عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا در تولد مبینا

1393/5/3 2:44
نویسنده : مامان عليرضا
2,025 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دنیای من.

این چند وقته ذهنم به شدت درگیر یه مسئله ای شده و تا نتونم با خودم کنار بیام حس انجام هیچ کاری رو ندارم.یکیش همین وبلاگ نویسی برای شماست.دلم میخواد جز به جز زندگیت رو بنویسم تا هر لحظش برات به یادگار بمونه یا بهتر بگم هر ثانیه ولی در توانم نیست.خیلی وقتا از ریز نوشتنم حوصله ی خودم سر میره و به این فکر میکنم اصلا تو در آینده حس داری اینا رو بخونی دوباره تصمیم میگیرم که خلاصه بنویسم و فقط اتفاقات مهم زندگیت رو ثبت کنم.

نمیدونم .خلاصه که خیلی کم درگیری ذهنی و فکری دارم وبلاگ نویسی برای تو هم که حالا برای خودم هم یه جور سرگرمیه هم یه جور عادت و عشق و علاقه بهش اضافه شده.شده یه بخشی از زندگیم.بگذریم.............

به خاطر فکرای این هفته از هفته نامه نویسی تا اطلاع ثانوی منصرف شدم و مثل قبل هر بار که تونستم برات مینویسم .

اول این نکته ی مهم رو خاطر نشان کنم که دندون شماره 4 پایین(سمت راست) صبح چهارشنبه از لثه های محترم شما به بیرون سر زدن.این در شرایطی هست که دو دندون سابق شما هنوز به درستی رویت نشده و من از اینکه دندونات دارن در میان بسیار بسیار خوشحالم

چهارشنبه شب تولد مبینا بود و عمه مریم به خاطر ما که پنجشنبه عازم شمال بودیم یه شب جلوتر گرفته بود.همه چیز خیلی خوب بود و بهمون حسابی خوش گذشت.شما هم بر خلاف همیشه که با محیا مثل کارد و پنیرید اینبار خیلی با شخصیت با هم بازی کردید بدون اینکه دعواتون بشه یا با چنگ .دندون ترتیب همدیگرو بدید.گمونم محیا حسابی مهمون داری کرده.

قسمت جالب ماجرا وقتی بود که محیا گیر داد به عمه مریم که شیر بخوره.عمه هم چون دم افطار بود هی از سر بازش میکرد تا اینکه عمه طاهره بهش گفت به زندایی بگو بهت شیر بده شاید یه کاری برات کرد.همچین تو چشمام نگاه کرد که بهش گفتم محیا شیر میخوری؟سرش رو تکون داد.گفتم ن بهت بدم؟تند تر تکون داد.بردمش توی اتاق.فکر نمیکردم بخوره آخه تو از 5 ماهگی با اینکه خیلی ولع شیر داشتی و دست رد به سینه کسی نمیزدی(البته فقط عمه مریم اونم در حد یکی دو بتر که من نبودم به مدت جند دقیقه بهت شیر داده)دیگه نخوردی.ولی محیا  جونی در کمال تعجب 10 قیقه یه نفس شیر خورد و بعدم که معلوم بود حسابی سیر شده بلند شد و یه لبخند بهم زد و رفت بیرون(این کارش تعجب همرو به خودش جلب کرده بود.البته به قول بابا محسن شاید به خاطر حس  یه کم حسودیه که نسبت به شما داره شیر من رو خورده.عمه مریم جلوی محیا جرئت نمیکنه بغلت کنه.همچین قشنگ اسمت رو یاد گرفته و میگه عیی یضا نههههههههههه)

اینا رو گفتم که به اینجا برسم که محیا تا آخر شب که اونجا بودیم چنان منو تحویل میگرفت که همه از خنده غش کرده بودن. سر شام خیلی قشنگ تو رو زد کنار و اومد رو پای من نشست و افتخار شام دادن بهش رو نصیبم کرد که کلی هم سر این قضیه خندیدن.بعد از شام هم که خواستیم میوه بخوریم اول تموم میوه های توی ظرف رو برای من آورد بعد که ظرف رو از جلوش برداشتن رفت سراغ بشقابای مهمونا و از توی بشقاب اونا برای من میاورد.خلاصه که حسابی شرمندمون کرد.

