عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

هفته نامه علیرضا7

1393/9/1 0:09
نویسنده : مامان عليرضا
1,864 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نازنین پسرم.

این هفته بابا یه روز زودتر اومد و سه شنبه شب برگشت تهران و منو شما هم شب قبل از برگشتش با  بابا حبیب برگشتیم خونه و با زور تا اومدن بابا شما رو بیدار نگه داشتمخواب آلود

با اومدن بابا و درد و دل کردن باهاش به زبون خودت که فقط از بین همه ی الفاظی که به کار میبردی بابا موسن مشخص بود بوسش کردی و گفتی لا لا بعدم دستامنو گرفتی بردی سمت اتاق و بلافاصله خوابت برد.

اما این هفته قبل از اومدن بابا همش درگیر سرماخوردگی هامون بودیم.الان دو هفته شده و هنوز آبریزش بینیت کامل قطع نشده و همچنان ب این قضیه مشکل داریم.ولی حال عمومیت خوبه خدا رو شکر.هممون هم خوب شدیم و بهد از ما خاله زهرا مریض شده و فعلا تنها مریضمون اونه.

تا اومدن بابا نه جای خاصی رفتیم ونه اتفاق خاصی افتاد.

چهارشنبه شب خونه ی عمه معصومه ی بابا دعوت بودیم و انقدر آتیش سوزوندید با محیا جونی که شب با هزار مکافات تا خونه بیدار نگهت داشتیم و بلافاصله بعدش خوابیدی.

سوگول خانومی رو خیلی وقت بود که ندیده بودیم.هزار ماشالا خیلی ناز شده بود و شما هم حسابی براش ذوق میکردی و هی بوسش میکردیخندونکعکسارو برات میذارم.

پنجشنبه:از صبح خونه بودیم و حسابی مشغول نظافت شدم.(اومدنمون آخر هفته ها به خونه شده محل کار من و شغل نظافت چیش رو به عهده گرفتم و به محض رسیدن رخت چرکای اعضای خونه رو میشورم و  براشون جار میزنم قبل از ترک منزلشون چون عادت ندارن روفرشی پهن کننسرویساشون رو میشورم وبراشون غذا میپزم و ظرفاشونم میشورم و بعد دوباره برمیگردم خونه مامانم و تا هفته ی بعد که برم و کاراشون رو انجام بدم.)میدونم همه ی زنها این کاها رو انجام میدن تو خونه ولی فرق من با اونا اینه که اونا از تمیزی منزلشون لذت میبرن ولی من دقیقا همون نظافت چی هستم که میام و خونه رو تمیز میکنم و میرم و وقتی دوباره برمیگردم خونه انقدر ساک و سایل دارم که نمیتونم از تمیزی چیزی ببینم و این خستگی کار خونه رو برام دو چندان میکنه

داشتم میگفتم من مشغول نظافت بودم که شبنم اومد دنبالت و یه ساعتی رفتی خونشون و انقدر باهات بازی کرده بودن از خستگی نمیتونستی راه بری.خواستم بخوابونمت که عمو مصطفی به بابا زنگ زد تا بره پیشش و بابا پیشنهاد داد تا تو رو هم ببره.منم که یه بخشی از کارام مونده بود قبول کردم و قبل از رفتن تاکید کردم که زود برگردید چون قرار بود تایمی رو که بابا میره فوتبال ما بریم خونه ی نیلوفر اینا.ولی بابا محسن با دیدن اقوامش و ذوق شما از بازی با هما ترجیح میده که بمونه و دیر تر بیاد.(من تعجبم اینه که چه جوری سرپا وایستاده بودیتعجب)این در حالتی اتفاق افتاد که بابا گوشیش رو با خودش نبرده بود و خبری به من نداده بود و من از نگرانی داشتم میمردم و هر جایی هم که زنگ میزدم بابا اونجا نبود(تمام اقوام پدری بابا دور و بر خودمون هستند و دورترین عضوشون با خونه ی ما 10 دقیقه فاصله دارن)

