علیرضا در شهریار
سلام قند و نبات مامان
بعد از کلی کنکاش برای برگذاری تولد شما برای فامیل های من و هر بار جور نشدن بالاخره به پیشنهاد خاله مرضی همه رفتیم شهریار و اونجا تولدت رو گرفتیم و همه با کادو هاشون شرمندمون کردن.(البته به دلیل اینکه صبح زود راهی شدیم این مراسم بدون کیک برگذار شدو همگان مشغول در کردن خستگی های این چند وقت بودند و استخر رو به تولد بازی ترجیح دادند و بعد از اهدای کادو و بوسیدن شما محل رو به ترتیب آقایان استخر-خانوم ها محوطه ی باغ و گفتگو-بچه ها استخر و باغ به سرعت ترک کردن )
به من که خیلی خوش گذشت.بابا محسن هم بعد از دادن آخرین امتحانش مستقیم خودشو به ما رسوند و این خوشحالی و خوشگذرونی منو دو چندان کرد.بعد از مدت ها تونستم موقع خوابوندن شما و نازنین با ملیحه حرف بزنم بدون اینکه استرس شماها رو داشته باشیم چون انقدر خسته بودید که با صدای ما بیدار نمیشدید
بعد از بیدار شدنتون انقدر با نازنین زهرا توی محوطه راه رفتید و با اون کفشای سوت سوتیتون مخ همرو بردید که از خریدن این کفشا حسابی پشیمون شده بودیم.ولی به هوای همین صدا و بزرگی محوطه دوتایی تو راه رفتن خبره شدید.
ساعت 8 شب همه از هم خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه هامون.البته خداحافظی ما با مامان راضی اینا خیلی سخت تر بود چون توی این چند وقته حسابی به هم عادت کرده بودیم و هنوز از هم جدا نشده بودیم خاله زهرا میگفت کی میای خونمون؟
قبل از اینکه بریم خونه یه سر رفتیم خونه ی بابا ممد دیدن عمه طاهره.با دیدن شما همگی کلی ذوق کردن.چند دقیقه ای نشستیم و به دلیل اینکه به شدت خوابت میومد خداحافظی کردیم و اومدیم خونمون.
رسیدیم خونه سریع لباساتو عوض کردم و بعد از چند دقیقه شیر خوردن خوابیدی.منم که انقدر دلم برای خونمون تنگ شده بود که نمیتونستم بخوابم.یه ذره خونرو جمع و جور کردم و بعدش خوابیدم.
به دلیل حواس جمع و جورم وایمکسم رو خونه ی مامان راضی جا گذاشته بودم و تازه بهش رسیدم.برای همین پست ها به شدت تاخیر دارن و اتفاقات این چند روز رو در اولین فرصت برات مینویسم.
عکسای امروزت(سه شنبه)در ادامه ی مطلب:
دلت میخواست بری توی استخر ولی من ترسیدم سرما بخوری احسان که دید گریه میکنی رفت توی آب و بغلت کرد و راهت برد و یه کمی آروم شدی ولی تا من این عکس رو ازت بندازم بیچارمون کردی چون به دوربین نگاه نمیکردی
شما و نازنین زهرا در پوزیشن های مختلف
مامانی به چی اینجوری نگاه میکینی؟
با این لبخند قشنگت داشتی به بابا محسن نگاه میکردی
بعد از دیدن عکسا دیدم با نازنین چی کار کردی چرا مامان جونم پاشو له کردی؟
مراحل برداشت توپ بسیار سنگین فوتبال
به قول بابا محسن حیف گه زورت زیاده وگرنه نصیحتت میکردم
اینم خواب شما بعد از این خستگی طاقت فرسا که تا 12 ظهر روز بعد به طول انجامید
اینم از اینروز که یه روز عالی برای هممون بود و من یکی که به شدت بهش نیاز داشتم
دوستت دارم گلم