامان اینم از این هفتمون که خدارو شکر به خوبی و خوشی تموم شد.همون طوری که گفتم فردا صبح راهی شمالیم و من امیدوارم که با سیل عظیم کلاس های بابا رو بتونم تحمل کنم و از پس شما بر بیام.البته حضور عمه طاهره قطعا کمک بزرگی به حساب میاد و نمیتونیم نادیده بگیریم.
امیدوارم حالت خوب بشه و اونجا دیگه احتیاج به دارو نداشته باشی.
تا بیدار نشدی منم بیان پیشت بخوابم که صبح زود میریم.با یه عالمه موچ آبدار بهت شب بخیر میگم عزیز دلم