عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

هفته نامه ی علیرضا 6

1393/4/29 2:49
نویسنده : مامان عليرضا
598 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم.

این هفته هم مثل بقیه هفته ها گذشت و فقط خاطراتش موند که من تمام سعیم رو میکنم تا جز به جز برات ثبت کنم.محصل

شنبه:بابا محسن ساعت 7 صبح رفت دانشگاه و منم رفتم ظرفها رو شستم و یه پچ پچ جهت رفع گرسنگیم خوردم و اومدم پای نتم که فهمیدم دیشب برام بازی در آورده و هنوز ترافیکم تموم نشده و یه ذره به وبلاگ شما رسیدم و اومدم بخوابم.هنوز کامل خوابم نبرده بود که یه صدای مهیبی گفت انا لله وانا علیه راجعون.بعد یه صدای بلند قرآن خوندن اومد.تو تمام این مدت من از ترس چشمام رو باز نمیکردم.ترسوبعد همون صدا ترسناکه ی اولی گفت اهالی یالبندان توجه کنید در سحر گاه امروز مادر شهید (از ترس اسمش یادم  نیست)به ملکوت اعلا پیوست و.............اینجا بود که فهمیدم من نمردم و اون قرآن رو برای من نذاشتن و همه چیز آرومه(خداییش کم مونده بود منم از ترس به ملکوت اعلا پیوندم.انقدر صداش بلند و وحشتناک بود که هنوزم یادم میوفته میترسم)شما هم از صدا بیدار شده بودی و یه نفس گریه میکردی(من نمیدونم این چه طرز خبر دادن فوت یه بنده خدایی هست.بابا شاید یکی مریض داره خب با شنیدن صدای اینجوری حتما قبض روح میشه)با زور بهت شیر دادم تا ساکت شدی و خوابیدی و دوباره با بلند گو توی سطح محل اعلام کردن و خدا رو شکر شما انقدر خسته بودی که دیگه بیدارت نکرد.(حالا ما که برای اون خدابیامرز یه فاتحه و دو رکعت نماز خوندیم ولی واقعا خوبیت نداره اینجور اعلام کردن خداییش تا مرز سکته رفتم و برگشتم)

بابا ساعت 11 اومد و چون صبحانه نخورده بود حسابی گرسنش بود  منم که ناهارم تقریبا آماده بود سریعتر حاضرش کردم و با هم صبحانه ناهار رو یه دفعه خوردیم.

بابا مجدادا ساعت 2:30 رفت دانشگاه و منو شما خواب بودیم.ساعت 4 بیدار شدی و بردمت حمام  و یه ساعتی بازی کردی.استخرت رو با خودمون بردیم تا اونجا توی حیاط بازی کنی ولی من بردمش توی حموم و اونجا حسابی باهاش خوش گذروندی.تا از حموم در اومدی و لباساتو پوشوندم بابا هم اومد.یه کمی استراحت کرد و با هم رفتیم بیرون اومدیم خونه همه له و داغون بودیم و زودی خوابیدیم.

یکشنبه:بابا مجددا رفت و منم خونه رو جمع و جور کردم و یه کمی وب گردی کردم و با مامان راضی حرفیدم و غذا رو آماده کردم و اومدم یه کم پیش شما دراز کشیدم و بابا هم ساعت 1 اومد.با هم ناهار خوردیم و یه کم قرار شد بخوابیم و ساعت 3 بریم یکشنبه بازار برای خرید.ولی خوابیدنمون همانا و ساعت 5 بیدار شدنمونم همانا.بابا تند تند حاضر شد و رفت دانشگاه و شما هم همون موقع بیدار شدی و رفتی پشت در و زدی زیر گریه و هرکاریتم کردم آروم نمیشدی میخواستی با بابا بری دد.شما که هیچ وقت دست رد به سینه ی حموم نمیزدی هر کاریت کردم نیومدی تو حموم تا یادت بره آخر با زور بردمت و خیست کردم تا یه ذره آروم شدی با زور تا 7  نگهت داشتمت و 7 اومدیم بیرون و یه کمی بازی کردیم و بابا اومد خونه.میخواستیم بریم بیرون ولی دیدم بابا خستس و چیزی نگفتم.با هم فینال جام و جهانی رو دیدیم و شما خوابیدی و منم از فرط خستگی خوابم برد.

