هفته نامه ی علیرضا 6
سلام عزیز دلم.
این هفته هم مثل بقیه هفته ها گذشت و فقط خاطراتش موند که من تمام سعیم رو میکنم تا جز به جز برات ثبت کنم.
شنبه:بابا محسن ساعت 7 صبح رفت دانشگاه و منم رفتم ظرفها رو شستم و یه پچ پچ جهت رفع گرسنگیم خوردم و اومدم پای نتم که فهمیدم دیشب برام بازی در آورده و هنوز ترافیکم تموم نشده و یه ذره به وبلاگ شما رسیدم و اومدم بخوابم.هنوز کامل خوابم نبرده بود که یه صدای مهیبی گفت انا لله وانا علیه راجعون.بعد یه صدای بلند قرآن خوندن اومد.تو تمام این مدت من از ترس چشمام رو باز نمیکردم.بعد همون صدا ترسناکه ی اولی گفت اهالی یالبندان توجه کنید در سحر گاه امروز مادر شهید (از ترس اسمش یادم نیست)به ملکوت اعلا پیوست و.............اینجا بود که فهمیدم من نمردم و اون قرآن رو برای من نذاشتن و همه چیز آرومه(خداییش کم مونده بود منم از ترس به ملکوت اعلا پیوندم.انقدر صداش بلند و وحشتناک بود که هنوزم یادم میوفته میترسم)شما هم از صدا بیدار شده بودی و یه نفس گریه میکردی(من نمیدونم این چه طرز خبر دادن فوت یه بنده خدایی هست.بابا شاید یکی مریض داره خب با شنیدن صدای اینجوری حتما قبض روح میشه)با زور بهت شیر دادم تا ساکت شدی و خوابیدی و دوباره با بلند گو توی سطح محل اعلام کردن و خدا رو شکر شما انقدر خسته بودی که دیگه بیدارت نکرد.(حالا ما که برای اون خدابیامرز یه فاتحه و دو رکعت نماز خوندیم ولی واقعا خوبیت نداره اینجور اعلام کردن خداییش تا مرز سکته رفتم و برگشتم)
بابا ساعت 11 اومد و چون صبحانه نخورده بود حسابی گرسنش بود منم که ناهارم تقریبا آماده بود سریعتر حاضرش کردم و با هم صبحانه ناهار رو یه دفعه خوردیم.
بابا مجدادا ساعت 2:30 رفت دانشگاه و منو شما خواب بودیم.ساعت 4 بیدار شدی و بردمت حمام و یه ساعتی بازی کردی.استخرت رو با خودمون بردیم تا اونجا توی حیاط بازی کنی ولی من بردمش توی حموم و اونجا حسابی باهاش خوش گذروندی.تا از حموم در اومدی و لباساتو پوشوندم بابا هم اومد.یه کمی استراحت کرد و با هم رفتیم بیرون اومدیم خونه همه له و داغون بودیم و زودی خوابیدیم.
یکشنبه:بابا مجددا رفت و منم خونه رو جمع و جور کردم و یه کمی وب گردی کردم و با مامان راضی حرفیدم و غذا رو آماده کردم و اومدم یه کم پیش شما دراز کشیدم و بابا هم ساعت 1 اومد.با هم ناهار خوردیم و یه کم قرار شد بخوابیم و ساعت 3 بریم یکشنبه بازار برای خرید.ولی خوابیدنمون همانا و ساعت 5 بیدار شدنمونم همانا.بابا تند تند حاضر شد و رفت دانشگاه و شما هم همون موقع بیدار شدی و رفتی پشت در و زدی زیر گریه و هرکاریتم کردم آروم نمیشدی میخواستی با بابا بری دد.شما که هیچ وقت دست رد به سینه ی حموم نمیزدی هر کاریت کردم نیومدی تو حموم تا یادت بره آخر با زور بردمت و خیست کردم تا یه ذره آروم شدی با زور تا 7 نگهت داشتمت و 7 اومدیم بیرون و یه کمی بازی کردیم و بابا اومد خونه.میخواستیم بریم بیرون ولی دیدم بابا خستس و چیزی نگفتم.با هم فینال جام و جهانی رو دیدیم و شما خوابیدی و منم از فرط خستگی خوابم برد.
