علیرضا در گردشی یهویی
هیکل طلای پسر طلا سلام.
امروز صبح بابا محسن رفتیم برای شما پوشک بگیریم.از اونجایی که پوست شما به شدت حساسه و هر پوشکی بهش نمیسازه و فقط نوعی از پریما کار مارو راه می اندازه با دیدن پوشک مورد نظر تمام موجودی مغازه که 4 عدد از پوشک مورد نظر من بود رو خریداری نموده و خوشحال از یافتن این گنج عظیم به پیشنهاد بابا محسن رفتیم کن تا این پیروزی بسیار بزرگ رو جشن بگیریم(نمیدونی چه مصیبتی برای این قضیه دارم واقعا جشن گرفتن داشت)
ابتدا به ساکن شما خوابیدی و ما هم در کنار رودخانه ی کن توقف کردیم تا شما بیدار شی و تصمیم بگیریم ناهار چیکار کنیم.انقدر هوا خوب و عالی بود که دلم نمیومد برگردم خونه خیلی خیلی خوب بود.شما که بیدار شدی منم تونستم از ماشین پیاده بشم و یه دستی به آب بزنم و نهایت لذت رو ببرم.البته شما هم بی نصیب نموندی و با بابا محسن آب بازی کردی و از ته دل میخندیدی.
بعد از رودخونه یه دیدی به آبشار زدیم و سوار ماشین شدیم و تو همین حین رستوران ها و قهوه خونه های امتحان شده رو رد میکردیم و دنبال یه جای خوب بودیم که با رای هر دوتامون ونوس رو انتخاب کردیم و رفتیم و ناهارمون رو خوردیم و چون شما مجدد خوابت گرفت نتونستیم بیشتر بمونیم و از اطراف لذت ببریم.
خونه که برگشتیم از خستگی تا ساعت 6 هممون خوابیدیم.تو که بیدار شدی بردمت حموم و یه نیم ساعتی باهات آب بازی کردم.بعدش غذاتو دادم و باهم بازی کردیم تا اینکه ساعت 9 خوابت گرفت و خوابوندمت.منو بابا هم که توی این چند روزه مشغول دیدین سریال شاهگوشیم یه قسمت دیگه از این سریال رو دیدیم در همین لحظات بود که خاله آسیه زنگ زد و گفت که میخوان بیان خونمون.منم کمی خونه رو جمع و جور کردم و منتظر شدیم تا بیان که نزدیکای ساعت 11 بود که با عمو وحید اومدن.یه کمی که نشستن از سر و صدامون بیدار شدی و کمی هم با شما بازی کردن و نیم ساعت بعد من شما رو مجدد برای خواب بردم ولی از بس کنجکاوی با کوچکترین صدا بیدار میشدی.اونا هم وقتی دیدن که نمیخوابی خداحافظی کردن و رفتن.بعد از اون هم شما رو خوابوندم و مشغول تایپیدن این پست شدم.
اینم عکسای امروز:
کنار رودخانه ی کن و نشستن شما روی تخته سنگ:
محیط اطراف:
اینم شمای در انتظار غذا:
جای همه ی دوستان خالی!