عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

یه مامان تنبل و یه عالمه مطلب

1393/2/27 1:33
نویسنده : مامان عليرضا
940 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قند عسلم.مامانی رو ببخش این چند روزه انقدر سرم شلوغ بود که حتی نتونستم بیام و به وبلاگت یه سر کوچولو بزنم چه برسه بخوام بنویسم.

چون حرف برای گفتن زیاد دارم و وقت خیلی کم دارم خلاصه ی اتفاقات این چند وقت روبرات میگم.

دوشنبه:از شب قبل با مامان راضی و خاله زهرا رفتیم خونه ی مامان رباب و آخر شب بود که ملیحه و نازنین و خاله جمیله هم اومدن.دوشنبه شب جشن روز پدر رو با حضور همه یخاله ها و دایی ها برگزار کردیم و  کلی خوش گذروندیم و حال کردیم.بابا محسن هم چون دیر از شمال رسیده بود نیومد دنبالمون و فردا صبحش اومد.

سه شنبه:بابا ساعت 10 اومد خونه ی مامان راضی و بعد از خوردن صبحانه و اندکی صحبت با  بابا حبیب  راهی خونه ی بابا ممد شدیم برای برگزاری جشن روز پدر.با حضور عمه مریمینا و ما.

بعد از ناهار و یه استراحت کوچولو برای شما و محیا جونی و یه صحبت دوستانه برای ما بزرگا ساعت 6 راهی بهشت زهرا شدیم برای برگزاری یادواره ی بابا شعبون  و دید و بازدید با خاله ها و دایی های بابا محسن.

بعد از بهشت زهرا برای صرف شام رفتیم خونه ی خاله نصرت و بعد از اون هم ساعت 10:30 رفتیم خونه ی دایی مجتبی برای دیدن کوچولوی تازه به دنیا اومدشون علی آقا.

چهارشنبه:بعد از بیدار شدن شما و حموم کردنت با نیلوفر ومینا  و پردیس رفتیم خونه ی مژده(دوستای منن)و من حسابی بعد از مدت ها روحیم تغییر کرد و با دیدن دوستام شاد شدم.البته شما هم با دیدنشون کلی ذوق کردی و حسابی برای همشون دلبری کردی.اینم بگم که کلی اونجا ورجه وورجه کردی و نخوابیدیو آخر سر هم به خاطر شما زود تر از موقع مشخص بلند شدیم و رفتیم ولی در کل خیلی خوب بود.

بعد از برگشت فقط تونستم لباسهای این چند وقت رو بشورم و اتو کنم.

پنجشنبه:از صبح عین پاندول ساعت کار کردم.دیگه اعصابم کشش خونه ی بهم ریخترو نداشت و با دیدن این همه شلوغی قاطی میکردم خصوصا که شما حسابی برای خودت توی این بهم ریختگی جشن میگرفتی و از همه چی بالا میرفتی.عزم خودمو جمع کردم و تا شب بقیه کاهای موندرو انجام دادم و خونه تقریبا شبیه خونه شد و منم تقریبا از کار افتاده شدم .

جمعه:بعد از جمع و جور اصلی خونه حالا نوبت جارو و گردگیری اساسی بود برای همین شما رو با بابا فرستادم بیرون و خودم مشغول شدم.تا شما برگردید ناهارمم پخته بودم.برگشتی از شدت خستگی به طور خیلی وحشتناکی گریه میکردیخوابوندمت و بعد ناهار خوردم.بابا گفت با سوری خانوم (مامان محمد دوست بابا)رفتی خونشون و یه ساعتی اونجا بودی و با زور برت گردونده و از بغل محمد پایین نمیومدی.(از اینکه انقدر اجتماعی هستی و خوش برخوردی خیلی خوشحالم.انشاا... که همیشه همینجوری بمونی.)تازه یه بادکنک دو سه برابر هیکلتم با خودت آورده بودی خیلی هم بهش ابراز علاقه میکردی.

ساعت 3 عمو مصطفی و خاله آسیه یه سر اومدن خونمون و زود رفتن.

