علیرضا در نمایشگاه اسباب بازی
سلام نفسم و سلام خاله های مهربون علیرضا.
روز جمعه 2 آبان آخرین روز نمایشگاه اسباب بازی با مامان راضی و خاله زهرا و بابا حبیب راهی نمایشگاه شدیم.اول قرار بود منو خاله بریم بعدش چون شما تو خونه حوصلت سر رفته بود قرار شد که بابا حبیب که داره ما رو میرسونه شما و مامان راضی هم با ما بیاید تا یه بادی به کلت بخوره و کمتر دد بگیاما همین که خواستیم از ماشین پیاده بشیم چنان با معصومیت نگاهمون کردی که دلم نیومد نبرمت با اینکه میدونستم چه بلایی سرمون میاری.طفلی بابا حبیب هم مجبور شد تو اون شلوغی یه جایی چند صد کیلومتر اون طرف تر پیدا کنه و منتظرمون باشه.
وارد نمایشگاه که شدیم کلی ذوق کردی و خوشحال بودی و منم خوشحال از اینکه انگار اشتباه کردم و شما آقا شدی و نمیخوای ما رو اذیت کنی تو همین فکرا بودم که با دیدن توپهایی که دست اکثر مردم بود نوای دلنشین پو. پو رو سر دادی و ما هم در پی یافتن محل فروش توپها شدیم و با پیدا کردن غرفه ی مخصوص دیدیم که همه ی توپها شونو خریدن و فقط چندتایی دارن و ما هم به سرعت یه ساک خریدیم.قضیه همین جا ختم به خیر نشد که:حالا گیر داده بودی که با توپها بازی کنی.
توی یکی از غرفه ها یه استخر توپ گذاشته بودن که شما رو گذاشتیم داخلش ولی ترسیدی و منم چون خاطره خوبی از استخر توپ ندارم(دو سه ساله بودم که وقتی رفته بودیم پارک میرم تو استخر توپ و یه آقا پسر محترم که مشغول پرش از بالای استخر بوده با پاشنه ی پا میاد و چشم منی که نمیتونستم اونجا خودم رو نگه دارم و با وجود اینکه سنم خیلی کم بود ولی صحنه ی اون موقع رو کاملا یادمه حتی اینکه چه طوری بابا حبیب و مامان راضی از لای توپ ها نجاتم دادن رو خوب یادمه و بیشتر از اون چهره ی پسره و باباش رو که بابا حبیب دات فرهنگ استفاده از یه جایعمومی رو بهشون با عصبانیت گوشزد میکرد) سریعا درت آوردم و همین باعث شد که گریه کنی نوای دلنشین پو رو اینجا هم سر بدی.دوباره گذاشتمت داخل ولی بازم گریه کردی و ترسیدی.مسئولغرفه هم رفته بود رو مخم که هی میگفت بچه هاتون رو بذارید و خودتون برید بیرون ما مواظبشونیم.یکی نبود بهش بگه که بچه ای که با زور میاریش تو و به والدینش برای استفاده از اینجا التماس میکنی و چه جوری میخوای نگه داری وقتی منه مادر نمیتونم ساکتش کنممنم با وجود گریه ای که داشتی برت داشتم و اومدیم کنار.
این پروسه ی توپها تموم نشده بود که خدا پدر و مادر این بالا بالا رو بیامرزه که اونجا یه غرفه زده بودن و کلیپشون رو داشتن تو یه تی وی بزرگ پخش میکردن که باشنیدن آهنگ محبوبت دست از گریه برداشتی و به این پوزیشن تغییر حالت دادی(البته بعد از نشستن رو صندلی)
این تصویر یه پسر خوب و مودبه در حال فکره که چند لحظه ای بعد از این عکس تغییر مکان میده به روی میز و اونجا مشغول قر دادن میشه.