ساعت 11 شب از خونه اومدیم بیرون و رفتیم خونه ی مهسا دختر عمه ی بابا که نی نیش تازه به دنیا اومده(بعد از شما کلی نی نی به دنیا اومده و انشاا... دوقولو هامونم که صحیح و سالم به دنیا بیان فکر نکنم تا چند وقت دیگه خبری باشه.البته انشاا... همش از این خبرا باشه برای همه)اسم نی نی با اینکه 10 روزه به دنیا اومده هنوز معلوم نیست بابای نی نی میگه سوگل و مامان نی نی میگه دنیا حالا تا اسمش قطعی بشه ما میگیم نی نیخندونک

ادامه مطلب عکسای این چند روزته عشقم بیا و ببین:

 

این عکی برای چند روزه پیشه که رفته بودیم خونه ی مامان راضی و بابا شمال بود.خاله بهت بستنی داد و بعد از چند دقیقه انگار تو رو داده بودیم به بستنی نه بستنی رو به شما

تازه تعارف هم میکنی

بعد از این فاجعه چون من غرق در مکالمه ی تلفنی با ملیحه بودم خاله زهرا زحمت کشید و شما رو برای اولین بار برد حموم که کلی هم به جفتتون خوش گذشت و این قضیه ی حموم بردن شما  توسط خاله یه بار دیگه هم تا امروز تکرار شد

اینم علیرضای مهر به دسته شیرجه تو استخره حلقه به گردن

اینا حلقه های استخرته که به این یکی ارادت خاصی داری و تازگی ها میندازی گردنت و میای جلومون رژه میری و کلی هم از این کارت کیف میکنی

بازی های شما و محیا جونی

اینم محبت محیا و بشقاب میوه ی من

اینم کیک تولد که جای همه ی کیک دوستان رو خالی کردیم

اینم نی نی تازه به دنیا اومده

این عکس هم به عنوان حسن ختام این پست داغ داغ همین الان ازت گرفتم که خاله زهرا رو از توش سانسور کردم.این توضیح رو هم اضافه کنم که پنجشنبه یعنی دیروز ساعت 5 با خاله زهرا اومدیم شمال و انشاا... تا دو شنبه اینجاییم

خوابای خوشگل ببینی عسل مامان

 

پسندها (5)

نظرات (10)

