علیرضا و این مدت
سلام عشقم .یکی یدونم.
دلم برای نوشتن تنگ شده بود ولی راستش این چند وقته دلو دماغ ندارم.میام بهت سر میزنم و اگه دوستامون لطف کرده باشن و نظر داده باشم تایید میکنم و جواب لطفشونو میدم ولی با اینکه تقریبا مطلب برای نوشتن دارم همون طوری که گفتم نمیتونستم بنویسم
یکشنبه شب بابا محسن از شمال برگشت و ما قبل از اومدنش با مامان راضی و بابا حبیب رفته بودیم خونه و بابا نزدیکای ساعت 2 بعد از اینکه 7 ساعت توی ترافیک بود رسید
دوشنبه بعد از ظهر رفتیم خونه ی خاله فاطمه ی بابا تا عکسای عروسیشون رو ببینیم و دیداری هم با اقوام تازه کردیم و بعد از مدتها دور هم نشستیم و خندیدیم.تا ساعت 5 اونجا بودیم بعد چون من وقت دکتر برای چکاپ داشتم زودتر از بقیه راه افتادیم.دم در موقع خداحافظی به یکباره قرار شد که همین جمع فردا ساعت 2 بیان خونه ی ما تا فیلم عروسی ما رو ببینن و این شد که ما سه شنبه مهمون داشتیم و تلافی دیروز رو در آوردیم که کم همدیگرو دیده بودیم.
عمه طاهره و عمه مریم هم شب بعد صرف شام رفتن خونه ی بابا ممد و من که به شدت از دست شما نفله شده بودم مثل جنازه افتادم
چهارشنبه عروسی رضا عاشوری دوست بابا بود و ما هم چون عمو مصطفی (پسر عموی بابا و خانوادش همشون دعوت بودن )رفتیم وگرنه ما با بابایی نمیرفتیم.از اول مراسم پیش بابا بودی ولی نیم ساعت بعد از رسیدنمون که محمد حسام با گریه اومد تو سالن زنونه دلم انگار بهم میگفت تو هم بی قراری هر چی به گوشی بابا زنگ زدم آنتن نمیداد.نیم ساعتی تلاش کردم و بالاخره موفق شدم و دیدم که بله بعد از اینکه محمد حسام گریه کرده شما هم گریه سر دادی و بابا درست وقتی که میخواسته دوستش رو همراهی کنه مجبور شده شما رو ببره بیرون تا ساکت شی خلاصه که اومدی پیشم و یه خورده وقت بعد هم شام رو سرو کردن و مشغول خوردن شام و دیدن کلیپ بودیم و شما هم روی پای من قر میدادی و شام میل میکردی که به یکباره دیدم موهای بینیم داره کز میخورهو منحالا همون موقع دختر عموی بابا منظر اصرار اصرار که علیرضا رو بده به من تو شامت رو بخور تا فهمید چی شده نا مرد کلی بهم خندید و به سمت دستشویی راهنماییم کرد.بماند با چه مصیبتی شما رو عوض کردم چون کوچکترین جایی که بشه عوضت کنم پیدا نکردمکارمون که تموم شد همه داشتن حاضر میشدن و از عروس و داماد خداحافظی میکردن.
به یاد شب عروسی خودمون که به گفته ی همه کاروان عروسیمون کل اتوبان رو بسته بود و ترافیکی عظیم رو ایجاد کرده بودیم با خنده و بوق بوق بازی(البته در مکان های مسکونی کاملا سکوت رو رعایت کردیم)تا مسیری دنبال عروس داماد رفتیم و یه دفعه چشمون به شما افتاد که در اوج مظلومیت داشت خوابت میبرد.بابا طاقت نیاورد که اینجوری خوابت ببره و خودش رو به ماشین عروس رسوند و خداحافظی کرد و به سمت خونه حرکت کردیم و 12 بود که رسیدیم خونه و اولین کاری که کردم شما رو بردم دستشویی و به شدت شستمت و کرم مالیت کردم و بعد که خیالم راحت شد خوابوندمت(بس که پوستت حساسه مادر)
تا روز جمعه خونه بودیم و جمعه عصر اومدیم خونه مامان راضی و بابا هم طبق روال هر هفته بعد از اینکه شام خورد رفت که بره شمال.
امروز که یکشنبه بود بردمت برای چکاب قد و وزن که توی خانه ی بهداشت بهم گفتن که وزن نگرفتی و باید ببرمت پیش متخصصت.منم که آماده برای دریافت هرگونه موج منفی سریعا بردمت پیش دکتر دومت و اونم گفت که با اینکه رشد نکردی ولی چون همه چیزت خوبه و از لحاظ رشد ذهی و رفتاری جلوتر از هم سن هات هستی جای نگرانی نیست .ولی چون هزار ماشاا... هایپر اکتیوی باید تا بیداری بهت بدیم بخوری تا جایگزین فعالیتت بشه.
قدت توی 14 ماهگی 74 و نیم و وزنت 10 کیلو و 850 گرم بود که از یکسالگی فقط 50 گرم وزن گرفته بودی که نمودارت رو به سمت پایین شده بود و تا درست نشی غصه میخورم.(هرچند که دکترت گفت به خاطر اینکه دندونات دارن در میان و فعالییت این کاملا طبیعی هست)
راستی دوقولو ها هم به دنیا اومدن انشاا... وقتی رفتیم دیدنشون عکساشونو برات میذارم.
فعلا بیا ادامه مطلب اندک عکساتو ببین گل مامان.
کلی شیطون شدی و از در و دیوار بالا میری اینجا هم که نیاز به توضیح نیست
تنها عکس خوبی که ازت شب عروسی با مهسای عمو مصطفی دارم
تنها عکس روز مهمونی سه شنبه که شما و محیا جونی طبق روال همیشه تو ماشینید و نمیدونم محیا جونی داره بهت چی نشون میده
اینم خوشتیپ مامان که تیپ زده بره به قول خودش دد
البته فقط برای لحظاتی چونکه
دوستت دارم همه ی زندگیم.شیرینی زندگیم.خوب بخوابی پسرم