بعد از بالا بالا میری تو غرفه خلاقیت کدک و مشغول نقاشی میشی و منو اول خاله زهرا بعدم منو مامان راضی میریم کمی برات خرید میکنیم و شما هم مشغول نقاشی کشیدنی:
یک عدد وسیله ی صورتی آبی در عکسا معلومه این قصه داره:
شما تو این وبلاگ دوستی داری به نام آیدین که به این وسیله میگه دو دو.برام خیلی اسمش جالب بود.چند وقت پیش یه دونه از اینا برات خریدم ولی خیلی باهاش بازی نمیکردی و هر چند روز یه بار صداش رو در میاوردی زودم ازش سیر میشدی.با دیدن این وسیله توی نمایشگاه به یک بار آواز دو دو سر دادی و من حیرون از اینکه من تا حالا نه اسم این وسیله به قول خاله زهرا که میگه اسمش چرخ و فلکه رو پیشت برده بودم نه راجع به اینکه آیدین اینو دو دو خطاب میکنه چیزی گفته بودم و برام جالب بود که تو هم براش همین اسم رو انتخاب کردی.واین موضوع وقتی برام جذاب ر شد که با تعریف کردن این قضیه برای بابا ممد که اونم چند روز پیش شمال یکی برات خریده بود گفت که توی بازار وقتی دست یه بچه دیدی گریه کردی و گفتی دو دو و اون که نمیدونسته چیه بغلت کرده و وقتی از بغل اسباب بازی فروشی رد میشه میبینه که بازم داری میگی دو دو پیگیر که میشه میبینه داری به اینا اشاره میکنی و برات یه دونه میخره.
کلی بابت این دو دو گفتنت ذوق کردم.آخه خیلی از ابتکار این اسم خوشم اومده بود وقتی خودت خودجوش گفتی بیشتر ذوق کردم.گمونم به خاطر صدایی که موقع حرکت دادنش تولید میشه بهش میگی دو دو.
ولی همین جا از همین تیریبون اعلام میکنم که مریم جونم و آیدین جونم ثبت اختراع اسم دو دو دست شماست و علیرضا درس پس داد و ما به همگان گفتیم که از آیدین یاد گرفتیم
خلاصه که کمی بعد با بابا حبیب تماس گرفتم تا بیاد و شما و مامان راضی رو برگردونه تا من و خاله زهرا بتونیم درست بگردیم.رفتنت از لحظه ی اول توام با گریه بود تا زمانی که بابا حبیب بیاد دوباره دنبال منو خاله و برمون گردونه خونه که نیم ساعتی طول کشید.
عکسای این چند روزه و خریدامون تو ادامه ی مطلبه تشریف بیارید:
این خریدامونه +یه پک سی دی های بیبی انیشتین که فعلا خیلی علاقه به دیدنش نشون نمیدی و فقط وقتی نی نی هاش میان ذوق میکنی:
لحظاتی بعد از اومدنمون خونه ی مامان راضی به این حالت دچار شد:
آثار حضور منو شما از جلوی در ورودی تا ته اتاق خاله زهرا کاملا نمایانه و نیازی به توضیح نیست که ما چقدر مرتب هستیم واون لگن هم که قبلا در پستهای قبل قید شده بوده که جز وسایل بازی شماست
طفلکی مامان راضی ما که میریم خونمون تا دفعه ی بعد که دوباره بیایم مشغول پاکسازی گندهای به جا مانده از ماست
با همه ی خریدهامون ارتباط برقرار کردی و به خونه سازی خیلی علاقه نشون دادی و از این بابت کلی خوشحالم.اینم عکس اولین سازت هست که بلافاصله بعد از شست و شوی خونه سازی ها باهاشو ساختی:
اینم علیرضا خان مشغول بازی و فیلم دیدن به طور همزمان:
گیر دادی که بذارمت توی سطل:
اینم روز بعدشه:
و اما علیرضا خان و بازی های جدیدش که همش پر خطره:
مشغول بهم ریختن بخش دیگه ای از خونه ی مامان راضی:
یه لحظه بعدش مشغول غر غر کردن:
خواب بعد از یه روز پر شیطنت:
پریشب بالاخره بعد از یک ماه برگشتیم خونمون و من به اندازه ی یک ماه کار دارم.انقدر خاک تو خونمون هست که فکر کنم چند روزی درگیری دارم.
اینم از این چند روزمون.دوست دارم همه ی دلیل من برای زندگی