عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا و این مدتی که گذشت به روایت تصویر

سلام فندق خشمزه ی طلایی مامان. انقدر جیگر شدی و کارای بامزه میکنی که اگه بخام همشو برات اینجا همون موقع بنویسم باید لب تابم رو بندازم گردنم و باهاش راه برم.درضمن انقدر شیطون شدی که تا ازت غافل میشم یه خرابکاری جدید کردی و منو تا ساعتها برای جبرانش درگیر میکنی . این چند وقته که مسابقات اینچئون رو پخش میکرد درگیر احساسات گذشتم شده بودم و بسی زیاد غصه خوردم و حسرتم خوردم و کلی هم آه کشیدم که ای کاش اون موقع که همه اصرار میکردن که توی مسابقات انتخابی شرکت کنم شرکت میکردم تا شاید الان منم اونجا بودم ولی صد حیف که هر بار برای مسابقات انتخابی بنده درگیر یکی از جشن های مهم زندگیم بودم و نشد که بشه .یاد استادم افتادم چقدر دلم براش تنگ شده.کاش ب...
13 مهر 1393

به جا مانده از شیطنت های علیرضا در پست قبل

سلام  عزیز دلم. امروز داشتم کارای روزانتو نگاه میکردم دیدم کلی کار مهم دیگه یاد گرفتی و برات ننوشتم.بس که فکرم آزاده گفتم بذار تا دوباره یادم نرفته و خوابی برات بنویسم. _بازی کلاغ پر و یاد گرفتی و انگشتت رو روی زمین میذاری و هر چی بهت میگیم میگی پ و بعدش بلافاصله از جات بلند میشی و شروع میکنی به دست زدن و ما هم باید شعرش رو بخونیم و وسط شعر دوباره دستت رو میذاری زمین و از اول مراحل باید طی بشه. _لی لی حوضک رو هم خیلی دوست داری و توی این بازی هم عاشق منه منه کله گنده هستی و انگشتمون رو میکنی. _هو هو چی چی رو خیلی بامزه بازی میکنی و پشت لباسامون رو میگیری و  میگی چی چی و بایه لبخند تاز دنبالمون میای و پاهات رو م...
2 مهر 1393

شیطنت های علیرضا و جشن دندونی روشنا جونی

سلام همه ی زندگی مامان دلم برای نوشتن برات تنگ میشه ولی هزار ماشالا انقدر شیطون شدی که وقت نمیکنم سرم رو بخارونم و به کارای خونه برسم چه برسه بخوام برات بنویسم.هر از گاهی توی دفتر خاطراتم برات یه چیزایی مینویسم ولی اینجا چون فقط باید توی تامی باشه که شما خوابی برام خیلی سخت شده. انقدر ننوشتم و ذهنم درگیر شده که نمیدونم باید برات چی بنویسم. بذار اول از این چند وقتت بگم که حسابی بلا شدی و دل میبری و شیطنت میکنی و هر روز بزرگتر شدنت  و حساسیتت روی خیلی چیزها رو که بیشتر از قبل شده میبینم و قند توی دلم آب میشه و هر از گاهی به بابا میگم دستم درد نکنه عجب چیزی زاییدم ولی طبق روال معمول که فوق تخصص در ضایع کردن احساسات آدما داری ...
1 مهر 1393

علیرضا در عروسی و باغ با وجود مریضی

سلام همه ی وجود مامان ببخش پسرم که دیر به دیر به وبت میرسم و دیر برات از خاطرات این روزهات و شیرین کاری هات میگم.پسر شیطونی شدی و تقریبا همه ی وقتم رو میگیری.بماند که حالا که مریض هم شدی و دیگه من وقت نمیکنم تی سرم رو بخارونم و اینکه چون این چند وقته بیشتر نازت رو کشیدیم لوس شدی و تا از پیشت میرم کنار گریه میکنی و الکی بهانه میگیری چهارشنبه شب 19 شهریور عروسی سوگند (دختر پسر خاله ی بابا حبیب ) بود(البته بیشتر از اینکه با هم فامیل باشیم سوگند دوست من بود)خیلی نگران وضعیت تو بودم و اینکه تو عروسی با توجه به مشکلی که داری احتمالا سختی های زیادی داریم و بارها به سرم زد که نرم.مخصوصا که بابا محسن گفت که نمیاد و نگه داشتن شما کار خیلی سختی...
25 شهريور 1393

سفرنامه ی شمال و مریضی علیرضا

سلام نفس مامان. اول یه توضیح کوچولو برای این موضوع جدیدمون بدم که چون تعداد سفر های ما به شمال کشور زیاده واجب دونستم که موضوع اختصاصی براش در نظر بگیرم.اما این چند وقته بر ما چه گذشت: دوشنبه ی هفته ی گذشته با بابا محسن و خاله زهرا رفتیم شمال تا بابا اخرین امتحان های ترم تابستونش رو بده.اینم بگم که دقیقه ی نود به خاله زنگ زدم و گفتم میریم دنبالش.قرارمون این بود که ما بریم و مامان راضی و خاله مرضی و خاله فاطی چهارشنبه به ما ملحق بشن و من خوشحال که قراره سفری داشته باشم که خیلی بهم خوش بگذره اما ظاهرا کور خونده بودم شما از روز یکشنبه یه کمی (با عرض پوزش از همگی )شکمت خراب شده بود و من گفتم احتمالا برای دندونت هست و طبق معمول دو ...
21 شهريور 1393

