عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

عکسای شما تو عروسی خاله فاطمه

سلام عزیزم.دیشب نشد عکسای عروسی رو برات بذارم.الان برات میذارم. توی این عکس شما و محیا جونی دارید خیلی بامزه و با آب وتاب با هم حرف میزنید جوری که توجه همرو به خودتون جلب کرده بودید. عکسای تکیت اصلا خوب نیفتاده اونایی هم که خوب بود کسی توی عکس پیدا بود و نمیشد که برات اینجا بذارم ولی چند تا دیگه عکس با محیا جونی داری که اونا رو برات میذارم. اینم از عکسات.بعدا اگه عروس و داماد عکسایی که توی اتاق عقد گرفتی رو بهمون دادن اونارم برات میذارم. ...
22 اسفند 1392

علیرضا و پیشرفت در کارهاش

جیگر طلا خان سلام. این چند روزه هم مثل روزهای قبل در گیر خونه تکونی بودم.چیزی راجع بهش نمینویسم چون حوصله ی تکرار کردن این کارای خسته کننده رو ندارم. توی این چند روز به شما خیلی خوش گذشت چون با بابا محسن همش بیرون بودی و حسابی پدر و پسری تلافی این چند وقت دوری از هم رو در اوردید منم در نبود شما مشغول نظافت منزل بودم و بسی بیشتر از شما خوش گذروندم.   سه شنبه عروسی خاله فاطمه ی بابا محسنه.تازه امروز از بین لباسام یکی رو انتخاب کردم و هنوز نمیدونم میخوام برای روز عروسی چی کار کنم. فکرم به شدت این چند وقته درگیره و حسابی داغونم. اینارو ولش کن اصلا خودتو عشقه گل پسر مامان شما الان 2 روزه که دیگه سینه خیز نمیری و به جاش چهار...
18 اسفند 1392

ما و خانه تکانی

سلام بر آقا علیرضا خان پسر خوشگل مامان. این چند روزه حسابی در گیر کار بودم بازم شرمندت شدم. تا بیدار نشدی سریع برات بگم که این چند روزه چه اتفاقاتی افتاد. اول بذار ار کارهایی که توی این چند وقته یاد گرفتی برات بگم! 1)بالاخره بعد از کلی زحمت یاد گرفتی که دست بزنی(قبلا تا بهت میگفتیم دس دسی کن یه دست مارو میگرفتی و با یه دست خودت میزدی روی دست و ما و کلی هم ذوق میکردی ولی از پنج شنبه دیگه با دستای ما کاری نداری و خودت زحمت دست زدن رو میکشی! 2)از هر چیزی که از زمین یه کوچولو بلند تر باشه دستت رو روش میذاری و بلند میشی.حالا میخواد مبل ومیز و صندلی باشه میخواد کتاب و کاغذ باشه فرقی نداره فقط کافیه فرش نباشه که به خاطر همین موضوع بارها ...
12 اسفند 1392

بازی جدید

آخه پسرم این چه کاریه که شما تا یه چیزه جدید میبینی باید حتما باهاش بازی کنی؟ البته این عکسا برای چند روز پیشه و من امروز تازه فرصت کردم که بشینم و وبت رو آپ کنم. ابتدا به ساکن قضیه این بود که مامان راضی لگن به دست به سمت حمام میرفت که شما با جیغ و داد توجهش رو به خودت جلب کردی و اونم بهت لبخند زد و همین براش بس بود که تو لگنش رو ببینی بخوای که با زور ازش بگیری.از اونجایی که لگن به شدت تمیز بود اجازه دایم شما باهاش مشغول شی.به این ترتیب: بعد از مدتی تیلیغ بالا بالا شروع وشد و پوزیشن شما به این حالت تغییر کرد: وکم کم: در تمام این مدت حضور مامان راضی بالای سر شما الزامی بود چون موقع حرکتش جیغ میزدی و اون بیچاره هم همون ...
10 اسفند 1392

اندر احوالاتمون در این چند روز

سلام خوشجیلم. ببخش که این چند وقته به وبت نرسیدم و کم کاری کردم. یه کم سرم شلوغ بود و کارم زیاد.شما گل پسری هم یه کم سرما خوردی و دوباره مامانی رو نگران کردی. بهتره مستقیم برم سراغ اتفاقات این چند روز به صورت خلاصه.(اگر یه ذره درهم و برهم نوشتم ببخشیدم.چون چند روزه ننوشتم هر چی یادم بیاد یه دفعه مینویسم) پنجشنبه صبح بود که عمه طاهره زنگ زد که حالت رو بپرسه یه دفعه اصرار اصرار که شب بیاید خونه ی ما بخوابید.منم خداییش راحت نیستم اونجا بخوابم ولی انقدر اصرار کرد و قسم داد تا بالاخره قبول کردم.به بابا محسن زنگ زدم تا خبر بدم که شب میریم اونجا و بابا گفت که خودشم داره بر میگرده.منو میگی کلی ذوق زده شدم. ساعت 7 بود که با بابا حبیب راه افتاد...
7 اسفند 1392

علیرضا و حمله به کابینت

سلام مامانی.چند وقته که صبحا به محض بیدار شدن از خواب به سمت کابینت خوراکی های خونه ی مامان راضی حمله میکنی.میگی نه؟خودت ببین چی کار میکنی وقتی هم که کامل تخلیه کردی بلند میشی که بری تو کابینت بشینی. بیچاره مامان راضی از دست شما باید همه چیزشو قایم کنه توی این عکس آخری هم تازه کشف کردی که در کابینت به اجاق گاز که میخوره صدا میده و از این کشف خوشحال بودی و به مدت زمان طول و درازی مخ ما رو خوردی با این کارت.امان از دست تو شیطون بلای مامان. ...
3 اسفند 1392

وقتی که حسم رو توی کتاب خوندم!

سلام گل پسری. دیروز برای یه کاری رفته بودم سمت انقلاب.موقع برگشت به خونه یه سری هم به کتاب فروشی ها زدم .یه دفعه چشمم خورد به یه کتاب و خریدمش.اسم کتابش زیبا ترین جملات برای پسر کوچولوم بود.یه کتاب کوچیک در اندازه ی جیبی هست که تو هر صفحه از یه بزرگی یه مطلب راجع به حسش به بچش نوشته.با یه سری از جملاتش خیلی ارتباط برقرار کردم ودیدم چقدر حس مشترک بین پدرها و مادرها وجود داره.دلم خواست چندتاشو که بیشتر از بقیه دوست داشتم برات به یادگار بذارم. میرم توی ادامه ی مطلب که هر کی دوست داشت بیاد و بخونه. برای این کوچولو که همه ی زندگیتونه با خوشحالی حاضرین زندگیتونون رو بدین.کسی بهتون نگفته بود که اینجوری میشه.کسی نمیتونست بگه. پم...
30 بهمن 1392