دوشنبه:استاد بابا کلاس روز دوشنبه رو کنسل کرده بود و میخواستیم صبح زود برگردیم ولی ساعت 11 بیدار شدیم و تا من جمع و جورز و بشور بساب کنم ساعت شد 2 بابا خوابش گرفت و شما هم خوابیدی تا بیدار شدید شد 5 تا وسایلا رو جمع کنیم و تو ماشین بچینیم و راه بیفتیم شد 6 تا وارد جاده بشیم شد 7.تو راه هم شما نصفش رو خواب بودی کندوان بیدار شدی و تا تهران انقدر شلوغ کردی که نگو.میخواستیم شام رو ارکیده بخوریم ولی انقدر شلوغ بود که پشیمون شدیم و رسیدیم تهران هایدا خریدیم خندونکو برای شما هم طبق روال معمول که وقتی ما فست فود میخوریم برای شما سیب زمینی خریدیم.اومدیم خونه خوردیم و شما هم با اینکه ساعت 12 بود رفتی پیش شبنم  و ساعت 1 بود که اومدی و زود خوابت برد.

سه شنبه:ظهر بعد از بیدار شدن رفتیم حموم و حسابی بازی کردیم.بعد از اون شبنم اومد و بردتت خونشون.منم یه کم کارامو کردم و بعد هم که تو اومدی یه نیم چرت زدی و رفتیم خونه ی بابا ممد دیدن عمه و نیم ساعت نشستیم و بعد رفتیم خونه ی مامان راضی .کلی با دیدنشون ذوق زده شدی.عمه فخری و مهتاب جونو آریا هم بودن.آریا جونمون هم حسابی بزرگ شده و دیگه عکس العمل به اطرافیان نشون میده.همین روزا هم انشاا... دوقولو های علیرضا به دنیا میان و حسابی دو رو برمون شلوغ میشه(خدایا این خوشی ها رو از ما نگیرمتنظر)

بابا محسن تا بعد از افطار پیشمون بود و منکه رفته بودم با شما پایین خونه ی مامانبزرگ رفته بود تا شما پشت سرش گریه نکنی.شب هر جوری بود با بدبختی خوابوندمت و خودمم بعد از یه کم وب گردی خوابم برد.

چهارشنبه:با شبنم ساعت 11 صبح قرار داشتم بریم باشگاه ثبت نام کنیم.ولی باشگاه مورد نظر تعطیل بود و بعد از اون برگشتیم خونه و شبنم پیشمون موند تا عصر بابا محسن اومد و با هم برگشتیم خونه.

افطار خونه ی بابا ممدینا بودیم و بعد از دیدن والیبال و نیمی از مدینه رفتیم خونه.شما خسته بودی و خوابیدی.منم با اینکه خسته بودم ولی چون احیا بود دلم میخواست بیدار باشم جوشن کبیر  کبیر رو که خوندم دیگه نتونستم و متاسفانه خوابم برد.

پنجشنبه:نیلوفر و مینا زنگ زدن و به شدت متقاضی دیدار شما بودند.ساعت 3 اومدن و تا 5 پیشت بودن و کلی باهات بازی کردن.حسابی خسته شدی خوابیدی و اونا هم رفتن.نیلوفر برات یه موتور خوشگل خریده بود و مینا هم سک سک که چه چیزای بدرد بخوری توش بود عکسش رو برات میذارم.(چقدر با نیلوفر طفلک رو مسخره کردیم)خنده

افطار خونه ی عمو علی دعوت بودیم.همه بودن و دیدارها تازه شد.نی نی 4 ماهه ی دختر عمو مریم (رویا خانوم)رو هم دیدیم.از شما و محیا جونی که بگم همه جا رو ترکوندید.از ورق شروع کردید به کنسول و بوفه رسیدید و به تلویزیون داشتید ختم میکردید که دیگه جلوتونو گرفتیم.البته محیا جونی سر قضیه ی تلویزیون نبود  و شما به تنهایی داشتی چی میکردی تو تی ویشون.خندونک

شب هم به دلیل خستگی زیاد زودی خوابیدی.