خلاصه شما که برگشتی انقدر از دستتون عصبانی بودم که تا چند دقیق فقط داشتم سر بابا غر میزدم.آخرشم چون شما دیگه از خواب داشتی گریه میکردی خوابوندمت و به نیلوفر هم زنگ زدم و گفتم نمیایم و تازه بعد از خواب شما بود که خونسردی بابا رو خاطر نشان کردم و کلی از دستش گلگی کردمعصبانیبابا که دید من خیلی اعصابم خورده رفت فوتبال که تا برگرده آروم بشم.البته خودمم ترجیح میدادم بره تا یه کم شما که خوابیدی و منم کار ندارم سرم رو گرم کنم با وب گردی تا یادم بره که چقدر اعصابم خورده.

بابا که اومد برای اینکه از دلم در بیاره رفتیم شام بیرون و بعد از شام پیشنهاد داد تا یه کم قدم بزنیم.شما انقدر با ذوق و شوق اینور و اونور میپریدی و از خوشحالی جیغ میزدی که دلم نمیومد بگم برگردیم خونه.بابا فقط یه جمله گفت تا داغونم کنه.گفت:وقتی میارمش بیرون و میبینم که چقدر خوشحاله دلم نمیاد خوشحالیش رو خراب کنم و برش گردونم خونه.طفلی گناه داره تو خونه حوصلش سر میره.امروزم انقدر خوشحال بود که اصلا دلم نمیومد برش گردونم با اینکه میدونستم منتظرمونی.(عواطف پدرانش خیلی زیاده و وقتی تو خوشحالی و در حال ذوق کردنی دیگه هیچ چی براش مهم نیست و البته من از این قضیه خیلی خوشحالم و اصلا هم حسادت نمیکنم چون تو برام از خودم مهم تری.ولی این دلیل نمیشد که خونسرد بودن بابات رو فراموش کنم چون زنگ زدن به نظر بابایی وقتی آدم خیالش راحته بی معنیه.از نظر بابا با این طرز فکرش هیچ اتفاق غیر مترقبه ای اتفاق نمیفته واصلا احتیاج به نگرانی نیستکچل)

خلاصه که چون فقط قضیه ی تو مطرح بود از سر تقصیراتش گذشتم ولی پسر گلم تورو خدا تو یه ذره این عواطف زنها رو بزرگ شدی درک کن و زنت رو تو بی خبری نذار و اگه قراره دیر بری یا دیر بیای بهش خبر بده تا هزار جور فکر تو ذهنش نچرخه.

البته بابا در یه اقدام غیر باور این بار قبول کرد که باید خبر میداده و نگرانی من بیهوده نبوده و همین برای من بس بود.

جمعه:صبح رفتیم خونه ی مامان رباب و ظهر ناهار خونه ی عمه مریم دعوت بودیم.

تولد محیا جونی امسال توی عزاداری ها بود و عمه براش جشن نگرفته بود.ما خودمون براش کیک گرفتیم با کادوش رفتیم خونشون و کلی به شما و محیا جونی خوش گذشت.

عصر برگشتیم خونه و شما به شدت خوابت میومد و از یه طرف آبریزش بینیت هم بیشتر شده بود و اعصاب منم خراب تر.بهت دوباره شربت سرما خوردگی دادم و خوابوندمت.از ساعت 8 خوابیدی و من دارم دعا میکنم که تا صبح بخوابی چون اگه بیدار بشی دیگه محال ممکنه بخوابی و ما صبح مسافریم و میخوایم این بار با بابا و عمه طاهره بریم شمال.

