عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا در تاسوعا و عاشورای 93

1393/8/16 21:57
نویسنده : مامان عليرضا
2,362 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل نازم.

امسال دومین سالی بود که توی عزاداری های امام حسین شرکت میکردی.

خیلی دلم میخواست ببرمت مراسم شیر خوارگان حسینی ولی پارسال بابا محسن گفت کوچیکی و اذیت میشی و سال دیگه میبریمت.همون پارسال که مراسم رو از تلویزیون دیدیم هر دو تا غصه خوردیم که چرا نبردیمت و به خودمون قول دادیم که سال بعد حتما ببریمت.اما امسال هم روزهای هفته رو قاطی کردیم و روز جمعه فکر میکردیم پنجشنبه هست و تا تلویزیون رو روشن کردیم و مراسم رو دوباره دیدیم تازه متوجه ایام هفته شدیمگیجیه همچین پدر و مادر دقیقی هستیم ماخندونک

هر سال موقع تاسوعا و عاشورا هممون میریم خونه ی مامان رباب و اونجاییم.امسال یه کم با سالهای پیش فرق داشت.فرقشم این بود که هیئت دایی جواد اینا که هر سال خونه ی شهید عظیمی برگزار میشد امسال به خاطر ساخت و ساز و خونشون خونه ی مامان رباب بود و شرایطمون رو یه کم سخت کرده بود.از جهاتی خوب بود که دیگه لازم نبود تو این سرما بریم بیرون و از جهت دیگه چون طبقه ی اول مردونه بود و طبقه ی دوم زنونه و ما همه طبقه ی سوم ساکن شده بودیم و بزرگای هیئت تا نزدیکای ساعت 3 نیم شب اونجا بودن و شما تا همه نمیرفتن نمیخوابیدی بدجور منو از پا انداختی.البته ما فقط یه شبش رو بودیم و بقیه رو انصراف دادیم و برگشتیم خونه اونجا سعی کردیم که عزاداری کنیم ولی یه علیرضا نامی بود که حال و هوای عاشوراییمون رو جور دیگه کرده بود و مهلت کاری رو به ما نداد.

واما شب تاسوعا:از ظهرش رفتیم دنبال مامان راضی و با هم رفتیم خونه ی مامان رباب.با دیدن فضای طبقه ی اول حسابی شوکه شدی و سریع رفتیم بالا.(کل دیوارها رو پارچه ی سیاه و پرچم زده بودن و خونه مثل حسینیه شده بود و کمی ترسیدی و مدام با لبای غنچه کرده و دستای جلو اومده میگفتی شی یه ؟این شی یهسوال

بالا که رفتیم ناهارمون رو خوردیم و شما رو با زور خوابوندم و خودمم بغلت تا 5 خوابیدم.ساعت 5 خاله مرضی هم اومد.ساعت 7 بود که بابا گفت حاضرت کنم تا ببرتت خونه ی بابا شعبون.اول گفتم باشه اما وقتی داشتم حاضرت میکردم دلم نیومد تنها بری و خودمم باهاتون اومدم.

همه مشغول کارای نذری فردا بودن و ما رفتیم بالا خونه ی خاله ی بابا که بقیه هم یکی یکی اومدن.شما ازدیدنشون اول یه کم جا خوردی و خیلی مودب نشسته بودی.بعدا که برات توپ و اسباب بازی آوردن یخت باز شدو خونشون رو ترکوندی.ساعت 9 بود که رفتیم پایین برای غذا خوردن که محیا جونی هم تازه از خواب بیدار شده بود و با دیدن شما کلی ذوق کرده با حسین دایی مجتبی و روشنا جونی کل فضای خونه رو گذاشته بودید رو سرتون و میدویدیدHappy Dance

با زور چندتا لقمه غذا خوردی و بی خیال بازی نمیشدی.محیا جونی که اومد نزدیکم دیدم سرما خورده از عمه پرسیدم گفت آره یه کمی سرما خورده تا اون لحظه محیا جونی تقریبا دویست باری شما رو بغل کرده بود و بوسیده بودگریهتا ساعت 11 اونجا بودیم و شما که دیگه بهونه گرفته بودی اومدیم خونه ی مامان رباب تا بخوابیم ولی دیدم که هنوز خیلیا اونجان و نمیشه بخوابی.طبقه سوم هم خیلی سرد بود اصلا جای خواب نبود.البته ما با دیدن بچه های هم سن و سال خودت کلی ذوق کردی و تا 2 که همه رفتن(موندنشون فقط به خاطر کمک به جمع و جور کردن هیئت بود و این روال هر سال در محل قبلی هم طی میشد و حتی گاهی بعضیاشون چند شبی هم میخوابیدن.)اما امسال تا هر وقت که کاراشون تموم بشه میموندن و بعد از تموم شدن کاراشون میرفتن.