جمعه:دیشب مامانی محبوبه گفت چون عمه مریم اونجاست ما هم افطار فردا رو اونجا باشیم.ساعت 1 بیدار شدی یه راست رفتی تو آشپزخونه سراغ کابینت و همه چیز رو ریختی بیرون و آخر سر هم یه بشقاب زدی تو سرت و گریت در اومد تا بیخیال شدی(پیشونیت بلافاصله کبود شد)

ساعت 5 به زور بابا رو بیدار کردیم و رفتیم خونه ی بابا ممد و اونجا هم تا تونستید با محیا جونی آتیش سوزوندید.

ساک لباساتو خونه جا گذاشته بودم و پوشک لازم شدی یه دفعه.از محیا جونی پوشک گرفتیم ولی ای کاش نمیگرفتم با اینکه همش دو ساعت روی پات بود و وقتی اومدیم خونه عوضت کردم پاهات از شدت قرمزی کباب شده بودگریهبمیرم برات کلی جیغ و داد کردی.

خوابوندمت و نشستم پای جوشن کبیر و خدا رو شکر این شب بی بهره نبودم و انشاا... خدا هم ازم قبول کنه.

ساعت 3:30 شما هم بیدار شدی و به منو بابا پیوستی.کلی هم برامون سخنرانی کردی.یه دفعه دیدیم صدای در میاد.شبنم بود صدات رو شنیده بود و اومده بود دنبالت.نیم ساعتی اونجا بودی و موقع اذان برت گردوند(تا حالا نصفه شب نرفته بودی خونشون که رفتیخندونک)

بعد از نماز صبح خوابوندمت و تا ساعت 12 خواب بودی.

شنبه:بیدار شدی سوپت رو خوردی و بابا هم نیم ساعت بعد بیدار شد.ساعت 3 اومدیم خونه ی مامان راضی.خاله با دیدنت کلی ذوق زده شد و تا موقع افطار باهات بازی کرد.بابا ساعت 10 رفت  که فردا بره شمال.ما هم موندیم اینجا.

با کلی زحمت خوابوندمت ولی هی بیدار میشی و گریه میکنی.نمیدونم پات میسوزه یا اینکه خواب بد میبینی.

عکسای این هفتت توی ادامه ی مطلب:

از شمال عکسی ندارم.ولی از شمال که برگشتیم شروع کردم.

اینجا ساندویچ بابا رو گرفتی و بعد هم در رفتی توی اتاقت

از نظافتت چیزی کم نشده و تا ازت غافل میشیم گرگیر رو بر میداری و همه جا رو باهاش تمیز میکنی اینجا هم داری استخرت رو تمیز میکنی

اینجا هم داری خونه ی مامان راضی رو گند میزنی

یه کمی بعد

و در آخر کل سبد رو خالی کردی روی سرت و زمین

اینجا داری خربزه میخوری.اولین بار بود که بهت خربزه میدادم کلی هم خوشت اومد

محل جدید بازیت خونه ی بابا ممد

با ظرف غذا بازی میکردی و ازت که میگرفتیم جیغ میزدی

مشغول دیدن والیبالی

یکی از کارای جدیدت اینه که کل بسته ی پوشکت رو خالی میکنی و تو کل خونه پخش میکنی.توی این عکس هم وقتی مچت رو گرفتم پوشکت رو گرفتی سمتم

لحظاتی بعد

رویا خانوم خوشگل

جدالهای شما و محیا جونی

محیا جونی در حال خبر چینی خرابکاری شما به بابا محسن با گفتن کلمه ی دادا

مثل دوستت آیدین از وقتی استخرت رو باد کردیم همش توشی.اینجا هم خسته دراز کشیدی

مشغول پاک سازی کابینتی

جدالهایی دیگر با محیا جونی

کشف محلی جدید در خونه ی بابا ممد

کادوهای نیلوفر و مینا که چقدرم خندیدیم

سک سک برای بچه های یک ساله با تاکید فراوان بر روی سن

مشغول چیپس خوردنی.خاله بهت داده بود اگه میفهمیدم نمیذاشتم بخوری.عکس هم خاله ازت گرفته

مامان راضی بردت حموم از حموم که اومدی کلی گریه کردی و میخواستی بازم بمونی

کشق محلی جدید در خونه ی مامان راضی

تموم شد.مامان عاشقته گل پسر.میبوسمت.