دوشنبه:استاد بابا کلاس روز دوشنبه رو کنسل کرده بود و میخواستیم صبح زود برگردیم ولی ساعت 11 بیدار شدیم و تا من جمع و جورز و بشور بساب کنم ساعت شد 2 بابا خوابش گرفت و شما هم خوابیدی تا بیدار شدید شد 5 تا وسایلا رو جمع کنیم و تو ماشین بچینیم و راه بیفتیم شد 6 تا وارد جاده بشیم شد 7.تو راه هم شما نصفش رو خواب بودی کندوان بیدار شدی و تا تهران انقدر شلوغ کردی که نگو.میخواستیم شام رو ارکیده بخوریم ولی انقدر شلوغ بود که پشیمون شدیم و رسیدیم تهران هایدا خریدیم و برای شما هم طبق روال معمول که وقتی ما فست فود میخوریم برای شما سیب زمینی خریدیم.اومدیم خونه خوردیم و شما هم با اینکه ساعت 12 بود رفتی پیش شبنم و ساعت 1 بود که اومدی و زود خوابت برد.
سه شنبه:ظهر بعد از بیدار شدن رفتیم حموم و حسابی بازی کردیم.بعد از اون شبنم اومد و بردتت خونشون.منم یه کم کارامو کردم و بعد هم که تو اومدی یه نیم چرت زدی و رفتیم خونه ی بابا ممد دیدن عمه و نیم ساعت نشستیم و بعد رفتیم خونه ی مامان راضی .کلی با دیدنشون ذوق زده شدی.عمه فخری و مهتاب جونو آریا هم بودن.آریا جونمون هم حسابی بزرگ شده و دیگه عکس العمل به اطرافیان نشون میده.همین روزا هم انشاا... دوقولو های علیرضا به دنیا میان و حسابی دو رو برمون شلوغ میشه(خدایا این خوشی ها رو از ما نگیر)
بابا محسن تا بعد از افطار پیشمون بود و منکه رفته بودم با شما پایین خونه ی مامانبزرگ رفته بود تا شما پشت سرش گریه نکنی.شب هر جوری بود با بدبختی خوابوندمت و خودمم بعد از یه کم وب گردی خوابم برد.
چهارشنبه:با شبنم ساعت 11 صبح قرار داشتم بریم باشگاه ثبت نام کنیم.ولی باشگاه مورد نظر تعطیل بود و بعد از اون برگشتیم خونه و شبنم پیشمون موند تا عصر بابا محسن اومد و با هم برگشتیم خونه.
افطار خونه ی بابا ممدینا بودیم و بعد از دیدن والیبال و نیمی از مدینه رفتیم خونه.شما خسته بودی و خوابیدی.منم با اینکه خسته بودم ولی چون احیا بود دلم میخواست بیدار باشم جوشن کبیر کبیر رو که خوندم دیگه نتونستم و متاسفانه خوابم برد.
پنجشنبه:نیلوفر و مینا زنگ زدن و به شدت متقاضی دیدار شما بودند.ساعت 3 اومدن و تا 5 پیشت بودن و کلی باهات بازی کردن.حسابی خسته شدی خوابیدی و اونا هم رفتن.نیلوفر برات یه موتور خوشگل خریده بود و مینا هم سک سک که چه چیزای بدرد بخوری توش بود عکسش رو برات میذارم.(چقدر با نیلوفر طفلک رو مسخره کردیم)
افطار خونه ی عمو علی دعوت بودیم.همه بودن و دیدارها تازه شد.نی نی 4 ماهه ی دختر عمو مریم (رویا خانوم)رو هم دیدیم.از شما و محیا جونی که بگم همه جا رو ترکوندید.از ورق شروع کردید به کنسول و بوفه رسیدید و به تلویزیون داشتید ختم میکردید که دیگه جلوتونو گرفتیم.البته محیا جونی سر قضیه ی تلویزیون نبود و شما به تنهایی داشتی چی میکردی تو تی ویشون.
شب هم به دلیل خستگی زیاد زودی خوابیدی.
