گشت و گذاری در جنگل با علیرضا
سلام عشق مامان
دیروز اینجا هوا عالی بود آدم هر چقدر نفس میکشید سیر نمیشد.بابا محسن که رفت دانشگاه منم شما رو گذاشتم توی کالسکه و توی حیاط یه ساعتی باهم دور زدیم کلی لذت بردیم تا اینکه خوابت گرفت.اومدم تو بخوابونمت که دیدم عمه داره اتاقارو جارو میکنهما هم رفتیم تو واحد بغلی و شما رو اونجا خوابوندیم.عمو مصطفی هنوز تو واحد پایین چیزی نذاشته فقط موکت کرده و یه سری خورده ریز گذاشته.خلاصه که خوابوندمت و به این امیدکه یه ساعت دیگه بیدار میشی خودمم بغلت دراز کشیدم یه خورده وقت که گذشت دیدم داره سرد میشه پتو رو سه لا کردم و انداختم روت و خودمم همونچوری دراز کشیده بودم دوباره که یه خورده گذشت دیدم دارم یخ میزنم با هزار بدبختی آروم از جام بلند شدم و رفتم یه پتوی بزرگ آوردم و انداختم هم روی تو که سردت نشه هم روی خودم.حالا روز عادی بود یه ساعته بیدار میشدیا ولی 3 ساعت تموم دیروز خوابیدی.از خوابم که بیدار شدی انقدر گرسنه بودی که تا غذات رو گرم کنیم فقط گریه کردیغذات رو که خوردی منم تازه موفق شدم برم غذا گرم کنم و یه چیزی بخورم تا تلف نشم.آخه صبحانه هم نخورده بودم.با هزار مکافات چند تا لقمه خوردم و مشغول بازی کردن با شما شدم.تا اینکه بابایی اومد خونه و پیشنهاد داد به خاطر اینکه هوا خوبه بریم بیرون.راستش اولش به خاطر اینکه برای شما لباس گرم نیاوردم ترسیدم ولی بد دوتا لباس و شلوار تنت کردم و رفتیم.
اول تصمیم گرفتیم یه سر بریم جنگل پشت خونه.تا حالا تو این یه ساله و خورده ای حتی بابا هم نرفته بود و همیشه وقتی میخواستیم بریم جنگل میرفتیم دریا گوشه.بالاخره از کوهپایه سوم با ماشین خودمون رو رسوندیم به جنگل(البته پیاده 10 دقیقه هم تا توی جنگل راه نیست)
انقدر جای قشنگ و بکری بود که دلم نمیخواست ازش چشم بردارم.(جای همه ی دوستان رو هم خالی کردم)فقط حیف که هوا داشت تاریک میشد و اون جای قشنگ کم کم داشت خوف ناک میشدحالا منو عمه داشتیم از ترس سکته میکردیم بابا محسن رفته بود بالای یه تپه و داشت با یکی از محلی ها صحبت میکرد و راه میرفت کم کم دیگه ندیدیمش.داشتیم سکته میکردیم.دوتا سگم تو یکی از خونه ها بودن هی پارس میکردن شما هم خوابت گرفته بود و گریه میکردی.خلاصه که صحنه های باحال داشت تو تاریکی شب گم میشد وجاش چیزای ترسناک میومد.انقدر بوق و داد زدیم تا بابا از جمع آوری اطلاعات دست برداشت و اومد پیشمون و کلی خوشحال بود که دارن راه میزنن به سمت جنگل و اینجوری ما خیلی راحت تر میتونیم بیایم.(آخه اولش که اینجا رو دید ناراحت شده بود که چرا تو این کوچه زمین نخریده و اینجا باحال تره ولی یه خورده که گذشت و سر و صدای حیوونا در اومد هممون دیدیم که جای خودمون خیلی معرکه تره و راه جنگلم که هموارتر بشه جای ما خیلی بهترم میشه.)بگذریم از این جا و مکان ها.
بابا که اومد رفتیم یکشنبه بازار و یه کمی خرید کردیم و میخواستیم بریم خونه که بابا پیشنهاد داد بریم فلافل بخوریم.اسم مغازش فلافل اصل آبادان بود.خیلی خیلی خوشمزه بود و به خاطر سلف سرویس بودنش خیلی بیشتر مزه میداد.بازم جای همه ی دوست داران فلافل رو خالی کردیم و غذامون رو نوش جان کردیم.
در ادامه ی مطلب هم عکسای این روزمون رو میتونید ببنید:
زیبایی های جنگل:
شما در دستان عمه در جنگل:
جنگل تاریک میشود:
هاپوهایی که اول به نظرمون خیلی بامزه داشتن نگاهمون میکردن وقتی هوا داشت تاریک میشد خیلی ترسناک شده بودن و صداشون واقعا آدم رو میترسوند.منم که ازشون عکس گرفتم نمیدونم به خاطر فلاش دوربین بود یا چیز دیگه یه دفعه وحشی شدن و میخواستن از جاشون هر جوری شده بیان بیرون.ما هم زود در رفتیم و تو ماشین نشستیم تا بابا بیاد.
شما هم از این بابت حسابی خوشحال شدی و یادت رفت که خوابت میاد و شروع کردی به ماشین بازی:
اینجا هم طبق روال معمول با دیدن دوربین موش شدی و خندیدی:
واما بخش خوشمزمون تو ساندویچی:
با این حالت داشتی بابا رو در حال خوردن نگاه میکردی:
بعد هم به نوشابه ها نگاه کردی و نی نوشابه رو برداشتی:
اینجام که مشغولی دیگه:
قربون پسر ماهم برم.هزار ماشاا... هر روز داری شیرین تر از روز قبل میشی.