علیرضا و سومین دندون
سلام قند عسلم
این چند روزه مامانی کلی درگیر بود و کار داشت و نتونستم درست و حسابی به تو و وبلاگت رسیدگی کنم.بعد از اینکه از شمال برشتیم و چشمم به خونه ی پشت و رو شدم افتاد همه ی غم عالم دوباره ریخت روی سرم.این شد که شما سهشنبه از ساعت 12 تا ساعت 8 شب رفتی خونه ی بابا ممد و منم یه کله کار کردم.زمین اتاق رو دستمال کشیدمموکت ها رو جارو کردمرخت های کثیفمون رو که از شمال برای خودم سوغاتی آوردم رو شستمکشوهای کمد دیواری و دیوارهای اطرافش رو تمیز کردمتا اینکه تونستم لباسهامو از روی زمین جمع کنم و داخل کمد دیواری و کشوها انتقال بدم و ساعت روکه دیدم فهمیدم که چرا حس تو تنم نیست تا اینکه شما اومدی و کلی بوست کردم و شامم رو خوردم و یه ذره انرژی گرفتم.خدارو شکر که شما هم خسته بودی و زود خوابیدی.
چهارشنبه هم تا ساعت 3 یه کمی کار کردم ولی باز انگار هیچ کاری نکرده بودم.انقدر خورده ریز توی کمد دیواری ها داشتم و متاسفانه دارم که هر چی جمع میکردم هنوز وسط خونه شلوغ بود و پر از اثاث.باز خدارو شکر که دیشب که عمه طاهره آوردت خونه تمام وسایل وسط حال رو به یه گوشه انتقال داد و یه راهی برای رفت و آمد باز شد.
به خاله زهرا قول داده بودم که امروز برم خونشون و بمونیم تا فردا با هم بریم نمایشگاه کتاب و خاله کتابهایی رو که برای کنکور سال بعدش احتیاج داره رو بخره.برای همین ساعت 4 بود که راهی شدیم برای استراحت در خونه ی مامان راضی.(البته بیشتر از استراحت برای من تفریح به حساب میاد چون شما با خاله و مامان راضی مشغول میشی)در همین گیر و دار بودیم که بالاخره بعد از مدت های مدید انتظار و رنج و سختی دندون سوم شما رویت شد و همه دسته جمعی با هم کلی خوشحال شدیم.زیاد.
پنج شنبه تا به خودمون بجنبیم و از خونه در بیایم ساعت شد 11.تازه همون موقع بود که خاله فهمید ساعت 5 اورال داره و باید زود برگردیم.به خاطر راهنمایی یک عزیزی ما با مشقتی زیاد به مصلی رسیدیم و بعد از له شدن فراوان در جوار غرفه های گاج-خیلی سبز-تخته سیاه واندکی سرکشی به بخش های دیگه ی نمایشگاه خیلی زود قصد رفتن کردیم تا خاله به امتحانش برسه و برای اینکه سرعتر به مقصد برسیم و از مترو شلوغ هم استفاده نکنیم از یک پلیس راهنمایی و رانندگی راهنمایی خواستیم که ایشون هم با آدرسی که به ما داد ما رو به خود خود قهقرا رسوند و تا ما بفهمیم کجاییم و چقدر پیاده راه اومدیم نابود شده بودیم و دیگه توانی نداشتیم.(کلی برای هدایتش از خدا کمک خواستیم و دعاش کردیم نه اینکه فکر کنید اگر دوباره ببینیمش میکشیمشا نه)تا اینکه خودمونو رسوندیم انقلاب و بابا حبیب اومد دنبالمون.