خلاصه ساعت 2 خوابیدی تا 10 صبح.

روز تاسوعا:ساعت 7 صبح عمو حسن برامون حلیم آورد.ساعت 9 صبح با وجود اینکه اصلا دلم نمیخواست از جام بلند شم ولی بیدار شدم و با بابا حلیممون رو خوردیم(جای همه دوستان خالی خیلی خوشمزه بود)بابا گفت بریم خونه ی بابا شعبون ولی من هی بهونه ی الکی آوردم و آخرش هم بهش گفت چون محیا مریضه نمیخوام بیام و میترسم مریض بشی و همه ی حرفایی که زدم بهونه بوده.بابا هم قبول کرد و خودش رفت.

ساعت 1 زنگ زدم که ببینم چه خبره و عمه ها ناراحت نشده باشن که دیدم بابا گفت خبری نیست.یه ربع بعدش زنگ زدکه حسن آقا رو فرستاده دنبالمون و حاضر بشیم.با اکراه حاضر شدم و به خودم قول دادم که نذارم نزدیک محیا جونی بشیدلخور

رسیدیم همه مشغول کشیدن غذا بودن و پایین محیا جونی و علی کوچولو خواب بودن و منم بردمت تو راه پله تا بابا رو ببینی.آخه از صبح همش بهونش رو میگرفتی و مدام میگفتی بابا monen اینم تازه یاد گرفتی و یه سره ورد زبونت شده.بابا رو که دیدی دیگه ول کن نبودی و یه سره میخواستی بری بغلش که بابا هم زیر بارون تو پشت بوم بودو هر کاری میکردیم از بغلش نمیومدی پایین.با زور بردمت پایین و بچه ها هم کم کم از خواب بیدار شدن.تو این مدت یه سره بهونه ی بابا رو میگرفتی.هر کی روهم میفرستادیم دنبال بابا بابا نمیومد پایین.بار آخر دیگه خاله از دست بابا شاکی شده بود که چرا نمیومد و میخواست خودش بره و صداش کنه که بابا اومد و فهمیدیم که اصلا پیکامون کار نکرده بودن بابا تازه متوجه قضیه شده.خلاصه ناهارمون رو خوردیم و یه کمیکه با بچه ها بازی کردی به بابا گفتم که بریم.ساعت 4 بود که رفتیم و وقتی رسیدیم دیگه تقریبا همه اونجا بودن.با دیدن غزاله الهه چنان ذوق زده شدی مکه از تو ماشین چنان براشون دست تکون میدادی که گفتم الان دستت کنده میشه.با دیدن الهه خستگی های منم نصف شد چون با وجود الهه دیگه با من کاری نداری همش داری باهاش بازی میکنی و کلا بغل اونیخندونک

