عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

گشت و گذاری در جنگل با علیرضا

1393/2/10 1:07
نویسنده : مامان عليرضا
292 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامانHello

دیروز اینجا هوا عالی بود آدم هر چقدر نفس میکشید سیر نمیشد.بابا محسن که رفت دانشگاه منم شما رو گذاشتم توی کالسکه و توی حیاط یه ساعتی باهم دور زدیم کلی لذت بردیم تا اینکه خوابت گرفت.اومدم تو بخوابونمت که دیدم عمه داره اتاقارو جارو میکنهزبانکده محصلما هم رفتیم تو واحد بغلی و شما رو اونجا خوابوندیم.عمو مصطفی هنوز تو واحد پایین چیزی نذاشته فقط موکت کرده و یه سری خورده ریز گذاشته.خلاصه که خوابوندمت و به این امیدکه یه ساعت دیگه بیدار میشی خودمم بغلت دراز کشیدم  یه خورده وقت که گذشت دیدم داره سرد میشه پتو رو سه لا کردم و انداختم روت و خودمم همونچوری دراز کشیده بودم دوباره که یه خورده گذشت دیدم دارم یخ میزنم با هزار بدبختی آروم از جام بلند شدم و رفتم یه پتوی بزرگ آوردم و انداختم هم روی تو که سردت نشه هم روی خودم.حالا روز عادی بود یه ساعته بیدار میشدیا ولی 3 ساعت تموم دیروز خوابیدی.از خوابم که بیدار شدی انقدر گرسنه بودی که تا غذات رو گرم کنیم فقط گریه کردیغذات رو که خوردی منم تازه موفق شدم برم غذا گرم کنم و یه چیزی بخورم تا تلف نشم.آخه  صبحانه هم نخورده بودم.با هزار مکافات چند تا لقمه خوردم و مشغول بازی کردن با شما شدم.تا اینکه بابایی اومد خونه و پیشنهاد داد به خاطر اینکه هوا خوبه بریم بیرون.راستش اولش به خاطر اینکه برای شما لباس گرم نیاوردم ترسیدم ولی بد دوتا لباس و شلوار تنت کردم و رفتیم.

اول تصمیم گرفتیم یه سر بریم جنگل پشت خونه.تا حالا تو این یه ساله و خورده ای حتی بابا هم نرفته بود و همیشه وقتی میخواستیم بریم جنگل میرفتیم دریا گوشه.بالاخره از کوهپایه سوم با ماشین خودمون رو رسوندیم به جنگل(البته پیاده 10 دقیقه هم تا توی جنگل راه نیست)نیشخند

انقدر جای قشنگ و بکری بود که دلم نمیخواست ازش چشم بردارم.(جای همه ی دوستان رو هم خالی کردم)فقط حیف که هوا داشت تاریک میشد و اون جای قشنگ کم کم داشت خوف ناک میشدحالا  منو عمه داشتیم از ترس سکته میکردیم بابا محسن رفته بود بالای یه تپه و داشت با یکی از محلی ها صحبت میکرد و راه میرفت کم کم دیگه ندیدیمش.داشتیم سکته میکردیم.دوتا سگم تو یکی از خونه ها بودن هی پارس میکردن شما هم خوابت گرفته بود و گریه میکردی.خلاصه که صحنه های باحال داشت تو تاریکی شب گم میشد وجاش چیزای ترسناک میومد.انقدر بوق و داد زدیم تا بابا از جمع آوری اطلاعات دست برداشت و اومد پیشمون و کلی خوشحال بود که دارن راه میزنن به سمت جنگل و اینجوری ما خیلی راحت تر میتونیم بیایم.(آخه اولش که اینجا رو دید ناراحت شده بود که چرا تو این کوچه زمین نخریده و اینجا باحال تره ولی یه خورده که گذشت و سر و صدای حیوونا در اومد هممون دیدیم که جای خودمون خیلی معرکه تره و راه جنگلم که هموارتر بشه جای ما خیلی بهترم میشه.)بگذریم از این جا و مکان ها.

بابا که اومد رفتیم یکشنبه بازار و یه کمی خرید کردیم و میخواستیم بریم خونه که بابا پیشنهاد داد بریم فلافل بخوریم.اسم مغازش فلافل اصل آبادان بود.خیلی خیلی خوشمزه بود و به خاطر سلف سرویس بودنش خیلی بیشتر مزه میداد.بازم جای همه ی دوست داران فلافل رو خالی کردیم و غذامون رو نوش جان کردیم.

