عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا در این. هفته ها

1393/2/6 16:22
نویسنده : مامان عليرضا
349 بازدید
اشتراک گذاری

1yg2.gif

پسر گلم انقدر تو این چند وقته سرمون شلوغ بوده که نمیدونم از کجا برات بگم.حتی تو این چند روزه وقت نکرده بودم نظرات دوستای گلمون رو تایید کنم که بابت این موضوع از همشون معذرت میخوام.

اول اینکه بابا محسن که تصمیم گرفته بود کمد دیواری های خونمون رو عمض کنه و دوستشم اندازه ها رو گرفته بود و در حال تهیه ی خواسته ی ما بود در عرض کمتر از یه هفته کارش رو آماده کرد و بهمون زنگ زد که بیاد برای نصب.بابا محسن که دوشنبه برگشت رفتیم خونه و همه یکمد ها رو خالی کردیم وسط حال.چون تصمیم داشتیم اتاق خودمون رو با اتاق شما عوض کنی تمام اتاق ها رو هم آوردیم مجدد وسط حال که اگه روم میشد تصویر اون وا نفسای خونمون رو بذارم همه به حالم گریه میکردن که اون همه خونه تکونی با زجر چه جوری منفجر شد.الان چند روزه که درست و حسابی نخوابیدم

تو همین گیر و دارها بودیم که مهتاب جون به من زنگ زده بود و من متوجه نشده بودم.آخه گوشیم به خاطر اینکه خواب شما بهم نریزه همش رو سایلنته.بعدش که بهش زنگ زدم جواب نداد.زنگ زدم خونه ی عمه اونجا هم کسی گوشی رو جواب نداد.حسابی نگران شده بودم.چند ساعتی به همین منوال گذشت تا اینکه زنگ زدم به گوشی علیرضا و فهمیدم که مهتاب اومده به آریا آ+د بده و پریده تو گلوی بچه و بردنش بیمارستان و خدا رحم کرد که بیمارستان تا خونه ی عمه فاصله ی چندانی نداشته و به موقع رسوندنش تونستن دوباره نفس کشیدنش رو عادی کنن.

اما بعد از اینکه آریا جون رو احیا میکنن حال عمه فخری بهم میخوره و تو بیمارستان از حال میره و عمه جونم سکته ی قلبی میکنه و سریعا میبرنش اتاق عمل و میفهمن که رگ اصلی قلبش گرفتگی شدید داره و چندتایی هم تا 30 درصد که با آنژیو تا حدودی مشکلش حل میشه ولی هنوز به دلیل فشار  و ضربان بالا تو ccuبستریه.(تو رو خدا برای عمم دعا کنید تا زودتر حالش خوب بشه و برگرده خونش)

بماند که حالا مهتاب جون این خبر رو چه جوری به من داد و من چه حالی شدمزبانکده محصل(میذارم به حساب حالیکه اون موقع داشت وگرنه......)تا نرفته بودم ملاقاتش و باهاش صحبت نکرده بودم خیلی حالم بد بود و حسابی شوکه شده بودم.

اما حالا خودمون:هیچی دیگه کارشون رو زود جمع کردن(کارگرای کمد ساز)و رفتن(البته بابت این قضیه خدا خیرشون بده که سر کارمون نذاشتن.)حالا من موندم و یه خونه که چه عرض کنم یه بازار شام که نمیدونم چیکار کنم و از کجا شروع کنم.حالا هم یه خونه تکونی گردنمه و هم یه اسباب کشی چون همه چیز رو باید از وسط حالمون جمع کنم.البته کار اسباب کشی تا حدودی با همت وحید(پسر عمه ی بابایی)انجام شد و وسایل بزرگ اتاق ها رو جا به جا کردیم ولی هنوز خورده ریزها همان جا رها شده(وسط حال)و ما خیلی قشنگ تاکید میکنم خیلی قشنگ همه رو همون جا رها کردیم اومدیم شمال و در حال حاضر تا اطلاع ثانوی(بهبود وضعیت داغون روحیه ی من)همین جا میمونیم.

میدونم وقتی برگردم از دماغ و دهنم در میاد ولی چاره ای نداشتم.تازه بعد از اینکه برگشتیم چند سری هم مهمونی داریم برای همین باید اینجا حسابی استراحت کنم و روحیه بگیرم تا بتونم اون موقع طاقت بیارم.

خلاصه کنم که کم کاریم برای شما دلایلی بس قابل قبول داشت و جایی برای خورده گیری نیست.

اینم چندتایی از عکسای شما البته در ادامه ی مطلب.

شما هم تشریف بیارید:

عمو وحید گذاشتت بالای تشک تختت.اولین بار بود که یه جا میذاشتنت و تکون نمیخوردی.

1

تازه آوازم میخونی:

2

والبته اینم دستای نگران :

3

اینم شما در پوزیشن های مختلف خواب در این چند روزه:

1

2

 

2

3

عاشق موهاتم که وقتی میخوابی سیخ سیخی میشه.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مریم مامان آیدین
6 اردیبهشت 93 18:48
وااااااااااااای من هرروز سر میزدم و دیگه نگران این مامان فعال و گل پسریش شده بودم دکوراسیون جدید مبارک باشه و ایشالا حال عمه جونم زود زود خوب بشه
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم دوست خوبم که به فکر ما بودی انشاا... دعا کنید.
الهام مامان علیرضا
7 اردیبهشت 93 15:42
چه اتفاقات بدی افتاده بازم خوب شد برای آریا جون به خیر گذشت ایشالا عمه تون هم به زودی بهبود پیدا کنند این بچه رو چرا گذاشتید اون بالا فدای ژست های خوابش بشه خاله
مامان عليرضا
پاسخ
واقعا هفته ی بدی رو پشت سر گذاشتیم. بله خدا بهمون رحم کرد ممنونم دوست خوبم.دعا کنید براش زودتر خوب بشن دیدیم جا برای عکس جدید نداریم گذاشتیمش اون بالا خدا نکنه خاله جون