ساعت 7 بعد از دیدن فینال کشتی رفتیم دیدن عمه فخری و از اونجا هم منو شما با مامان راضی اینا اومدیم خونشون و بابا محسن هم رفت خونه تا فردا بره شمال.

الان هم همه لالا کردن و منم  در تاریکی مشغول تایپیدن این مطلبام.

عکسای این چند روزت توی ادامه ی مطلبه یه سر بهشون بزن.Gifs Animés appareil photos 56

 

 

با نازنین انگار اومدید امام زاده همش میچسبید به این در و با هم حرف میزنید:

 

خونه ی بابا ممد و شما و محیا جونی:

 

خونه ی دایی مجتبی و علی کوچولو

علی کوچولو و حسین داداش مهربونش

جیگر مامان  علی کوچولو(خیلی خوشمل خودتو تو عکس جا دادی

اینجا جای جدید بازیته

ورژن جدید آریا

خوشگل طلای مامان درار اونو از دهنت

خب دیگه پسرم منم دیگه برم بخوابم شبت بخیر

 

پسندها (11)

نظرات (10)

اقا زاده
27 اردیبهشت 93 8:07
[قلبسلام با افتخار لینک شدید
مامان عليرضا
پاسخ
ممنون عزيزم.ما هم شما رو با افتخار لينك ميكنم.به جمع دوستان عليرضا خوش آمديد
مامان سحر
27 اردیبهشت 93 17:20
وااااااااااااای خدا چقدر این گل پسر بزرگ شده ماشاالله....
مامان عليرضا
پاسخ
ممنون عزيزم.خدا يسنا جون رو براتون نگه داره
مریم مامان آیدین
27 اردیبهشت 93 17:21
ای خدا جوجو تو خیلی خوش عکسی چقدرم ناناز میخندی نی نی همیشه شاد باشی عسلم
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم خاله ي مهربون. از طرف ما آيدين عزيزم رو ببوسيد
الهام
27 اردیبهشت 93 19:51
روزمره های شما چقدر من و به یاد اون وقت های علیرضا میندازه که همین گرفتاری ها رو داشتم بازم خوبه خانواده و دوستانتون کنارتون هستند علیرضا جون زیارتت قبول
مامان عليرضا
پاسخ
عجب!انگار الهام جون منو شما خاطراتمون هم باید مثل هم باشهبهم تقلب برسون بعدا چی میشه نمیدونم اگه پیشم نبودن آیا بازم زنده میموندم؟ ممنون خاله جون.خیلی زیارتگاه دنج و اختصاصی ای داریم
مهتاب مامان اریا
28 اردیبهشت 93 14:08
سلام دختر دایی جون وای فداشون بشم من چقدر جیگرن ماشالله الی من عکس علیرضا رو ندارم که بزارم اما قلبا دوستش دارم ممنونم که به یاد اریای من هم هستی
مامان عليرضا
پاسخ
خواهش میکنم دختر عمه جون.منم آریا جونمو از ته قلب دوست دارم. خدا حفظشون کنه و از چشم بد دور نگشون داره
ابجی سجا
28 اردیبهشت 93 15:59
فداااااات عزيزم
مامان عليرضا
پاسخ
خدا نکنه گلم
ابجی سجا
28 اردیبهشت 93 15:59
گفتند "دوست " چند بخشه؟ گفتم ای آقا از بخش و روستا گذشته! دوست یه دنیاست!
ابجی سجا
28 اردیبهشت 93 16:00
ممنون خاله جون ماهم خيلي شمارو دوست داريم
مامان عليرضا
پاسخ
مرسی عزیزم.
اقا زاده
29 اردیبهشت 93 7:47
سلام گلم به من رمز میدید اخه من از دوستای جدیدم
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزيزم حتما.براتون خصوصى فرستادم
مامان دانیال-ویانا
29 اردیبهشت 93 10:05
ااااااااااااای به قربون اون صورت ماهت برم خوشگلمممممممم زیارتت قبول الهی فدات بشم من حیف که پیشم نیستی وگرنه آنچنان گازت میگرفتم که جیغت در بیاد
مامان عليرضا
پاسخ
خدا نكنه خاله جون. سلامت باشي خاله جون.خيلى خوش گذشت و خوب بود