هفته نامه ی علیرضا 3
سلام گلی جون مامان خوبی ؟من میدونم که خدا رو شکر حالت رو به بهبودیه و انشاا... روز یکشنبه واکسنت رو با هشت روز تاخیر میزنیم.امیدوارم که اذیت نشی و تب هم نکنی چون واقعا دیگه توانایشو ندارم.
بریم سر این چند وقته که چی شده و چی قراره بشه!
از بعد از تولدت بگم:
جمعه:بابا حبیب اومد دنبالمون و اومدیم خونه ی مامان راضی.بابا محسن قرار بود شنبه صبح زود بره شمال ولی نشد.
شنبه:صبح که از خواب بیدار شدی تبت بالابود و منم ترسیدم.به چند تا درمانگاه زنگ زدم ولی تا عصر دکتر نداشتن.به بابا محسن زنگ زدم وقتی دیدم هنوز نرفته شمال قضیه ی شما رو براش تعریف کردم و اونم زود خودشو رسوند و با هم رفتیم پیش دکترت.تشخیصش شروع سرما خوردگی بود برات دارو نوشت و گفت چیزی نیست.برگشتیم خونه ی مامان راضی و بابا که خیالش کمی راحت شده بود راهی شد بره شمال برای یه مدت طولانی(تا پایان امتحاناش)
بعد از رفتن بابا خوابیدی و بعد از ظهر بود که مامانبزرگ اینا برگشتن خونه.مهتاب و آریا هم اومدن و قرار شد تا یه هفته بمونن.
یکشنبه:از ساعت 2 نصفه شب تبت رفت بالا و شروع کردی به هذیان گفتن و بابا رو صدا میزدیچند بار با گریه های وحشتناک از خواب بیدار شدی و هر کاری میکردیم آروم نمیشدی.خیلی شبه سختی بود تا صبح هزار بار مردم و زنده شدم به پهنای صورتت اشک میریختی.اولین باری بود که اینجوری میدیدمت.صبح به بابا زنگ زدم بدون ملاحظه به اینکه از ما دوره و امتحان داره همه چیزو براش گفتم.بعد از اینکه درد دلام تموم شد تازه فهمیدم که چی کار کردم.طفلکی کلی غصه خورد.
تا شب تبت مدام کنترل میشد.لب به غذا نزدی و مدام شیر خوردی.تمام وجودم لحظه های آخر بی حس شده بود.ولی از اینکه شیر میخوردی خوشحال بودم.
دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه:اتفاق خاصی نیفتاد و همچنان درگیر بودیم تا غذا بخوری.
پنجشنبه:عمه طاهره چهارشنبه صبح عمل کرده بود و امروز بعد از ظهر مرخص میشد.تا عصر الکی دور خودمون چرخیدیم و ساعت 8 شب رفتیم خونه ی بابا ممدینا دیدنش.با دیدنت کلی ذوق کرد.نیم ساعت نشستیم و بعد رفتیم خونمون تا من یه سری وسایل بردارم.رفتم خونه دیدم بابا یه سری ظرف توی ظرفشویی گذاشته و نشسته .اونا رو شستم و در و قفل کردم و امودم تو ماشین تازه یادم افتاد چیزی برنداشتم ولی حس برگشت به خونه رو نداشتم.
جمعه:صبح رفتیم پایین خونه ی مامانبزرگ دیدم محبوبه و ماهان(دختر عمه ی من و پسرش )از قزوین اومدن.اومده بودن دنبال عمه اشرف(عمه کوچیکه ی من).کمی پیششون نشستیم و بعد رفتیم خونه ی مامان رباب.تا ساعت 7 اونجا بودیم و بعد از برگشتن ما عمه اینا هم خداحافظی کردن و رفتن.اومدیم بالا و منو خاله زهرا مشغول درست کردن امو رایس شدیم(چند روزی هست که منو خاله مشغول دیدن سریال شاهزاده ی زیر شیروانی البته برای بار چندم هستیم.غذای محبوب شخصیت های فیلم امو رایسه ما هم که عاشق تنوع و غذای کره ای تصمیم گرفتیم درست کنیم.عکساشو برات میذارم)بعد از خوردن امو رایس ستایش دیدیم و شما رو با زور خوابوندیم.
راستش این چند وقته خیلی دل و دماغ برای نوشتن ندارم .این پست رو هم برای اینکه یه چیز تقریبی از این مدت برات مونده باشه نوشتم.ولی با تموم این اوصاف بدون که کلی مامان دوست داره.
برای دیدن عکسا زحمت بکش بیا ادامه ی مطلب:
عکسای این چند روزه در پوزیشن های مختلف
لحظه ی انتظار در پشت در بسته ی دستشویی و لحظه ای بعد از آن
ببین شازده پسر چه لمی دادی
راننده کوچولو
خوابت در این چند روز
اینم امو رایس منو خاله با مراحل پخت(خوشمزه بود و ما هم خوشمون اومد و احتمالا بیارم جزو منوی غذامون)
مخلوط برنج و سیب زمینی و کالباس و فلفل دلمه ای و هویج(به جای کالباس میشه از گوشت هم استفاده کرد)
تخم مرغ زده شده:
ریختن مواد در وسط تخم مرغ:
پیچش تخم مرغ دور مواد و سرو غذا: