عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا و سومین دندون

1393/2/21 0:14
نویسنده : مامان عليرضا
407 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قند عسلم

این چند روزه مامانی کلی درگیر بود و کار داشت و نتونستم درست و حسابی به تو و وبلاگت رسیدگی کنم.بعد از اینکه از شمال برشتیم و چشمم به خونه ی پشت و رو شدم افتاد همه ی غم عالم دوباره ریخت روی سرم.این شد که شما سهشنبه از ساعت 12 تا ساعت 8 شب رفتی خونه ی بابا ممد و منم یه کله کار کردم.زمین اتاق رو دستمال کشیدممموکت ها رو جارو کردممرخت های کثیفمون رو که از شمال برای خودم سوغاتی آوردم رو شستممکشوهای کمد دیواری و دیوارهای اطرافش رو تمیز کردممتا اینکه تونستم لباسهامو از روی زمین جمع کنم و داخل کمد  دیواری و کشوها انتقال بدم و ساعت روکه دیدم فهمیدم که چرا حس تو تنم نیست تا اینکه شما اومدی و کلی بوست کردم و شامم رو خوردم و یه ذره انرژی گرفتمم.خدارو شکر که شما هم خسته بودی و زود خوابیدی.محصل

چهارشنبه هم تا ساعت 3 یه کمی کار کردم ولی باز انگار هیچ کاری نکرده بودم.انقدر خورده ریز توی کمد دیواری ها داشتم و متاسفانه دارم که هر چی جمع میکردم  هنوز وسط خونه شلوغ بود و پر از اثاث.باز خدارو شکر که دیشب که عمه طاهره آوردت خونه تمام وسایل وسط حال رو به یه گوشه انتقال داد و یه راهی برای رفت و آمد باز شد.

به خاله زهرا قول داده بودم که امروز برم خونشون و بمونیم تا فردا با هم بریم نمایشگاه کتاب و خاله کتابهایی رو که برای کنکور سال بعدش احتیاج داره رو بخرهزبانکده محصل.برای همین ساعت 4 بود که راهی شدیم برای استراحت در خونه ی مامان راضی.(البته بیشتر از استراحت برای من تفریح به حساب میاد چون شما با خاله و مامان راضی مشغول میشی)مدر همین گیر و دار بودیم که بالاخره بعد از مدت های مدید انتظار و رنج و سختی دندون سوم شما رویت شد و همه دسته جمعی با هم  کلی خوشحال شدیم.زیاد.

پنج شنبه تا به خودمون بجنبیم و از خونه در بیایم ساعت شد 11.تازه همون موقع بود که خاله فهمید ساعت 5 اورال داره و باید زود برگردیم.به خاطر راهنمایی یک عزیزی ما با مشقتی زیاد به مصلی رسیدیم و بعد از له شدن فراوان در جوار غرفه های گاج-خیلی سبز-تخته سیاه واندکی سرکشی به بخش های دیگه ی نمایشگاه خیلی زود قصد رفتن کردیم تا خاله به امتحانش برسه و برای اینکه سرعتر به مقصد برسیم و از مترو شلوغ هم استفاده نکنیم از یک پلیس راهنمایی و رانندگی راهنمایی خواستیم که ایشون هم با آدرسی که به ما داد ما رو به خود خود قهقرا رسوند و تا ما بفهمیم کجاییم و چقدر پیاده راه اومدیم نابود شده بودیم و دیگه توانی نداشتیم.(کلی برای هدایتش از خدا کمک خواستیم و دعاش کردیم نه اینکه فکر کنید اگر دوباره ببینیمش میکشیمشا نهم)تا اینکه خودمونو رسوندیم انقلاب و بابا حبیب اومد دنبالمون.

خاله رو رسوندیم کلاس و اومدیم خونه و ساعت 5 بود که با هم ناهار خوردیم.چون شما به مامان راضی اجازه یاین کار رو هم نداده بودی.یه کمی استراحت کردیم و قرار شد یه سر بریم خونه ی عمه فخری هم دیدن عمه هم آریا رو ببینیم که بچه مسلمون شده بود.کلی به شما خوش گذشت چون حسابی با علیرضا و عباس سرگرم شدی.علیرضا با اینکه خودش داره بابا میشه ولی هنوز به شدت به شما علاقه داره و حسابی دوست داره.علیرضا داشت برامون ماجرای ختنه کردن آریا رو با آب و تاب تعریف میکرد که حسابی موجبات خنده ی همرو فراهم کرده بود.

تا ساعت 9 خونه ی عمه نشستیم و بعد بابا حبیب مارو رسوند خونمون و خودشون رفتن چون اله زهرا با ما نیومده بود و خونه تنها بود.بابا محسن ما که اومدیم خونه نبود و یه ساعت بعدش اومد.شام خوردیم و خیلی زود خوابیدیم جون من بهشدت سر درد داشتم و از خستگی حتی نای نفس کشیدن نداشتم.

جمعه ظهر خونه یدایی جواد ناهار دعوت بودیم ولی من به خاطر خونه نرفتم و خاله زهرا هم برای چیدمان اتاق شما قید ناهار ویژه ی مهمونی رو زد اومد کمکم.تو همین گیر و دار بودیم و من داشتم کتابخونمون رو میچیدمکه یهو صندلی از زیر پام در رفت و با حالتی به قول خاله زهرا خنده دار و به نظر خودم به شدت دردناک نمیدونم خوردم زمین یا بین زمین و صندلی گیر کردم هر چی که بود الان پای چپم از زانو تا نزدیکیه مچ پا کبود شده و به شدت درد میکنه فقط تنها شانسی که آوردم قسمت داخلی پام بود و استخوانش نبود وگرنه گمونم بدجور میشکستم

ساعت 4 هم که مامان راضی اینا اومدن نذاشتم که برن و با هم تا حدودی یه ذره کارامو کردیم.شب هم بعد از شام من و شما با مامان راضی اینا اومدیم خونشون تا بابا محسن صبحش بره شمال.