ابجی سجا
3 مرداد 93 12:11
دلم دریا میخواهد دریایی آرام با کمرنگی آبی ک صدای موج هایش آرامش یاد تورا میدهد ...
ابجی سجا
3 مرداد 93 12:12
همشه خوشحال باشي فداتشم
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم عزیزم
الهام
3 مرداد 93 13:33
الهام جون برای همۀ ماها پیش میاد ولی اون چیزی که من و بیش تر وادار به نوشتن می کنه بازخوردی هست که از خوانندگانم می گیرم و همین جا از تک تک تون سپاسگزارم در ضمن به نظر من فکر می کنم حتما بچه ها در آینده اینا رو میخونند و کلی هم باید از ما سپاسگزار باشند که نوشتیم دندون جدید علیرضا خان مبارک چه جالب دخترها همه شون شبیه هم هستند من که جدیدا برای جلوگیری از دعواهای بین علیرضا و آوینا همه اش آوینا رو چاخان پاخان می کنم و میگم تو خیلی خوبی و فهمیده ای و ... پس حسابی محیا خانم شرمنده تون کرده فدای بستنی خوردن و خوابیدنت عزیزم
مامان عليرضا
پاسخ
نمیدونم الهام جون دغدغه ی ذهنیه دیگه پیش میاد.حتی چند باری هم توی پرسش و پاسخ مطرح کردم ولی مدیریت تایید نکرد سوالم رو. ما که از خوندن خاطرات علیرضا جون همیشه کیف کردیم و از مطالب آموزشیتم من شخصا خیلی استفاده کردم. امیدوارم که اینطور باشه.باز آوینا بزرگه و گول میخوره محیای ما هنوز قسمت احساسات برتر بودنش شکوفا نشده ممنونم خاله جون. حسابیم شرمندم کرد خدا نکنه خاله جون مهربون
مامان شیرین خانم
3 مرداد 93 18:03
نوشتن از این روزا خیلی قشنگه برای اینکه یه دل بشی برای نوشتن یه سری به پست های اول وبلاگتون بزن بخون ببین چه کیفی داره انگار همه اتفاقاتی که نوشتی مثل یه فیلم از جلوی چشمت می گذره مبارک دندونای قشنگ علیرضا جون موقع شیر خوردن مهیا جون جای علیرضا جون خیییییییلی خالی بوده
مامان عليرضا
پاسخ
انگار که نه باید بگم بیشتر برای دل خودم شده نوشتن.واقعا هم دارم لذت میبرم از این کار و با شما دوست نازنین کاملا موافقم ممنون خاله جون حسابی خالی بود.اگه بود میزدن همدیگرو شت و پت میکردن
مامان آني
4 مرداد 93 0:38
شما وظيفه كه نه لطف مادرانه ميكنيد و براي پسر نازتون خاطره هاشو ثبت میكنيد مطمئنا اونم به اين لطف شما توي آينده احترام ميزاره% عكسهاي عليرضا جونم عالي بود بخصوص بخش بستني خوري
مامان عليرضا
پاسخ
امیدوارم که براش ارزش داشته باشه خودم یعنی هلاک عکسای اون روزشما ممنون دوست عزیزم که به ما سر میزنی.آرام نازنینم رو ببوس
مهتاب مامان اریا
4 مرداد 93 12:42
الی جون من فکر کنم برنامه مدارک این برنامه ها باشه فکرتو مشغول کرده اینطور که من از مطالب قبلی فهمیده باشم درست حدس زدم ؟ دندان علیرضا جونمون مبارک محیاا ببین چه خانم شده فهمیده شده اومد پیشت شیر میخور علیرضا بهانه نگرفت؟ ناراحت نشد؟ ببوسش اون گل پسرو
مامان عليرضا
پاسخ
بحث مدرک یه طرف قضیست.من انقدر دختر عمه درگیری دارم تو ذهنم که مدرک توش گمه ممنون.خدا کنه زودتر دندوناش در بیاد.خون به جیگر شدم. علیرضا نبود اگه بود ترتیب همدیگرو میدادن.داشت توی حال بازی میکرد تو هم آریای خوردنی رو ببوسش
مامان آني
5 مرداد 93 12:10
سلام متاسفانه ما رمز عبو پست جديد رو نداشتيم ، بهرحال سلامت باشيد
مامان عليرضا
پاسخ
سلام دوست عزیزم رمز همون قبلیه
مریم مامان آیدین
5 مرداد 93 16:40
ای جووووووووووووونم بستنی خورونشو بستنی تورو میخورد یا تو بستنی رو وروجک وااااااای الهام جووونم خیلی بامزه بود که این دخمل بلا شیرتو خورده و تازه خواسته بهت برسه که جون داشته باشی خوبه علیرضای نانازم ندید وگرنه گیس کشی هم داشتین ایشالا همیشه به جشن و شادی باشین و بهتون خوش بگذره و درضمن نوشته هات همیشه قشنگ و ثبت خاطره ست پس شک نکن دوستم ببوس این جوجوی شیطون و شیرین رو
مامان عليرضا
پاسخ
ظاهرا خاله جون جفتمون داشتیم ترتیب همدیگرو میدادیم برای خودمم جالب بود.معمولا بچه ها بعد از یه مدت طرف کس دیگه جز مادرشون نمیرن اما این دختر بلا حسابی شیطونه بابت علیرضا هم شانس آورد.ولی خداییش بچم خیلی مهربونه ممنون دوست عزیزم شما همیشه به من لطف داری حتما.شما هم آیدین طلا رو ببوس
مامان الهام
5 مرداد 93 20:56
سلام خانومی مطمئن باش علیرضا جون حتما در آینده وبشو خواهد خوند و دوست خواهد داشت همه ی ما ها دوست داریم بدونیم تو دوران بچگی چی کارا میکردیم ولی به مرور زمان بعضی از کارها و خاطرات دوران بچگی مون از یاد پدر و مادر هامون رفته مطمئن باش که علیرضا هم در آینده دوست خواهد داشت از رورتن بچگیش بدونه و هم اینکه اگه شما وب درست نمیکردی حتما بعضی از این خاطرات شیرین از ذهن شما هم پاک میشد ولی دیگه این جوری دائمیه وهمین طور با درست کردن وب بعدا خودت هم با خواندن خاطرات این دوران شیرین غرق خوشی خواهی شد
مامان عليرضا
پاسخ
سلام دوستم.امیدوارم که اینطور باشه راستش یکی از دلایلی که وب براش درست کردم همین بود.میخواستم از تمام لحظه های زندگیش خبر داشته باشه و اینکه خودمم برام واقعا شیرین و جذابه. ممنون که به نوشتن دلگرمم میکنید. سلنای عزیزم رو ببوس
مامان الهام
6 مرداد 93 14:39
عید فطر، روز چیدن میوه های شاداب استجابت مبارک باد
مامان عليرضا
پاسخ
عید فطر بر شما هم مبارک دوست نازنینم