 

 

پسندها (10)

نظرات (13)

مریم مامان آیدین
29 تیر 93 12:28
سلـــــــــــــام الهام جونم خوبی؟؟ گل پسر ماهت چطوره؟عکسا که حکایت از خوشحالی و خوش گذرونیه خوش به حالتون که ماه رمضون هم شمال بودین ما که تا پایان این ماه نمیشه بریم این رسم تو بلندگو اعلام کردن تو روستای پدر بزرگ منم هست ولی فکر کنم شما خیلی نزدیک مسجد بودین که ترسیدین و فکر کردی برای خودت(دور از جونت)قران میخونن ای جونم به این علیرضای نانازم که استخرش هم مثل خودش خوشگله واااای الهام جونم آیدین هم تو اون سن تا ازش غافل میشدی یا پوشکاشو پخش اتاق میکرد یا لباسای کشوی خودش رو و همه این کابینت خالی کردنا برام تجدید خاطره شد قدر این دورانو بدون دوستم و تا میتونی لذت ببر ،بعدا دلتون خیییلی تنگ میشهو البته شیطنت ها وحشتناک تر راستی چقدر افطار دعوت بودین ما هیچ جا نرفتیم ایشالا همیشه خوش باشین دوستم و ببوس این گل پسر ماهتو
مامان عليرضا
پاسخ
سلام مریم جونم.ما خوبیم خدا رو شکر. آره خدا رو شکر هفته ی خوبی داشتیمانشاا... بعد از ماه رمضون سواحل دریا بطلبتون و شما هم راهی بشید انقدر ترسیدم مریم جونم که نگو.خونه ی خدا بیامرز هم نزدیکمون بود تا چند روز بعد از ظهرا قرآن گوش میدادیم فعلا باید دلم رو به اینکه چقدر کاراش بامزس خوش کنم وگرنه حسابی قاطی میکردمکشو خالی کردناش رو نگو که دلم خونه.همیشه لباسامون روی زمین پخش و پلاست مهمونی که نگو امسال ما تقریبا همش یا مهمون بودیم یا مهمون داشتیم ممنونم گلم.شما هم قند عسل رو ببوس
ابجی سجا
29 تیر 93 16:11
ممنون خاله جون
ابجی سجا
29 تیر 93 16:12
فدات فسقلي
مامان عليرضا
پاسخ
خدا نکنه عزیزم
ابجی سجا
29 تیر 93 16:19
به اندازه ی تپش یک قلبه ترسیده . . . . . . . . دوست دارم.
مامان شیرین خانم
29 تیر 93 17:15
سلام، یه عالمه بوووووووووس برای علی رضا جون
مامان عليرضا
پاسخ
سلام دوست عزیزم.ممنونم.شیرین عسل رو ببوسید
الهام مامان علیرضا
29 تیر 93 21:41
عزیزم چه هفتۀ پرباری داشتید. یاد خودم افتادم که یه مدت محسن شهرستان پروژه داشت و حکایت منم دقیقاً مشابه حکایت شما بود. ایشالا به زودی زود درس بابای علیرضا تموم شه و برگردند تهران ماشاله همیشه به افطاری و دور هم بودن ماشاله چقدر علیرضا خان طرفدار داره؟! همه میخوان با این گل پسر اوقات بگذرونند چقدر بده که این همه به پوشک های دیگه حساسیت داره وای گردگیریت و عشقه خاله در نبودِ بابایی شما باید همیشه کمک حال مامان باشی وای چه استخری داری خاله من که برای علیرضا نخریدم باید کاربردی و سرگرم کننده باشه؟
مامان عليرضا
پاسخ
سلام الهام جونم.چه جالب ما باز هم به هم شبیه شدیم.ممنونم عزیزم انشاا... برکت ماه رمضون حسابی شامل حال ما شده و همش مهمونیم همسایه ی بغلیمون خیلی به ما علیرضا لطف دارن و مدام میان دنبالش ما هم که برای یه لحظه آسایش هلاکیم بله خاله جون من خیلی به مامانم کمک میکنم.مخصوصا اگر کار با دستمال و گردگیرمون باشه اصلا طاقت نمیارم مامانم تنهایی کار کنه این حساس بودن پوست علیرضا کشته منو.ای کاش فقط مربوط به پوشک بود(مایع لباسشویی-کرم مرطوب کننده-شامپوی بدن و خیلی چیزای دیگه که همه باید مخصوص پوست های حساس باشن) پیشنهادم اینه که الهام جونم همین الان جهت خریدش اقدام کن.کلی سرگرمش میکنه ببوس فرفروک منو