شنبه هم که امروز باشه از ساعت 6 صبح بیدار شدی و منم که از شب گلو درد داشتم و تا نزدیکی صبح نخوابیده بودم برای نگهداری از شما جون ویژه ای داشتم اما چون حیف بود ازش استفاده کنم دادمت دست مامان راضی و بقیشو نفهمیدم.نمیدونم ساعت چند بود که مامان راضی آوردت و بهت شیر دادم و خوابیدی و دوباره ساعت 9 بیدار شدی و منم کار دفعه ی پش رو تکرار کردم و با صدایی که در نمیومد مامان راضی رو صدا کردم و بیهوش شدم تا ساعت 11.مامان راضی که از نگه داری شما عاجز شده بود لگن رو پر از آب کرده بود و شمارو وسط لگن نشونده بود و مشغول آب بازی بودی و از این بابت هم به شدت خوشحال بودی.من که بیدار شدم دیگه داشت میشستت و وقت بیرون اومدنت بود(عجب خوابی رفته بودم)

بعد از ظهر هم یه سر با خاله زهرا رفتیم بیرون و زود برگشتیم چون خیلی حس توی تنم نبود.الان هم به شدت بیحالم و فقط به خاطر آپ کردن وبت خودمو سر پا نگه داشتم.

اما در آخر کار بریم ادامه ی مطلب و عکسای این چند روزت رو ببینیم:

م

خونه ی عمه فخری-بغل عباس-روبه روی آکواریوم که حسابی این پوزیشنت رو دوست داشتی و با ضربه زدن به شیشه و تکون خوردن ماهی ها کلی ذوق کردی

بعد از بازی با ماهی ها رفتی قلم دوش علیرضا و از بالا به همه نگاه کردی

اینم جمعه ظهر که خاله اومده بود خونمون ازت گرفت.هنوز خونمون بهم ریخته بوده

چشمام به شدت خستس و دیگه نمیتونم.بقیه ی عکساتو بعدا برات میذارم

پسندها (4)

نظرات (10)

مامان شیرین خانم
21 اردیبهشت 93 6:42
عزیزم مبارک دندونای خوشگلت جیگر خاله.چه بامزه نگاه می کنه ماهی ها رو
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم خاله جون. آخه خیلی خوشگل بودن خاله جون.
الهام مامان علیرضا
21 اردیبهشت 93 9:26
الهام جان شدیداً درکتون می کنم من هم وقتی از شهرستان بر می گردم اساسی گرفتارم خدا رو شکر که دندون آقا علیرضا به خوبی و خوشی رویت شد این ختنه هم درد سریه آاااااااااا
مامان عليرضا
پاسخ
ممنون از هم دردیت الهام جونم.این قضیه ی تعویض کمد دیواری ها و این مسافرت برام رو هم شده قوز بالا قوز دمار از روزگار من در آورد تا این دندونش در اومد آره واقعا خدا رو شکر که این دوران رو گذروندیم
الهام مامان سلنا
21 اردیبهشت 93 13:49
عزیزم مرواریدت مبارک باشه
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم خاله جون
مریم مامان آیدین
21 اردیبهشت 93 14:32
دندون جدید مبارک موش کوچولو چه خوشگل هم میخندی ملوس خاله خدا بد نده الهام جون ایشالا زود زود حالت خوب بشه دوست جونم
مامان عليرضا
پاسخ
ممنون خاله جون بد نبینی عزیزممن همیشه وقتی میام تند تند کارامو بکنم یه جا یه بلایی سر خودم میارم.اینم قسمت این دفعم بود
مهتاب مامان اریا
21 اردیبهشت 93 16:50
فدای این گل پسری بشم من که هر روز خوردنی تر از قبل میشه فقط باید بوس بده به من به به مینبینم که داداشام عکسشون وبلاگی شده ایول
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم مهتاب جون.بوس میده ولی بوس لب ممنوع داداشای تو نیستن که پسر عمه های خودمن
مامان 92
21 اردیبهشت 93 20:45
ماشاالله چقده نازه این علیرضای خاله دندونتم مباااااااااارک آقا علیرضا
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم خاله جون. ایشالا که به زودی یه نی نی خوشگل و سالم هم خدا به شما بده
الهه مامان مبین
22 اردیبهشت 93 1:38
قربونت بره خاله فردا میام حسابی بهت سر میزنم . خاله رو ببخش یکم سرم شلوغ بود
مامان عليرضا
پاسخ
این چه حرفیه خاله جون؟شما همیشه به ما لطف داشتی
الهه مامان مبین
22 اردیبهشت 93 17:04
ولادت حضرت علی (ع) و فرارسیدن روز پدر رو به شما دوست عزیزم تبریک میگم . همراه با بهترین آرزوهای قلبم
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم دوست عزیزم
الهام مامان سلنا
23 اردیبهشت 93 13:22
سلام خانومی روز پدر بابای علیرضا مبارک باشه انشاالله همیشه سایه اش بالای سرش باشه
مامان عليرضا
پاسخ
سلام.ممنونم عزیزم از لطفت.ایشالا سایه ی همسری هم همیشه بالای سر شما و سلنا جون باشه
مامان دانیال-ویانا
25 اردیبهشت 93 14:54
اگه قابل دونستی منم رمز میخوام عزیزم
مامان عليرضا
پاسخ
حتما عزیزم.