خسته بودی و تا 6 خوابیدی.بیدار که شدی با بچه ها کلی بازی کردی تا مراسم شروع شد.قرار شد بفرستمت پیش بابا تا من راحت تر باشم یه ربعی که گذشت دایی آوردت بالا و گفت اینو بگیرید و ببرید تو و در رو هم روش قفل کنید و نذارید بیاد پایین وگرنه مردم هممون رو میفرستن بیرون و در رو رومون میبندن.بعدا بابا گفت که تو این یه ربع تمام سیستم اونجا رو ریختی بهم و در حال حمله به دوربیناشون و سیماشون بودی که از وسط جمعت کردن و چون مربوط به کله گنده های هیئت بودی کسی جرات نکرده بهت چیزی بگه و با احترام کامل از مجلس اخراجت کردن.با بیچارگی اون شب رو پشت سر گذاشتیم و همه از دستت له شدن.این شد که تصمیم گرفتم بعد از اتمام مراسم بریم خونه ی خودمون و هم بقیه یه عزاداری درست درمون کنن و هم من کمتر از شلوغی ها و بالا پایین رفت از پله ها حرص بخورمالبته این تصمیم با دیدن کیسه ی بزرگ لپه ها و کیلو کیلو سیب زمینی که به طبقه بالا به زنا اهدا شده بود تا برای ناهار فردا آمادش کنن و بوی این میومد که تا صبح همه اونجان و قصد خروج ندارن حتمی شد و فیض کمک و مراسم رو زدم زیر بغلم و راهی خونه شدم(از این جهت گفتم زدم فیض رو زدم زیر بغلم که تو چشمای همه میخوندم که تو بچت رو ببر کمک نمیخوایم.اینجوری اجرش بیشتره)البته بعدا مامان راضی گفت خوب شد که رفتید چون تمام افرادی که بالا خوابیده بودن از سرما یخ زد بودن و صبح با بیل از زیر پتو درشون آوردنخندونک

ادامه ی مطلب عکسای این چند روزته:

این عکس برای شب اولیه که بابا محسن از شمال اومده بود و تازه برگشته بودیم خونه و با دیدن ماشینت کلی ذوق کردی:

والبته که نحوه ی صحیح سوار شدن در ماشین همینی هست که میبینید.

ویا این مدلی:

که البته نحوه ی صحیح همین عکس بالا میباشد چون درای ماشینت باز نمیشه ولی تو اصرار داری که از روش اول استفاده کنی و معمولا از اون طریق سوار میشیخندونک

 

وقتی یهپسر شیطون تو یه روز یه کاسه و بشقاب مشکنه.برای جمع کردن خورده شیشه ها از روی زمین وقتی میخواد بیاد سمتشون تنها راهی که به نظرمون رسید تا از آسیب شیشه خورده در امان بمونه همین بود.چون وقتی بابا بغلت کرد میخواستی خودتو پرت کنی پایین

بعد از خستگی زیاد از بازی با عمو بشیر و شبنم اومدی خونه و میخواستی تو کامیونت بخوابی که ایم پوزیشن رو برات در نظر گرفتیم که مورد استقبالت قرار گرفت:

اینجا خونه ی مامان ربابیم.داری از پله های طبقه ی سوم پایین رو دید میزنی:خندونک

روشنا جونی خونه ی بابا شعبون علی کوچولومون هم ته عکس معلومه:

 

علیرضای آماده شده برای رفتن به مراسم تاسوعا خونه ی بابا شعبون:

خیار هم خیلی دوست داری مگه نه؟

اینم شما و آریا و علی خونه ی مامان رباب شب عاشورا.مهتاب جون هم اونشب اومده بود و با آریا بازی کردی.البته خونه ی هر کس که شما توش پا میذاری این شکلی میشه:

البته تو مشغل آیپد بازی هستی و علی هم آیپد بازی و آریا هم از دور به شماها نگاه میکرد.خیلی با هم خوب بازی میکردید مگه نه؟خندونک

اینم عکسی که شب عاشورا وقتی برگشتیم خونه ازت گرفتم:

اینم عکسای پارسالت که اون موقع هر کاری کردم نتونستم برات بذارم:

قربونت برم ماشالا خیلی بزرگ تر از پارسال شدی ولی خیلی هم لاغز تر شدی دورت بگردم.

جیگر مامان لحظه ی تکمیل این پست 1 سال و 4 ماه و 23 روز سن داری.

پ.ن:از این پست به بعد تصمیم گرفتم که سنت رو آخر پست مربوطش بذارم به نظرم اینجوری بهتره و حداقل بعدا موقع خوندن خاطراتت میدونی چند سالت بوده.