نکته:توبه شکستم و یه ماه از قولی که به خودم دادم نگذشته که دوباره میخوایم بریم شمالخندونک

ادامه ی مطلب مثل همیشه عکسای این چند وقتمونه:

بهت میگم علیرضا مثل آقاها دست به سینه بشین این میشه که میبینی.فاصله ی عکسا از همدیگه به اندازه ی چند ثانیه هست:

چند وقت پیش که رفته بودم برات لباس پاییزه بگیرم از یه لباس خوشم اومد و برات خریدم ولی متاسفانه رنگ سبز اصلا بهت نمیاد.میخواستم برم عوضش کنم که لباس رو گذاشتی جلوت و شروع کردی بهم عکساش رو نشون دادن و صدای حیوانات توش رو در آوردن و تحت هیچ شرایطی هم لباس رو بهم نمیدادی و باهاش اینور و اونور تو خونه میگشتی و رو زمین میکشیدیش.قید تعویضش رو زدم و چند روز پیش برای اولین بار تنت کردم.اما وقتی شلوارت رو کشیدم بالا دیدم هیچی از عکساش معلوم نیست.شما هم مدام کش شلوارت رو میکشیدی و به داخل شلوارت اشاره میکردی و میگفتی بع بع.این شد که دکمه های لباست رو از روی شلوار برات بستم تا با خیال راحت ببعیه مورد علاقت معلوم باشهقه قهه

داشتی در میزدی تا خاله زهرا که تو اتاقه در رو برات باز کنه.

این پوزیشن هم مربوط به زمانی میشه که از خاله نا امید شدی و به سمت من بینوا که از زور سر درد و بدن درد خوابیده بودم جهت خوردن شیر خیز برداشته بودی و فریاد ها میزدی:

این عکسا رو یادم رفت بذارم.اون شب که مثل آقاها رو مبل نشسته بودی چند دقیقه بعدش برقا رفت و شما از دیدن چراغ اضطراری تعجب کردی و با روشن کردن رادیوش کلی ذوق کردی و تو تاریکی کلی میرقصیدی و حسابی دل ماها رو شاد کردی:

این عکس برای شبیه که از خونه ی مامان راضی برگشتیم و بعد از درد دل با بابا خوابیدی:

اما عکسای خونه ی عمه معصومه و شما و سوگول خانوم:

مشغول بازی یا بهتر بگم خرابکاری با آبنمای عمه بودی که محیا اومد خبر چینی:

و لحظاتی بعد:

اون روز که با بابا منو تو نگرانی گذاشته بودید خرید هم رفته بودید و این دفتر و مداد رو خریده بودید که بابا میگفت همون جا وسط مغازه میخواستی بشینی و نقاشی کنی:

چند وقتیه که پات یه زخم کوچولو داره ولی انقدر باهاش ور میری که نمیذاری خوب بشهکچل

دیروز برای اولین بار رنگ انگشتی هات رو گذاشتم جلوت و بردمت تو آشپزخونه جلوی گاز که فرش نیست باهاش بازی کنی.اولش دست نمیکردی تو قوطی ولی کم کم خوشت اومد و کل صورت منو زمین رو رنگی کردی:

اینم اولین نقاشی های زمینیمون:

محدوده ی جدید بازیت اینجاست:

خوشگل مامان در قبل از بیرون رفتن پنجشنبه شب:

اینم ذوق سرشار از بیرون بودن و بازی کردن:

البته تو عکس ذوقت معلوم نیست.چون پیش دوستای بابا بودیم روم نمیشد هی ازت عکس بندازم.

خونه ی مامان رباب و بازی با نازنین:

خونه ی عمه مریم و تولد بازی :

موهای محیا رو که با کش بستیم تو هم اصرار کردی موهای تو رو هم ببندیم.نتیجه این شد که میبینی:

اینم عکس دو نفرتون:

. اما ورزش و بازی بعد از خوردن کیک لازمه:

و این خونه ی عمه مریم بی نواست که همراه عمو حسن با دقت عروسکا رو هم به تولد دعوت کردید:

خب عشق مامان اینم از این هفتمون که خدارو شکر به خوبی و خوشی تموم شد.همون طوری که گفتم فردا صبح راهی شمالیم و من امیدوارم که با سیل عظیم کلاس های بابا رو بتونم تحمل کنم و از پس شما بر بیام.البته حضور عمه طاهره قطعا کمک بزرگی به حساب میاد و نمیتونیم نادیده بگیریم.