علیرضا در شهریار و چیتگر به روایت تصویر

سلام شازده کوچولوی مامان. روز پنجشنبه 6/9/93به مناسبت بازنشستگی بابا حبیب و همین طور تولد علی و احسان و خاله مرضی رفتیم باغ شهریار. بابا حبیب پنجشنبه آخرین روز کاریش بود و ما میخواستیم سورپرایزش کنیم.با یه برنامه ریزی دقیق همه ی کارهامونو کردیم و کم مونده بود بابا حبیب همه ی نقشه هامونو خراب کنه ولی خدا رو شکر که همه چیز خیلی خوب پیش رفت و کاملا سورپرایز شد(میگفت من روز آخر کاریمه و نمیتونم زودتر بیام شماها با الهام و محسن برید منم اگه تونستم میام.در آخرین لحظه پشیمون شده بود و گفته بود سعی میکنم کارام رو تا 10 صبح جمع کنم و بیام) بریم سراغ عکسا: قبل از رفتن و گرفتن کیک که چون ما بیش از حد علاقه مند به خوابیدن هستیم و جز به اجبا...
12 شهريور 1393

علیرضا به روایت تصویر در این چند روز

سلام گل مامان.خاطرات این چند روز رو برات با عکسات مینویسم و برات به یادگار میذارم خب اول از همه بریم سراغ پنجشنبه شب .بعد از ظهر که کمی حالم بهتر شده بود(از چهارشنبه صبح دل درد و دل پیچه ی وحشتناکی گرفته بودم و تا روز بعدش طول کشیده بود )خاله آسیه زنگ زد و به صرف شیرینی قبولی توی آزمون تخصص پزشکی و مهم تر رشته ی دلخواهش که داخلی دانشگاه تهران بود دعوتمون کرد که بریم پارک کوهسار و خوش باشیم.منم که حالم این چند روزه گرفته بود قبول کردم و ساعات خوبی رو باهم داشتیم.مهم تر از همه اینکه شما اصلا منو اذیت نکردی و خیلی خیلی پسر خوبی بودی و بسی شرمندم کردی قبل از رفتن داشتم حاضر میشدم که دیدم شما خیلی باحال  لب تاب مامان رو باز کردی و خو...
4 شهريور 1393

علیرضا و کارهایی جدید

سلام شازده پسر مامانی.الهی من قربونت برم که هر روز داری هزار ماشاا... با نمک تر  و بزرگتر از روز قبلت میشی.این چند وقته هر روز یه کار جدید یاد میگیری و یا یه کلمه ی جدید میگی و منو بابات هم کلی قربون صدقت میریم و هر لحظه به خاطر داشتنت خدا رو شکر میکنیم. تازگیا اکثر حرفایی رو که بهت میزنیم رو متوجه میشی و کاری رو که ازت بخوایم انجام میدی.خیلی دوست داری توی جمع کردن و پهن کردن سفره کمک کنی و این کارم با یه لذتی انجام میدی که دلم میخواد فقط بهت کاسه و بشقاب و قاشق بدم و تو هی ببری و بیاری بدی به من پنجشنبه موقع ناهار بود که شنیدم گفتی آب میخوام ولی توجهی نکردم و فکر کردم اشتباه شنیدم چون بر خلاف همه ی بچه ها که آب جز اولین کلماتی ...
27 مرداد 1393

علیرضا و این مدت

سلام عشقم .یکی یدونم. دلم برای نوشتن تنگ شده بود ولی راستش این چند وقته دلو دماغ ندارم.میام بهت سر میزنم و اگه دوستامون لطف کرده باشن و نظر داده باشم تایید میکنم و جواب لطفشونو  میدم ولی با اینکه تقریبا مطلب برای نوشتن دارم همون طوری که گفتم نمیتونستم بنویسم یکشنبه  شب بابا محسن از شمال برگشت و ما قبل از اومدنش با مامان راضی و بابا حبیب رفته بودیم خونه و بابا نزدیکای ساعت 2 بعد از اینکه 7 ساعت توی ترافیک بود رسید دوشنبه بعد از ظهر رفتیم خونه ی خاله فاطمه ی بابا تا عکسای عروسیشون رو ببینیم و دیداری هم با اقوام تازه کردیم و بعد از مدتها دور هم نشستیم و خندیدیم.تا ساعت 5 اونجا بودیم بعد چون من وقت دکتر برای چکاپ داشتم زودت...
20 مرداد 1393