دوست دارم و میموچمت

پسندها (7)

نظرات (11)

مهتاب مامان اریا
17 آبان 93 15:06
سلام الی جون اول ممنون از عکس گل پسری حیف که فقط پشت سرش افتاده ماشالله به این علیرضا جون اکتیو که تا اخر هییت بیدار و اتیش میسوزنده ای جانم قربون اون صورت ناز تپلیش بشم من ماشالله اما الی نسبت به سال پیش خیلی لاغرتر شده پسملی
مامان عليرضا
پاسخ
سلام مهتاب جون.آره حيف همه حواسش به بچه ها بود و با اينكه كلي ازمون عكس گرفتم ولي هيچ كدوم روشون به دوربين نبود. آره همه رو كچل كرده بود آره به محض اينكه غذا خور شد كم كم لاغر شد و اين مريضي آخري هم كه ديگه نصفش كرد ببوس آريا رو دلم براش تنگ شده
مامان
17 آبان 93 23:00
سلام خانومی.به به عجب مامان و بابای با دقتی خخخخ ان شائ الله سال دیگه قسمت میشه میبرینش.فقط این دفعه قول بدین روزای هفته رو هر روز چک کنین خدا بهت ببخشش گل پسر نازو.بوووووووووووووس برای علیرضا جونی و مامان مهربونش
مامان عليرضا
پاسخ
سلام،با دقت خالي نه خيلي با دقت تا قسمت چي باشه.البته سال ديگه شير خوار نيست زنده باشي عزيزم.شما هم گل پسر نازت رو ببوس
مامان حدیثه سادات
18 آبان 93 13:03
سلام دوست خوبم.به به ماشاالله به علیرضای گل چه خبرای جالبی... عزاداریاتون قبول عزیزم. آخ نازی چرا یادت رفت عیرضا رو ببری مراسم شیرخوارگان؟؟؟ عیبی نداره انشاالله علی اصغر دستشو بگیره.. عکساش هم خیلی ناز بود
مامان عليرضا
پاسخ
سلام دوستمفداي مهربونيات قبول حق.از شما هم قبول باشه بس كه حواسم جمعه خواهر انشالا دست همه رو بگيره عليرضاي منم همراه بقيه چشمات قشنگ ميبينه ببوس حديثه سادات جونم رو
مامان حدیثه سادات
18 آبان 93 13:05
خصوصی داری
مامان کبری
19 آبان 93 7:38
سلام علیرضا جونم. خاله جون مرسی به وبلاگ شهاب سر زدین. شهاب به داشتن دوستی مثل تو افتخار میکنه. با افتخار لینک شدی عزیزم.
مامان عليرضا
پاسخ
سلام خاله جون،خواهش ميكنم.ما هم از دوستي با شما خوشحاليم و با افتخار لينكتون كرديم. ممنون از اينكه ما رو دوست خودتون دونستيد
انسیه
20 آبان 93 12:31
عزییییزم سال دیگه حتما بهت یاداوری میکنم باهم بریم ای جااااااااااااااااانم علیرضام چه نازه عکساش
مامان عليرضا
پاسخ
وأي ممنون دوست جونم.حيف فقط سال ديگه شير خوار نيست چشمات قشنگ ميبينهالبته ببخشيد ناز ميبينه ببوس فندوقت رو
مادر بزرگ
20 آبان 93 23:26
سلام وب خوبی دارید خوشحال میشم به ما هم سر بزنید
مامان عليرضا
پاسخ
سلام.ممنون كه به ما سر زديد حتما ميايم پيشتون
مامان زری
22 آبان 93 17:21
سلام به علی رضاجونم و مامان الی مهربونش ماشالله پسر شلوغ کار و اما دوست داشتنی ای هستی عزاداری تونم قبول باشه
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیزم. ممنون عزیزم نظر لطفتونه.عزاداری همه قبول باشه انشالا
انسیه
22 آبان 93 19:35
آخجووووووووووووون نظرم ثبت شده...آخه همش ارور میداد اومدم دوباره امتحان کنم دیدم نظرم هستش ممممممممممممممممممممممممممممممماچ
مامان عليرضا
پاسخ
فدای مهربونیات انسیه جون
ابجی سجا
22 آبان 93 20:51
تسبیحی بافته ام نه از سنگ! نه از چوب! نه از مروارید! بلور اشک هایم را به نخ کشیده ام تا برایت دعا کنم هر آنچه آرزو داری …
مامان الهام
22 آبان 93 23:48
عزیزم عزاداری هاتون قبول باشه خدا حافظت باشه میبوسمت عزیز خاله
مامان عليرضا
پاسخ
ممنون خاله جون.خدا حافظ همه ی بچه ها باشه ایشالا ما هم سلنا جونمون رو میبوسیم