علیرضا و کارهایی جدید
سلام شازده پسر مامانی.الهی من قربونت برم که هر روز داری هزار ماشاا... با نمک تر و بزرگتر از روز قبلت میشی.این چند وقته هر روز یه کار جدید یاد میگیری و یا یه کلمه ی جدید میگی و منو بابات هم کلی قربون صدقت میریم و هر لحظه به خاطر داشتنت خدا رو شکر میکنیم.
تازگیا اکثر حرفایی رو که بهت میزنیم رو متوجه میشی و کاری رو که ازت بخوایم انجام میدی.خیلی دوست داری توی جمع کردن و پهن کردن سفره کمک کنی و این کارم با یه لذتی انجام میدی که دلم میخواد فقط بهت کاسه و بشقاب و قاشق بدم و تو هی ببری و بیاری بدی به من
پنجشنبه موقع ناهار بود که شنیدم گفتی آب میخوام ولی توجهی نکردم و فکر کردم اشتباه شنیدم چون بر خلاف همه ی بچه ها که آب جز اولین کلماتی هست که میگن تو خیلیکم میگی و معمولا به لیوان آب اشاره میکنی.دوباره بعد از چند لحظه گفتی و اینبار بابا محسن از من پرسید الهام گفت آب میخوام؟بازم نگاهت کردیم و سری تکون دادیم.چند لحظه بعد اومدی دست بابا رو گرفتی و بردی سمت یخچال و آب سرد کن رو نشونش دادی و بابا که ازت پرسید علیرضا آب میخوای یه خنده ی خوشگل کردی و وقتی لیوان آب رو داد دستت چند تا قلوپ آب خوردی و دوباره رفتی دنبال بازی کردنت(وقتی متوجه حرفات میشیم یه لبخند و خنده خوشگل تحویلمون میدی که اونو با دنیا عوضش نمیکنم)اون لحظه منو باباتو باید میدیدی چشمامون داشت از حدقه میزد بیرون یعنی یه وقتایی باید بکشیمت تا یه چیزی بگی یه وقتایی هم جمله میگی.(بعد از اون روز چند بار دیگه هم آب میخوام رو گفتی و تقریبا دو سه نفری اینو شنیدن و ما متوجه شدیم که گوشای پدر مادریمون درست شنیده البته نمیدونم که برای گفتن این جمله زود بوده یا اینکه تو سر وقت شروع به جمله بندی کردی)
تازگیای بعدیمون اینه که وقتی یه کار بد میکنی یا در حال کشیدن نقشش هستی یه دفعه با صدای بلند میگی هههههههههههن.البته اینو از خودم یاد گرفنتی چون این چند وقته زیاد این لفظ رو بکار بردم و موقعی که تو میگی دلم میخواد درسته قورتت بدمعاشق گوشی من و آیپد خاله زهرایی و یا داری تو گوشی من فیلم میبینی یا وقتی خونه ی مامان راضی اینا هستیم از سر کول خاله آویزونی تا آیپدش رو برداری و بری و قاعدتا کاری جز داغون کردنش از دستت بر نمیاد.(امروز صبح هم وقتی از خواب بیدار شدی رفتی سراغش و از رو میز کشوندیش زمین و خودت یه دفعه با صدای بلند گفتی هههههههههههههههههههن.)
چشم و بینی و دست و پا و سرت رو میشناسی و اگه رو مود باشی بهمون نشون میدی و کلی بهمون حال میدی.
نحوه ی رقصیدنت عوض شده و کلی بامزه میرقصی مخصوصا که وسطاش هی میشینی و بلند میشی.
چند روزی هست که به دفتر و خودکار علاقه نشون میدی و اولیش رو هم از کتاب من شروع کردی و جلدش رو برام خط خطی کردی.تصمیم دارم نقاشی رو جز برنامه ی روزانت بذارم.