امیدوارم حالت خوب بشه و اونجا دیگه احتیاج به دارو نداشته باشی.

تا بیدار نشدی منم بیان پیشت بخوابم که صبح زود میریم.با یه عالمه موچ آبدار بهت شب بخیر میگم عزیز دلم

پسندها (12)

نظرات (25)

مریم مامان آیدین
1 آذر 93 14:20
سلام الهام جونم حالت خوبه دوستم خدارو شکر که علیرضا جونم بهتر شده و خودت هم حالت بهتره عزیزم یعنی من عااااااشق اون عکسای پسر آقا شدن علیرضا شذم..جووووووووووووجووووووووووووو درباره باباها ها همه مثل هم هستن.....ریلکــــــــــــــــــــــــــــــــــــس البته چند بار خشم گودزیلا تشون بدی بهتر میشه چقدر به پسرنازمون خوش گذشته...خصوصا روز تولد......دیزاینشون منو کشته ایشالا شمال هم بهتون خوش بگذره و سلامت برین و برگردین عزیزم.....ببوس علیرضای نااااااااااااااازمو
مامان عليرضا
پاسخ
سلام مریم جان.خدا رو شکر خیلی بهترم. میبینی چه آقاست؟بچم از جاش جم نمیخوره بس که حرفای مامانش رو گوش میده اتفاقا با خوندن پستت کم و بیش به خودم دل داری دادم گفتم ببین الهام همه مردا همینن حالا هرکی به یه نحوی خشم گودزیلا رو هم هستم.خیلی لازمه نباشه دیگه آدم از بعضی از کاراشون دق میکنه. آره جمعه کلی کیف کرد و خوش گذروند.عکسشونم خودم شب داشتم نگاه میکردم با دقت کلی خندیدم. ممنون عزیزم.ایشالا شما هم بیاید هواش عالیه. تو شکر خوش خنده ی منو ببوس
ابجی سجا
1 آذر 93 14:52
نگی که ما گداییم / نگی که بی وفاییم / ما اهل هر کجاییم / مخلص بعضیاییم
مامان آنیسا
2 آذر 93 7:40
ماشالا به این اقا پسر شیطون من نمیدونم این وروجکا این همه انرژی از کجا می یارن
مامان عليرضا
پاسخ
زنده باشی عزیزم. منم هاج و واج موندم خواهر.یعنی سوخت اتم هم بود با کارایی که اینا میکنن صبح تا شب تموم شده بود
الهه مامان مبین
2 آذر 93 17:43
سلام به روی ماهت الهام جونم . علیرضا جونم خوبه . امیدورام که حالتون بهتر شده باشه . منم درگیر سرماخوردگی مبین هستم و بینی بچم کیپ شده . شبها خیلی بد میخوابه . امیدوارم مریضی از همه خونه ها دور بشه خصوصا بچه ها ( آمین ) قربون عکسای همیشه خوشگلت که با دیدنشون همیشه انرژی میگیرم . همیشه سلامت باشی و شاد عزیزم . تولد گل دخترمون هم مبارک باشه . روی ماهتون رو میبوسم
مامان عليرضا
پاسخ
سلام الهه جونم.خدا رو شکر بهتریم.ایشالا که مبین جون هم زودتر خوب بشه.خیلی ناراحت شدم گفتب سرما خورده آمین.منم خداییش همش همین دعا ورد زبونمه. نظر لطفته عزیزم.ممنون سلامت باشی.ما هم مبین کوچولو و مامان خوشگلش رو میبوسیم
مامان
4 آذر 93 19:29
سلام خانومی خوبی.گل پسرت خوبه.ای جونم ببین چه آقا نشته رو مبل فقط کش موش منو کشته خدا حفظش کنه.از طرف من یه ماااااااااااااااااااااچ گنده از لپاش بگیر مامانی
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیزم.ممنون خوبه. فدای مهربونی و لطفت عزیزم.
