عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا به روایت تصویر در شمال

سلام پسر نازنینم. ما پنجشنبه با خاله زهرا رفتیم شمال و روز سه شنبه خاله آسیه و عمو مصطفی بعد از 9 ساعت که در ترافیک موندگار شده بودند بهمون رسیدند و منو و شما و خاله زهرا چهارشنبه شب باهاشون برگشتیم تهران و بابا محسن موند شمال تا بعد از کلاساش برگرده. توی این چند روزه رفتیم بیرون و حسابی خوش گذروندیم.به شما هم خیلی خوش گذشت.چون اینبار خیلی راحت میتونستی راه بری و بدوی هم ما خیلی بیشتر بهمون خوش گذشت(با اون کفشای سوت سوتیت)هم خودت از شنیدن صداش کلی ذوق میکردی.اما بقیه یه عده مثل ما ذوق میکردن و یه عده دیگه . اما عکسات گل پسری: هر روز تا میخواستیم سوار ماشین بشیم میشستی توی حیاط و با سنگها بازی میکردی: یکی از همین...
11 مرداد 1393
1235 12 19 ادامه مطلب

علیرضا در تولد مبینا

سلام دنیای من. این چند وقته ذهنم به شدت درگیر یه مسئله ای شده و تا نتونم با خودم کنار بیام حس انجام هیچ کاری رو ندارم. یکیش همین وبلاگ نویسی برای شماست.دلم میخواد جز به جز زندگیت رو بنویسم تا هر لحظش برات به یادگار بمونه یا بهتر بگم هر ثانیه ولی در توانم نیست.خیلی وقتا از ریز نوشتنم حوصله ی خودم سر میره و به این فکر میکنم اصلا تو در آینده حس داری اینا رو بخونی دوباره تصمیم میگیرم که خلاصه بنویسم و فقط اتفاقات مهم زندگیت رو ثبت کنم. نمیدونم .خلاصه که خیلی کم درگیری ذهنی و فکری دارم وبلاگ نویسی برای تو هم که حالا برای خودم هم یه جور سرگرمیه هم یه جور عادت و عشق و علاقه بهش اضافه شده.شده یه بخشی از زندگیم.بگذریم............. به خاطر فک...
3 مرداد 1393

هفته نامه ی علیرضا 6

سلام عزیز دلم. این هفته هم مثل بقیه هفته ها گذشت و فقط خاطراتش موند که من تمام سعیم رو میکنم تا جز به جز برات ثبت کنم. شنبه:بابا محسن ساعت 7 صبح رفت دانشگاه و منم رفتم ظرفها رو شستم و یه پچ پچ جهت رفع گرسنگیم خوردم و اومدم پای نتم که فهمیدم دیشب برام بازی در آورده و هنوز ترافیکم تموم نشده و یه ذره به وبلاگ شما رسیدم و اومدم بخوابم.هنوز کامل خوابم نبرده بود که یه صدای مهیبی گفت انا لله وانا علیه راجعون.بعد یه صدای بلند قرآن خوندن اومد.تو تمام این مدت من از ترس چشمام رو باز نمیکردم. بعد همون صدا ترسناکه ی اولی گفت اهالی یالبندان توجه کنید در سحر گاه امروز مادر شهید (از ترس اسمش یادم  نیست)به ملکوت اعلا پیوست و.............اینجا بود...
29 تير 1393

هفته نامه ی علیرضا 5

سلام پسر آسمونی من. این هفته تقریبا یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم و اینو از برکات ماه رمضون میدونم.(خدا رو صد هزار مرتبه شکر بابت این همه نعمت)اما این هفته ی شما پنجشنبه:برات گفتم که منو بابا تا اذان صبح مشغول بودیم و موفق شدیم کارا رو تموم کنیم.قرار بود ظهر بابا بره دنبال مامان راضی و خاله زهرا(خاله زهرا از روز سوم ماه رمضون به شدت مریض شده و حالش خیلی بد بود و به خاطر اینکه غذا نمیتونسته بخوره کارش به سرم کشیده بود و الان که دارم این پست رو میذارم خدا رو شکر کمی بهتره)منم که نمیخواستم مامان راضی بفهمه که چقدر غذا درست کردم تا قبل از اومدنش همه ی یخچالمون رو به خونه ی شبنم اینا(همسایه بغلیمون)انتقال دادم و صداشم در نیاوردم و تا رسید...
22 تير 1393

علیرضا در شهریار

سلام قند و نبات مامان بعد از کلی کنکاش برای برگذاری تولد شما برای فامیل های من و هر بار جور نشدن بالاخره به پیشنهاد خاله مرضی همه رفتیم شهریار و اونجا تولدت رو گرفتیم و همه با کادو هاشون شرمندمون کردن. (البته به دلیل اینکه صبح زود راهی شدیم این مراسم بدون کیک برگذار شد و همگان مشغول در کردن خستگی های این چند وقت بودند و  استخر رو به تولد بازی ترجیح دادند و بعد از اهدای کادو و بوسیدن شما محل رو به ترتیب آقایان استخر-خانوم ها  محوطه ی باغ و گفتگو- بچه ها استخر و باغ به سرعت ترک کردن ) به من که خیلی خوش گذشت.بابا محسن هم بعد از دادن آخرین امتحانش مستقیم خودشو به ما رسوند و این خوشحالی و خوشگذرونی منو دو چندان کرد. بعد از مدت...
7 تير 1393

هفته نامه ی علیرضا 3

سلام گلی جون مامان خوبی ؟من میدونم که خدا رو شکر حالت رو به بهبودیه و انشاا... روز یکشنبه واکسنت رو با هشت روز تاخیر میزنیم.امیدوارم که اذیت نشی و تب هم نکنی چون واقعا دیگه توانایشو ندارم . بریم سر این چند وقته که چی شده و چی قراره بشه! از بعد از تولدت بگم: جمعه:بابا حبیب اومد دنبالمون و اومدیم خونه ی مامان راضی.بابا محسن قرار بود شنبه صبح زود بره شمال ولی نشد. شنبه:صبح که از خواب بیدار شدی تبت بالابود و منم ترسیدم.به چند تا درمانگاه زنگ زدم ولی تا عصر دکتر نداشتن.به بابا محسن زنگ زدم وقتی دیدم هنوز نرفته شمال قضیه ی شما رو براش تعریف کردم  و اونم زود خودشو رسوند و با هم رفتیم پیش دکترت.تشخیصش شروع سرما خوردگی بود برات دارو ...
31 خرداد 1393

علیرضا در یکسالی که گذشت!

سلام قند عسلم.الان که دارم برات این پست رو میذارم به شدت سرما خوردی و از روز سه شنبه تا حالا 600 گرم وزنت کم شده.دیروز با بابا محسن بردیمت پیش دکتر نجیبی و گفت یه سرما خوردگی جزیی داری ولی برات دارو نوشت گفت احتمال داره شروعش باشه و حالت بدتر بشه که همین طوری هم شد.منم کلی نگرانم چون واکسنتم هنوز نزدیم و دکتر گفته باید تا یکشنبه ی هفته ی بعد صبر کنیم.اگه کوتاهی کردم پست برات نذاشتم علتش اینه که خیلی حالت بده.الانم واقعا دل و دماغش رو ندارم ولی برای اینکه سرم گرم بشه و فکر و خیاله الکی نکن خودمو با وبلاگت مشغول کردم. اما مطالب مربوط به این پست که میخوام کارها و پیشرفت هات رو در این یکسال بگم. اول سیر تکاملت در این یکسال: لحظاتی بعد ا...
27 خرداد 1393