جمعه:دیشب مامانی محبوبه گفت چون عمه مریم اونجاست ما هم افطار فردا رو اونجا باشیم.ساعت 1 بیدار شدی یه راست رفتی تو آشپزخونه سراغ کابینت و همه چیز رو ریختی بیرون و آخر سر هم یه بشقاب زدی تو سرت و گریت در اومد تا بیخیال شدی(پیشونیت بلافاصله کبود شد)
ساعت 5 به زور بابا رو بیدار کردیم و رفتیم خونه ی بابا ممد و اونجا هم تا تونستید با محیا جونی آتیش سوزوندید.
ساک لباساتو خونه جا گذاشته بودم و پوشک لازم شدی یه دفعه.از محیا جونی پوشک گرفتیم ولی ای کاش نمیگرفتم با اینکه همش دو ساعت روی پات بود و وقتی اومدیم خونه عوضت کردم پاهات از شدت قرمزی کباب شده بودبمیرم برات کلی جیغ و داد کردی.
خوابوندمت و نشستم پای جوشن کبیر و خدا رو شکر این شب بی بهره نبودم و انشاا... خدا هم ازم قبول کنه.
ساعت 3:30 شما هم بیدار شدی و به منو بابا پیوستی.کلی هم برامون سخنرانی کردی.یه دفعه دیدیم صدای در میاد.شبنم بود صدات رو شنیده بود و اومده بود دنبالت.نیم ساعتی اونجا بودی و موقع اذان برت گردوند(تا حالا نصفه شب نرفته بودی خونشون که رفتی)
بعد از نماز صبح خوابوندمت و تا ساعت 12 خواب بودی.
شنبه:بیدار شدی سوپت رو خوردی و بابا هم نیم ساعت بعد بیدار شد.ساعت 3 اومدیم خونه ی مامان راضی.خاله با دیدنت کلی ذوق زده شد و تا موقع افطار باهات بازی کرد.بابا ساعت 10 رفت که فردا بره شمال.ما هم موندیم اینجا.
با کلی زحمت خوابوندمت ولی هی بیدار میشی و گریه میکنی.نمیدونم پات میسوزه یا اینکه خواب بد میبینی.
عکسای این هفتت توی ادامه ی مطلب:
از شمال عکسی ندارم.ولی از شمال که برگشتیم شروع کردم.
اینجا ساندویچ بابا رو گرفتی و بعد هم در رفتی توی اتاقت
از نظافتت چیزی کم نشده و تا ازت غافل میشیم گرگیر رو بر میداری و همه جا رو باهاش تمیز میکنی اینجا هم داری استخرت رو تمیز میکنی
اینجا هم داری خونه ی مامان راضی رو گند میزنی
یه کمی بعد
و در آخر کل سبد رو خالی کردی روی سرت و زمین
اینجا داری خربزه میخوری.اولین بار بود که بهت خربزه میدادم کلی هم خوشت اومد
محل جدید بازیت خونه ی بابا ممد
با ظرف غذا بازی میکردی و ازت که میگرفتیم جیغ میزدی
مشغول دیدن والیبالی
یکی از کارای جدیدت اینه که کل بسته ی پوشکت رو خالی میکنی و تو کل خونه پخش میکنی.توی این عکس هم وقتی مچت رو گرفتم پوشکت رو گرفتی سمتم
لحظاتی بعد
رویا خانوم خوشگل
جدالهای شما و محیا جونی
محیا جونی در حال خبر چینی خرابکاری شما به بابا محسن با گفتن کلمه ی دادا
مثل دوستت آیدین از وقتی استخرت رو باد کردیم همش توشی.اینجا هم خسته دراز کشیدی
مشغول پاک سازی کابینتی
جدالهایی دیگر با محیا جونی
کشف محلی جدید در خونه ی بابا ممد
کادوهای نیلوفر و مینا که چقدرم خندیدیم
سک سک برای بچه های یک ساله با تاکید فراوان بر روی سن
مشغول چیپس خوردنی.خاله بهت داده بود اگه میفهمیدم نمیذاشتم بخوری.عکس هم خاله ازت گرفته
مامان راضی بردت حموم از حموم که اومدی کلی گریه کردی و میخواستی بازم بمونی
کشق محلی جدید در خونه ی مامان راضی
تموم شد.مامان عاشقته گل پسر.میبوسمت.