مامان دانیال&ویانا
5 آذر 93 9:41
سلام الهام جونه ماهَم.خوبی خوشی خواهر خدا رو شکر که علیرضا جونم حالش بهتر شده ایشالا کامل کامل خوب بشه و همینطور خاله زهرا جون دانیال و ویانا الان حدود 1ماه از مریضیشون میگذره هنوزم سرفه و آبریزش دارن وای این بابا ها پس بیشرشون اینقدر خونسرد تشریف دارن چند بار هم شوشوی من همین کار بد رو انجام داده الهی قربون علیرضا جونم برم من با اون صورت ماهش بجای من چلوندنش و گاز گرفتنش فراموش نشه مخصوصا اون قُ م ب ل شخ خ خ خ خ خ لباسش خیلی خوشگله و خیلی هم بهش میاد عاشق اون صورتک پشت شلوارشم انگار نشسته رو یکی عکسش چاپ شده در ....
مامان عليرضا
پاسخ
سلام به روی ماهت محبوبه ی عزیزم. خدا رو شکر ما خوب خوب شدیم و خدا رو صد هزار مرتبه شکر که گلهای تو هم خوب شدن این بابا ها رو که نگو.نمیدونم اگه یه روز ما زنها یه همچین شرایطی رو براشون فراهم کنیم آیا باز هم همین قدر خونسرد هستند فرمایشاتت مو به مو انجام شد. قربونت برم محبوبه جون.ببوس عزیزامو
الهام
5 آذر 93 21:39
سلام الهام جون خوشحالم که بهترید عزیزم. چشمتون روشن از اومدن بابایی چه زن دایی و دایی با محبتی هستید شما که برای محیا جون کیک تولد خریدید و مشخصه به بچه ها خیلی خوش گذشته در مورد آقایون هم که اوضاع روشنه. جالبه من یکشنبه گوشیم و خونه جا گذاشته بودم و رفتم دانشگاه. علیرضا صبح یکشنبه بعد از رفتن من، با باباش میره مهد وظهر من میرم دنبالش. رفتم مهد و بهم گفتند علیرضا امروز نیومده! نمی دونی تا رسیدم خونه چه فکرهایی از سرم گذشت. رسیدم خونه می بینم داداشم با آرامش با علیرضا تو خونه اند و چون نخواسته بره سر کار علیرضا رو نبرده مهد! حالا بماند که چه بلایی بر سر خونه آورده بود علیرضا خان و داداش من غرق در کارهای پروژه هاش! پس باز هم رفتی شمال! خدا رو شکر که پیش هم هستید. چه اعمال آکروباتیکی انجام میده علیرضا خان باب اسفنجی ماشاله مثل خودت ورزشکاره ها چقدر با کلاه خوشگل شده گل پسری و چه عاشقانه می بوسه دخترها رو ببوسش از طرف من الهام جون و شمال خوش بگذره
مامان عليرضا
پاسخ
سلام الهام جان. ممنون.سلامت باشی. بعله ما یه همچین زندایی و دایی مهربونی میباشیم که حتی اگه تولدی در کار نباشه خودمون برگذار میکنیم ای امان از دست این آقایون.پس با این اوصاف شوهر و غیر شوهر نداره این قضیه تو ذاتشونه.خونسردی تامقربون علیرضا خان که از نبود مامانیش سواستفاده کرده و زمین و زمان رو بهم ریخته آره دوستم رفتم و الانم برگشتیم یعنی سر و ته این بچه رو بزنی یا بالای مبله یا داره یه جای جدیدی رو پیدا میکنه که ازش بره بالا چشمات قشنگ میبینه عزیزم. کاریه که از دستش بر میومدهبرام خیلی جالب بودچون معمولا علیرضا کسی رو از نزدیک نمیبوسه و فقط با اصرار زیاد براشون صدای بوس در میاره و یه لبخند تحویلشون میده.اما انگار قضیه ی سوگولی فرق میکرد شما هم علیرضا جون رو ببوسید.ممنون