خاله رو رسوندیم کلاس و اومدیم خونه و ساعت 5 بود که با هم ناهار خوردیم.چون شما به مامان راضی اجازه یاین کار رو هم نداده بودی.یه کمی استراحت کردیم و قرار شد یه سر بریم خونه ی عمه فخری هم دیدن عمه هم آریا رو ببینیم که بچه مسلمون شده بود.کلی به شما خوش گذشت چون حسابی با علیرضا و عباس سرگرم شدی.علیرضا با اینکه خودش داره بابا میشه ولی هنوز به شدت به شما علاقه داره و حسابی دوست داره.علیرضا داشت برامون ماجرای ختنه کردن آریا رو با آب و تاب تعریف میکرد که حسابی موجبات خنده ی همرو فراهم کرده بود.
تا ساعت 9 خونه ی عمه نشستیم و بعد بابا حبیب مارو رسوند خونمون و خودشون رفتن چون اله زهرا با ما نیومده بود و خونه تنها بود.بابا محسن ما که اومدیم خونه نبود و یه ساعت بعدش اومد.شام خوردیم و خیلی زود خوابیدیم جون من بهشدت سر درد داشتم و از خستگی حتی نای نفس کشیدن نداشتم.
جمعه ظهر خونه یدایی جواد ناهار دعوت بودیم ولی من به خاطر خونه نرفتم و خاله زهرا هم برای چیدمان اتاق شما قید ناهار ویژه ی مهمونی رو زد اومد کمکم.تو همین گیر و دار بودیم و من داشتم کتابخونمون رو میچیدمکه یهو صندلی از زیر پام در رفت و با حالتی به قول خاله زهرا خنده دار و به نظر خودم به شدت دردناک نمیدونم خوردم زمین یا بین زمین و صندلی گیر کردم هر چی که بود الان پای چپم از زانو تا نزدیکیه مچ پا کبود شده و به شدت درد میکنه فقط تنها شانسی که آوردم قسمت داخلی پام بود و استخوانش نبود وگرنه گمونم بدجور میشکست
ساعت 4 هم که مامان راضی اینا اومدن نذاشتم که برن و با هم تا حدودی یه ذره کارامو کردیم.شب هم بعد از شام من و شما با مامان راضی اینا اومدیم خونشون تا بابا محسن صبحش بره شمال.
شنبه هم که امروز باشه از ساعت 6 صبح بیدار شدی و منم که از شب گلو درد داشتم و تا نزدیکی صبح نخوابیده بودم برای نگهداری از شما جون ویژه ای داشتم اما چون حیف بود ازش استفاده کنم دادمت دست مامان راضی و بقیشو نفهمیدم.نمیدونم ساعت چند بود که مامان راضی آوردت و بهت شیر دادم و خوابیدی و دوباره ساعت 9 بیدار شدی و منم کار دفعه ی پش رو تکرار کردم و با صدایی که در نمیومد مامان راضی رو صدا کردم و بیهوش شدم تا ساعت 11.مامان راضی که از نگه داری شما عاجز شده بود لگن رو پر از آب کرده بود و شمارو وسط لگن نشونده بود و مشغول آب بازی بودی و از این بابت هم به شدت خوشحال بودی.من که بیدار شدم دیگه داشت میشستت و وقت بیرون اومدنت بود(عجب خوابی رفته بودم)
بعد از ظهر هم یه سر با خاله زهرا رفتیم بیرون و زود برگشتیم چون خیلی حس توی تنم نبود.الان هم به شدت بیحالم و فقط به خاطر آپ کردن وبت خودمو سر پا نگه داشتم.
اما در آخر کار بریم ادامه ی مطلب و عکسای این چند روزت رو ببینیم:
خونه ی عمه فخری-بغل عباس-روبه روی آکواریوم که حسابی این پوزیشنت رو دوست داشتی و با ضربه زدن به شیشه و تکون خوردن ماهی ها کلی ذوق کردی
بعد از بازی با ماهی ها رفتی قلم دوش علیرضا و از بالا به همه نگاه کردی
اینم جمعه ظهر که خاله اومده بود خونمون ازت گرفت.هنوز خونمون بهم ریخته بوده
چشمام به شدت خستس و دیگه نمیتونم.بقیه ی عکساتو بعدا برات میذارم