مامان دانیال&ویانا
30 تیر 93 13:55
سلام الهام جونم قربونت برم خواهر منم داشتم همراه با خوندن نوشته هات سکته میزدم بمیرم واسه خودت چقدر ترسیدی واااااااااااای من وقتی دانیال و حامله بودم پدر بزرگم فوت کرد و از اون وقت هر جا کسی فوت میکنه و قرآن خونده میشه تن و بدنم میلرزه قشنگ درکت میکنم خواهر وای خدا نکنه عزیزم این چه حرفیه زدی ایشالا 120سال در کنار خانواده مهربونت خوب و خوش زندگی کنی الهی من قربون علیرضای نازم برم ساعت 3و نیم صبح بیدار شدی بازی کردی گلمقربونت برم که با ساندویچ فرار کردیفدات اون نظافتتم بشم عشقم خوش بحال زنت که شوهری به این مرتبی داره بگردمت الهی دوستتون دارم الهام و علیرضای نازم بووووووووووووووووووس
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیزم.خدانکنه دوستم این چه حرفیه.خداییش تا مرز سکته رفتم گفتم الان چشمام رو باز کنم بخوام پاشم سرم میخوره به سنگ لحد خدا پدر بزرگتم رحمت کنه عزیزم. خدا نکنه خاله جون.این طور پسر هایپر اکتیوی هستم منتازه این طور پسر نظیفی هم هستم من ما هم شما رو خیلی دوست داریم.اینم کلی بوس برای دختر و پسر قشنگت از طرف ما
اقازاده
30 تیر 93 23:12
انشالله همیشه خوش باشید و سلامت
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم دوست خوبم
الهام مامان علیرضا
1 مرداد 93 18:05
ممنونم عزیزم بابت راهنماییتون در مورد خمیردندون ممنون میشم مارک اون یکی خمیردندون رو هم بپرسی تا در صورت موثر واقع نشدن این یکی از اون استفاده کنیم
مامان عليرضا
پاسخ
خواهش میکنم عزیزم.فردا حتما سوال میکنم بهتون خبر میدم
مامان آني
1 مرداد 93 20:19
چه هفته خوبي داشتيد ، هميشه شاد و سلامت باشيد عكسهاي عليرضا جونم مثل هميشه عالــــــــــــــــي بود و البته با شيطنتهاي شيرين بوس
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم دوست عزیز و خوبم
مامان شیرین خانم
2 مرداد 93 14:59
وبلاگ تکونی کردی قشنگ شده.موزیکتم خیلی قشنگه ... علیرضا جونم رو ببوس.
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم از توجهت دوست جون. تو هم شیرین عسلم رو ببوس
ابجی سجا
2 مرداد 93 16:23
درسته تنهایی رو دوست ندارم ولی . . . دوست دارم تو قلب تو تنها باشم...
پری
5 مرداد 93 20:32
سلام عزیزم خوبی؟!در جواب سوال یکی از دوستان در مورد خمیردندون خمیر دندون ماه و ستاره دار معرفی کرده بودی!میشه اسمش رو بدونم؟!مرسی
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیزم.ممنون.راستش رفتم تو همون پست پاسخ بذارم بسته شده بود. تماس گرفتم چون مدت زیادی گذشته بود فراموش کرده بودن(معمولا تنوع طلب هستند)و از اسمش فقط یه(kids)یادش مونده بود.ولی گفت الان اکثر داروخانه ها دارن خمیر دندون شکل دار بپرسی میتونن راهنماییت کنن. شرمنده که نمیتونم بیشتر از این راهنماییتون کنم.