الهام
5 آذر 93 21:42
این روزها سرعتم خیلی پایینه الهام جان چندین بار سند کردم تا ارسال شد بعدا دوباره میام و پست بعدی تون و می خونم
مامان عليرضا
پاسخ
ممنون از اینکه برامون وقت میذاری
مامان طاها
8 آذر 93 11:33
ای جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانم. چه قشنگ مثل آقاها میشینی خاله.چه پسر ناز و مهربونی .آفرین خوشگله.امیدوارم هفته های خوبی رو پشت سر بزارید
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیزم. ممنون خاله جون.این نظر لطف شماست. برای شما هم همینطور.طاها جون رو ببوسید
ابجی سجا
8 آذر 93 13:33
عشقت را نازنین در آسمان دلم چنان اوج دادم میتوانم تا آخرین نفس به نظاره زیباییش بنشینم تو لیاقت این اوج را داری پس تا ابد در این آسمان جولان بده
ابجی سجا
8 آذر 93 13:34
اااابيم
مامان عليرضا
پاسخ
اومدیم
مامان زهره
8 آذر 93 17:15
سلامريا، تازگیا پارمیس خیلی دیر میخوابه نزدیک یک شب اونم با مکافات نمیدونم چکار کنم کلافه شدم حسابی
مامان عليرضا
پاسخ
سلام.اتفاقا علیرضا هم همینطوری شده.تا همه ی چراغا خاموش نشده باشه و همه ی افراد حضور در مجلس نرن سر جاهاشون بخوابن نمیخوابه.تازه وقتی هم که میخوابه همش داره نق و نوق میکنه.خواب بعد از ظهرش هم کمتر شده.با دکترش که مشورت کردم گفت میتونه به خاطر دندوناش باشه.دندونهای نیش و کرسی ها بچه رو خیلی بی تاب میکنه و درد دارن.کاری جز تحمل نمیتونیم بکنیم
مامان الهام
10 آذر 93 15:05
ای جونم خاله فدات شه چه ژستایی هم گرفته مخصوصا عکس اولی
مامان عليرضا
پاسخ
مرسی خاله جون.
خاله سانی
10 آذر 93 20:46
اخییییی عزیزمممم چقدر خوب که خودش میخوابه امان از دست مردها که اینقدر خونسردنای جانم ایشا.. همیشه شاد باشی و مامان و بابا از دیدن شادیت ذوق کنن عزیزم واای خدا چقدر خوردنی شده دست به سینه نشسته جوجوی خوشگلم خیلی هم لباسش بهش میاد و اتفاقا خیلی با نمک شده دکمه هاشو از رو بستین خیلی عکسای خوشگلی گرفتین عزیزم لذت بردم
مامان عليرضا
پاسخ
خودش میخوابهخودش درخواست خواب میکنه امان و صد امانممنونم خاله سانی جون یه همچین پسر مودبی دارم من چشمای ناز شما قشنگ میبینه عزیزم. ببوس بنیتای گلمون رو که نتونستم این چند وقته بهش سر بزنم
مامان شیرین خانم
11 آذر 93 13:57
سلام عزیزم خدا رو شکر که هر سه تون خوبید، علیرضا جون هم که مثل همیشه داره از بودن در کنار شما لذت می بره خدای شکر. وااااای از بیخیالی مردا که آخرش می کشن ما رو.ایشاله همیشه خوب و سر حال باشین
مامان عليرضا
پاسخ
سلام ممنون دوست عزیزم. این مردا با بی خیالیشون ما رو کشتن و خودشون خبر ندارن البته ما هم هنوز داغیم و کشته شدنمون رو درک نکردیم ممنون دوست گلم
ابجی سجا
11 آذر 93 18:05
دوستی گلی است که فقط در دلهای پاک و بی آلایش می روید و تو مفهوم آن گلی