وقتی خونه ی مامان راضی اینا میریم و بابا حبیب از سر کار برمیگرده و برای استراحت میره تو اتاقش شما میری پشت در اتاق و در میزنی و هی میگی بابا بابا بابا تا بابا حبیب در رو برات باز میکنه و یه لبخند تحویلش میدی و میری تو اتاق برای خرابکاری.این عادتت شده وقتایی که در اتاق بابایی بستس حتی اگه خونه نباشه یا وقتی میریم پایین خونه ی مامان بزرگ (چون نقشه ی خونه هاشون عین همه و جای اتاقاشون یکی هست و معمولا مامانبزرگ در اون اتاق رو به خاطر شما میبنده)میری و در میزنی و بابا رو صدا میکنی.
یه کار بامزه و خوردنی دیگه که انجام میدی کاری هست که اکثر مامان باباها برای قایم کردن یه سری از وسایل از دست بچه هاشون انجام میدن و این کاری نیست جز بردن وسیله ی مورد نظر پشت سر و گفتن عبارت شیرین جوجو برد.اما شما کجای قضیه ای دو جاش.اول اینکه خودت میدونی چه چیزایی رو قراره جوجو ببره.خودت میری میاری و مسئول غیب کردن این وسایل معمولا شخص شخیص بابا محسنه که این چند وقته مسئولیت غیب کردن و رسوندن وسایلی از جمله قند و لیوان چایی و سی دی و کنترل تلویزیون و.... به جوجو میباشد و هر چیزی دم دستت باشه میدی بهش تا بده به جوجو و ببره و حالا میخواد کتاب 800 صفجای من باشه میخواد لب تاب باشه یا حتی جارو برقی فرقی نداره و اینجا بابای بیچارته که باید نقش کریس آنجل رو بازی کنه و غیبشون کنهگمونم تا چند وقت دیگه دست اونا رو هم از پشت ببنده و خونه و ماشین روهم غیب کنه.
اما بخش دوم که در این بازی داری پیداکردن وسایل غیب شده و برده شده توسط جوجوی بده که این چند وقته اکثر اثاثهای مارو با خودش میبره.وقتی جوجو میبره دستای کوچولو و خوشگلت رو میاری بالا و میگی( نیییییییییی) و وقتی پیداشون میکنی کلی ذوق میکنی و میگی (ایینناها)خیلی بامزه و خوردنی اینا رو میگی و دستاتو بالا میاری و از پیدا کردن مجددشون انقدر ذوق میکنی که انگاری واقعا جوجو برات برش گردونده.
خلاصه که عاشقتم و با کارای با مزت هر روز کلی توسط من چلونده و مچاله و پر از بوس میشی
بریم ادامه مطلب و عکساتم اونجا ببین
جمعه رفته بودیم خونه ی مامان رباب اونجا برای اولین بار نوشمک خوردی و خیلی هم خوشت اومد متاسفانه:
بعد از خوردن نوشمکت گیر دادی و میخواستی خونه رو جارو کنی که این شد آخر و عاقبتش و نیم ساعتی سرگرم بودی:
اینجا هم گیر داده بودی و میخواستی شال سرت کنی که هی گیر میکرد لای دست و پات و میخوردی زمین تا اینکه مامان راضی برات اینطوری بست:
اینجا هم با اون شال پیچیده رو کلت به پنکه ی مامانبزرگ حمله کردی:
اینجا هم مامان راضی رفته بود توی بالکن و شما پشت سرش کمین کرده بودی و نی و ساندیست رو به طرفش گرفته بودی تا برات بازش کنه:
تا اینکه منو زیر چشمی دیدی:
و رضایت دادی من برات بازش کنم ولی همه ی حواست پیش مامان راضی بود:
اما در این بخش میرسیم به دوقولوهای جیگرم مهرداد و میلاد پسرای پسر عمم علیرضا که با همون نگاه اول به دلم نشستن(ماشاا... یادت نره ها)
خب پسرم اینم از این کارای چند روزه ی شما.با کلی بوس و آرزوهای خوب برات میخوام بیام پیشت و منم مثل تو بخوابم.شبت بخیر عزیز دلم.خوابای خوب ببینی