در ادامه ی مطلب هم عکسای این روزمون رو میتونید ببنید:

 

زیبایی های جنگل:

1

2

شما در دستان عمه در جنگل:

2

2

جنگل تاریک میشود:

1

هاپوهایی که اول به نظرمون خیلی بامزه داشتن نگاهمون میکردن وقتی هوا داشت تاریک میشد خیلی ترسناک شده بودن و صداشون واقعا آدم رو میترسوند.منم که ازشون عکس گرفتم نمیدونم به خاطر فلاش دوربین بود یا چیز دیگه یه دفعه وحشی شدن و میخواستن از جاشون هر جوری شده بیان بیرون.ما هم زود در رفتیم و تو ماشین نشستیم تا بابا بیاد.

1

شما هم از این بابت حسابی خوشحال شدی و یادت رفت که خوابت میاد و شروع کردی به ماشین بازی:

2

2

اینجا هم طبق روال معمول با دیدن دوربین موش شدی و خندیدی:

3

واما بخش خوشمزمون تو ساندویچی:محصل

با این حالت داشتی بابا رو در حال خوردن نگاه میکردی:

1

بعد هم به نوشابه ها نگاه کردی و نی نوشابه رو برداشتی:

3

 

3

اینجام که مشغولی دیگه:

1

1

قربون پسر ماهم برم.هزار ماشاا... هر روز داری شیرین تر از روز قبل میشی.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

ابجي سجا
8 اردیبهشت 93 16:24
ما دل خود را به زندان رفاقت داده ایم آشنایان را سلامی از رفاقت داده ایم گر به ظاهر در پی احوال یاران نیستیم در حریم امن دل یاد عزیزان بوده ایم@
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم عزیزم
مریم مامان آیدین
8 اردیبهشت 93 18:39
واااااااااااای چه جای قشنگی خوش به حالتون که خونتون یه همچین جاییه علیرضا من عاشق شمالم اگه من بودم هرروز تو این جنگل بامبولی بومبا میکردم چه عکساتم ناناز شده
مامان عليرضا
پاسخ
کاری نداره که خاله جون سوار ماشین بشید تا ما اینجاییم شما هم بیایید با هم باشیم. ممنونم عزیزم
مامان الهه
9 اردیبهشت 93 1:33
سلام دوست جونی من . خدا حفظت کنه . من از خوندن مطالب وبلاگت خیلی لذت میبرم . خیلی قشنگ و واقعی مینویسی . کلی هم از دستت میخندم . همیشه شاد و سلامت باشی و سایت همیشه بالای سر علیرضا جووووووووووووووونم باشه
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیز دلم.خوشحالم که با خوندن مطالبم شاد میشی.امیدوارم شما هم همیشه شاد و سلامت باشی دوست خوبم.پسر خوشگلم مبین جونمو ببوسش از طرف من
انسیه
10 اردیبهشت 93 12:30
وای که دلم جنگل میخواد..به پارکم راضی ام البته
مامان عليرضا
پاسخ
آخی عزیز دلم.حق داری .تا محمد پارسا جونم یه ذره بزرگتر بشه یه کوچولو سختته.ایشالا بزرگ تر که شد بیاید اینجا و با هم بریم جنگل.
ابجی سجا
10 اردیبهشت 93 15:36
سلام خاله جون خيلي خوش اومدين سراغمون باافتخارلينك شدين
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم گلم ما هم شما رو لینک کردیم.به جمع دوستان علیرضا خوش اومدید
ابجی سجا
10 اردیبهشت 93 15:40
در چشم هایت جنگجویی مغول کمین کرده جرات نمی کنم دوستت نداشته باشم! - جلیل صفربیگی-
مامان عليرضا
پاسخ
خیلی قشنگ بودعزیزم
الهام مامان علیرضا
20 اردیبهشت 93 23:22
واااااااااااای من هم جنگل میخوام من خیلی دلم میخواد به جای این که بریم چند روز تو ویلای کنار دریا بمونیم برم تو یه وبلای جنگلی
مامان عليرضا
پاسخ
قطعا که منم ویلای جنگلی رو به ساحلی ترجیح میدم.ولی خداییش شباش خیلی ترسناکه