علیرضا به روایت تصویر در شمال
سلام پسر نازنینم.
ما پنجشنبه با خاله زهرا رفتیم شمال و روز سه شنبه خاله آسیه و عمو مصطفی بعد از 9 ساعت که در ترافیک موندگار شده بودند بهمون رسیدند و منو و شما و خاله زهرا چهارشنبه شب باهاشون برگشتیم تهران و بابا محسن موند شمال تا بعد از کلاساش برگرده.
توی این چند روزه رفتیم بیرون و حسابی خوش گذروندیم.به شما هم خیلی خوش گذشت.چون اینبار خیلی راحت میتونستی راه بری و بدوی هم ما خیلی بیشتر بهمون خوش گذشت(با اون کفشای سوت سوتیت)هم خودت از شنیدن صداش کلی ذوق میکردی.اما بقیه یه عده مثل ما ذوق میکردن و یه عده دیگه.
اما عکسات گل پسری:
هر روز تا میخواستیم سوار ماشین بشیم میشستی توی حیاط و با سنگها بازی میکردی:
یکی از همین روزا رفتیم جنگل دریا گوشه و شما هم لب رودخونه حسابی خوش گذروندی.البته قرار بود فقط بریم و برای ناهار جوجه بخریم و برگردیم برای همین من شما رو با لباس تو خونه بردم و هیچی جز پوشکی که همیشه تو کیف برات دارم چیزی بر نداشتم.اما بابا یه دفعه تصمیم گرفت بریم و ما هم که از خدا خواستهغیر بخش خیس شدن شما همه چیزش عالی بود.
ولحظاتی بعد که لباست کانلا خیس شده بود و مجبور شدیم لختت کنیم:
چون لباس نداشتی نذاشتم دیگه خیلی بازی کنی و زود بردمت تو ماشین و پوشکت رو عوض کردم و انقدر خسته شده بودی که همونجوری لخت توی بغلم خوابیدی و منم برای اینکه سرما نخوری کناره های شالم رو پیچیدم دورت تا برسیم خونه.
برای شام همون روز رفتیم عطاویچ که اونجا برای اولین بار خودت لیوان دوغ رو برداشتی و خوردی و منم حسابی قربون صدقت رفتم.البته بماند که کل اونجا رو گذاشته بودی رو سرت و هر از گاهی هم ازت شاکی میشدم.(راستی اصلا عطاویچش عطاویچ نبود و بدجور خورد توی ذوقم.منو همون بود ولی امان ازمحتوا که نگم بهتره)
علیرضا وقتی دختر میشود:
اینجا هم رفته بودیم رستوران ساحلی و بعد از خوردن شام شما نشسنی کف رستوران و شروع کردی سنگ بازی:
گیر داده بودی به جوراب های خاله زهرا و میگفتی پات کنیم و تو خونه باهاش راه میرفتی و وقتی میخواستیم از پات در بیاریم گریه میکردی:
یه اخلاق بدی پیدا کردی که هر بار میبرمت حموم یا میخوام پوشکت رو عوض کنم دستت رو میبری پایین و کارای بد بد میکنی.اینجا هم داشتم پوشکت رو عوض میکردم:
برای اولین بار سه شنبه با بابایی رفتی حموم.از داخل حموم عکس ندارم ولی اینجا بهد از اینکه از بابا گرفتمت ازت عکس انداختم:
عمو مصطفی و خاله آسیه قرار بود نصفه شب به ما ملحق شن برای همین بابا کلید سوئیت روبه رو رو براشون گذاشت توی جا کفشی که بر دارن و همونجا بخوابن تا نه ما بیدار بشیم نه اونا موذب شن.کشوی جا کفشی رو که باز کرد با یه پدیده ی عجیب روبه رو شدیم.یه سری پیله ی سفالی که بیشترش باز شده بودن ونمیدونیم پیله ی چی بوده و از یکیشون هم موجودش زده بود بیرون:
با اومدن عمو مصطفی اینا یه مقدار زیادی ازمسئولیت نگه داری ما از شما کاسته شد و شما همانند یک چسب دوقولو ی قوی برای اکثر کارها بهش میچسبیدی.مخصوصا که افتخار اکثر کارهای سخت رو به اون میدادی که جا داره همین چا ازش تشکر کنم:
اینجا هم رفته بودیم ساحل هتل هایت(پارسیان خزر) و خیلی خیلی خوش گذروندی:
این تنه ی درخت هم برام خیلی جالب بود:
اینجا هم رفتیم جنگل کوهپایه سوم و تا یه حدی جنگل نوردی کردیم و رفتیم توی ارتفاعات.تمام این مدت شما قلم دوش عمو مصطفی بودی که عکسشم برات گذاشتم:
اینم سفر این دفعمون به شمال بود که خیلی خوش گذشت.
خدا جونم بابت همه چیز ازت ممنونم
پ.ن:دوست جونا اگه کسی تجربه ای یا راهکاری برای این کار جدید و بد علیرضا داره راهنماییم کنه ممنون میشم.