علیرضا در شمال در این چند روز
سلام عشق مامان.امروز و دیروز هی میخواستم وبت رو آپ کنم ولی دیدم که اتفاق خاصی نیفتاده و تصمیم گرفتم چند روز یه بار برات پست بذارم.ولی به خاطر سبکی کارم و اینکه یه دفعه شما به منو لب تاب حمله نکنی هر شب یه بخش کوچیکش رو برات مینویسم ثبت موقت میکنم.
دوشنبه ظهر بابا کلاسش زودتر تعطیل شد و برای ناهار زودتر اومد خونه.دور هم یه چیزی خوردیم و یه چند ساعتی خوابیدیم.بعد از ظهر هم رفتیم بیرون و یه کمی خرید کردیم و برای شام رفتیم نانو و جای همه ی دوستان خالی حسابی خوردیم.اومدیم خونه شما حسابی خوابت گرفته بود و خیلی زود خوابیدی.اما امان از دست این پشه ها تا صبح منو بابایی رو تیکه و پاره کردن.هر بار بیدار میشدم میدیدم اون طفلکی هم بیداره.تا صبح چشم رو هم نذاشت ساعت 7 رفت نون تازه گرفت واومد و بازم خوابش نبرد و رفت پیاده روی.دلم میخواست باهاش برم ولی نمیشد شما رو تنها گذاشت.ساعت 9 بود که اومد بخوابه منم تازه خوابم گرفته بود که شما بیدار شدی و خواب بر همه حروم شد(تمام شب دلم میخواست یه قورباغه داشتم تا تمام پشه ها رو میخورد)لا مصب ها انقدر خون خورده بودن نمیتونستن پرواز کنن.
سه شنبه:بعد از بیداری شما ما هم قیام کردیم و صبحونه خوردیم و یه کمی شمارو تو حیاط چر خوندیم و بردمت حمام.(اینجا احسابی عرق میکنی بس که تحرکت زیاده.مروزم نسبت به دیروز هوا گرمتر بود و به خاطر اینکه پشه ها نیان تو همه ی در ها و پنجره ها رو هم بسته بودیم.)تو حمام دیدم پشه ها حسابی شما رو هم خوردن.یه کمی که گذشت خسته شده بودی و میخواستی گریه کنی که سریع شستمت و دادمت بیرون تا عمه لباساتو تنت کنه و منم سریع دوش گرفتم اومدم و خوابوندمت.ده دقیقه خوابیدی بعدش تا ساعت 4 هر کاریت کردم نخوابیدی با اینکه خیلی خسته بودی دیگه مجبور شدم خاموشی بدم و همه رو اجباری خوابوندم تا شما بخوابی تا ساعت 6 همه خوابیدیم بازم شما بیدار شدی و ماهم پشت سر شما.یه خورده وقت بعدش داشتیم حرف میزدیم که از تو حیاط صدا اومد و منم رفتم ببینم چه خبره که دیدم بله ماشین عمو مصطفی اینا رسید تو حیاط .بابا محسن وقتی فهمید کلی خوشحال شد و ذوق کرد طفلی حوصلش سر رفته بود اینجوری به منم بیشتر خوش میگذره چون از بابت بابا خیالم راحته.منم حسابی از دیدن بچه ها خوشحال شدم خیلی وقت بود که مهسا و محمد حسام رو ندیده بودم.یه ساعتی دور هم تو حیاط نشستیم و هوا که تاریک شد اومدیم داخل و شام پخیتیم و خوردیم .که مهسا برامون قرص پشه کش آورد و ما هم گذاشتیم روی بخاری و همه ی در ها و پنجره ها رو بستیم(از گرما هم خفه شدیم)
چهارشنبه:اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه بعد از ظهر یه سر رفتیم بیرون و برای شام خرید کردیم(عمه برامون سیب زمینی تنوری درست کرد)
پنجشنبه:ساعت نزدیک 11 بود که از خواب بیدار شدیم.بابا رفته بود بالا پیش عمو مصطفی و عمه هم تو واحد بغل داشت با تلفن صحبت میکرد.منو شما حسابی خوابیده بودیم.آخه دیشب نزدیکای ساعت 1 خوابیدی و تا صبح هم خیلی شیر خوردی.بعد از صبحانه با هم رفتیم توی حیاط که دیدم مهسا و محمد حسام هم اونجا بودن و داشتن بازی میکردن.شما با دیدن حسام حسابی ذوق میکنی و شروع میکنی به جیغ زدنکه این کار شما حسام رو میترسونه و از دستت فرار میکنه.تو این دو روزه هر کاری کردم تا بیاد نزدیکت نشد.عمه برای ناهار آش دوغ درست کرد و جاتون خالی حسابی خوردیم و بعد هم یه چرت کوچولو من و یه خواب خوب تا بعد از ظهر شما.منم تا دیدم خوابت سنگین شد رفتم و لباساتو شستم.بیدار که شدی با هم رفتیم بیرون و یه دوری توی فروشگاه های اطراف زدیم(مثل قبل دیگه ذوق و شوق خرید ندارم و واقعا به خاطر این موضوع ناراحتم.چون یکی از چیزهایی که بهم خیلی آرامش می داد خرید بود)بعد از اون هم شام رو بیرون خوردیم و برگشتیم خونه.
امروز از صبح وضعیت مزاجت ریخته بهم و حسابی کار دادی دستم و هر وقت که از کنارت رد میشم باید ببرم و بشورمت.پات هم به شدت سوخته و خلاصه که باهات درگیریم دیگه.فکر کنم دیگه انشاا... دندونات میخواد در بیاد.(ببین از کی تا حالاست ما رو با این دندونات گذاشتی سر کارا)زود باش دیگه تنبل خان.
الان هم بعد از اینکه یه گریه ی اساسی بعد از تعویض سر دادی با بابا محسن رفتی توی حیاط و یه ربع بعد با چشمای خسته برگشتی و خیلی زود خوابیدی.
خب دیگه پسرم شبت بخیر و شادی