مينا مامان اميرعلي
12 آذر 93 14:27
خوب عزيزم مردن ديگه!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مامان عليرضا
پاسخ
امان از دستشون
اقازاده
15 آذر 93 8:21
سلام ابجی جون انشالله که نبودنت خیر بوده رمز لطفا
مامان عليرضا
پاسخ
سلام دوستم.خير و شرش و خدا ميدونه.براتون فرستادم
مریم مامان آیدین
15 آذر 93 11:49
سلام الهام جونم گفتی حوصله نداری خیلی نگران شدم حال علیرضا جونم خوبه چرا پستت رمز داره اگه دوست داشتی و مشکلی نداشت رمزشو برام بزار....نگرانت شدم عزیزم حداقل بیا وبم بگو حالتون خوبه
مامان عليرضا
پاسخ
سلام مريم جون.عليرضا خدا رو شكر خوبه برات خصوصي فرستادم عزيزم
الهام
15 آذر 93 12:06
الهام جون رمز عوش شده؟ با رمز قبلی باز نشد. لطفا برام رمز بذار عزیزم در ضمن امیدوارم که حالت خوب باشه نگران شدم گفتی حالت نامساعده علیرضا جون و ببوس
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزيزم.رمز اين پستم استثناًً فرق داره.براتون خصوصي فرستادم
الهه مامان مبین
15 آذر 93 16:33
سلام دوست جونی خودم . الهام جون رمز عوض شده .... هر چی میزنم نمیشه . یه بار دیگه برام بذار رمز رو گلم
مامان عليرضا
پاسخ
سلام الهه جون.رمز اين پست رو برات خصوصي فرستادم.اين رمز فقط مربوط به همين پستم هست و بقيه ي پستهاي رمز دارم چه قبل چه بعد با همون رمز قبلي كه داري باز ميشه گلم. ممنون كه پيگيرموني
مامان زهره
15 آذر 93 21:19
سلااااام ، خوبین خدا رو شکر گل پسر خوبه؟نگرانتونم. عزیزم عکس گذاشتم تا دستور دادید فوری اجرا کردم اما چه فایده نیومدید ببینید
مامان عليرضا
پاسخ
سلام.ممنون زهره جان خدا رو شكر عليرضا خوبه. لطف كردي عزيزم و اتفاقا اومدم و پارميس جون رو ديدم منتها چون با گوشي اومدم وبتون متاسفانه نتونستم براتون نظر بذارم ببوس دختر ناز و خوشملت رو
مهزاد مامان عرفان
16 آذر 93 13:03
سلام ميشه بهم رمز بدين؟
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیزم خصوصی براتون فرستادم
مامان عسل 
17 آذر 93 17:58
سلاااام الهام جونم خوبی حال احوال چطوره؟ علیرضامردکوچک ماحالش خوبه؟ایشالله که اوضاع بروقف مرادباشه عزیزدلم...فداتشم خوشحال شدم پیشم اومدی باافتخارلینکت کردم ایشالله دوستای خوبی برای هم باشیم جیییییگر...
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیزم.ممنون خوبیم خدا رو شکر. ممنون گلم.شما هم با افتخار لینک شدید.به جمع دوستان علیرضا خوش اومدیدمنم امیدوارم عزیزم
مامان آني
19 آذر 93 2:12
تو هم كه داري از اين كارها ميكني شيطون واي كه چقدر كارهاي شما شبيه همه ، بالا رفتن از مبل وگير دادن به يه لباس و آب بازي حتي اگه يه ذره باشه خدا حفظتون كنه
مامان عليرضا
پاسخ
بله خاله جون.ما یه همچین بچه ای شبیه آرام جونی هستیم خدا همه ی بچه ها رو حفظ کنه