عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

هفته نامه ی علیرضا 5

1393/4/22 9:30
نویسنده : مامان عليرضا
722 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر آسمونی من.

این هفته تقریبا یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم و اینو از برکات ماه رمضون میدونم.(خدا رو صد هزار مرتبه شکر بابت این همه نعمت)اما این هفته ی شما

پنجشنبه:برات گفتم که منو بابا تا اذان صبح مشغول بودیم و موفق شدیم کارا رو تموم کنیم.قرار بود ظهر بابا بره دنبال مامان راضی و خاله زهرا(خاله زهرا از روز سوم ماه رمضون به شدت مریض شده و حالش خیلی بد بود و به خاطر اینکه غذا نمیتونسته بخوره کارش به سرم کشیده بود و الان که دارم این پست رو میذارم خدا رو شکر کمی بهتره)منم که نمیخواستم مامان راضی بفهمه که چقدر غذا درست کردم تا قبل از اومدنش همه ی یخچالمون رو به خونه ی شبنم اینا(همسایه بغلیمون)انتقال دادم و صداشم در نیاوردم و تا رسیدن مامان راضی هم یه کمی خونه رو جمع و جور کردمممامان راضی که رسید تازه  شما رو خوابونده بودم با دیدنش چنان ذوق زده شدی که تا چند ساعت بعد از اومدنش نخوابیدی و هی به خاطر اینکه خوابت میومد میخوردی زمین و گریت میرفت هواگریهآخرین بار هم بد جوری خوردی زمین و نمیدونم چه جوری ولی بالای لثه ی بالاییت خون لخته شد و تا چند دقیقه حتی شیر هم نمیتونستی بخوری(این چند دقیقه خیلی مهم بودا چون شما هیچ وقت دست رد به شیر نمیزنی و هر وقت که تعارفت کنم شده یه ذره ولی میخوری.اما این چند دقیقه معلوم بود که دردت زیاده)تا ساعت 4 یه کمی دیگه از کارهارو انجام دادیم و ساعت همین حول و حوش بود که خاله مرضی برای کمک بهمون اومد.(خدا خیرش بده کلی از کارای دم افطار رو انجام داد)

مهمونامون کم کم تا دم افطار اومدن و خدا رو شکر به خوبی برگزار شد.الهی بگردم برای خاله هام کل ظرفا رو شستن و زندایی ها هم خشک کردن و خلاصه کل خونمو جمع کردن و بعد رفتن.دست همشون درد نکنهخجالت

بعد از رفتنشون تا سحر بیدار بودم و با ابنکه کاری نداشتم الکی دور خودم چرخیدم.هر کاری میکردم خوابم نمیبرد.

چمعه:ساعت نزدیک 1 بود که از خواب بیدار شدیم.مامان راضی زنگ و زد و گفت مامانبزرگ برای افطار امروز دعوتتون کرده.به بابا گفتم و قبل از رفتن یه سر فتیم خونه ی بابا ممد و نزدیکای اذان راه افتادیم و درست موقع اذان رسیدیم.

امروز تا ساعت 4:30 روزه بودم  ولی بس که شیر خوردی سر گیجه گرفتم و حالم بد شد و مجبور شدم روزم رو بخورم.غمناک

یه کمی بعد از افطار با مهتاب جون و مریم جون اومدیم بالا.تا چند وقت دیگه هم انشاا... بچه های علیرضا به دنیا میان و مامانبزرگم حسابی با نتیجه هاش سرگرم میشه.انشاا... که مریم جون راحت و بی درد سر زایمان کنهمتنظر

ساعت 11 بود که شما برای خواب داشتی بی قراری میکردیو عزم رفتنمون رو جزم کردیم و راهی شدیم توی ماشین یه نیم چرت زدی و ما هم خوشحال از اینکه یه بار بدونه شیر خوردن خوابیدی ولی غافل از اینکه این آقا پسر به محض بیدار شدن حسابی شارژه و تا 2 نمیخواد بخوابه.طبق روال بعد از خوابوندن شما تا سحر بیدار بودم اینبار بابا محسن هم همراهیم کرد و گفت تا من نخوابم نمیخوابه.

شنبه:اینکه سحر بخوابیم و تا ظهر روز بعد خواب باشیم دیگه عادتمون شده تقریبا همه از این موضوع اطلاع پیدا کردن.خدا رو هزار مرتبه شکر که شما هم میخوابی.البته بماند که از ساعت 9 صبح به بعد یه نفس شیر میخوری که اگه شیری مونده باشه.به خاطر همینم بابا محسن مخالف روزه گرفتنمه و میگه که تا آخر ماه رمضون هم خودم هم تو رو نابود میکنم راست هم میگه غذات خیلی خیلی کم شده و فقط شیر میخوری.

نزدیکای ساعت 1 بود که زندایی سمیه ی بابا زنگ زد و برای افطار امشب دعوتمون کرد.(طفلک سه روزه تمام به گوشیم زنگ میزد و من چون گوشیم به خاطر شما همش رو سایلنته جوابش رو نداده بودم و بعد هم چون شماره نا آشنا بوده بهش زنگ نزدم از ترس اینکه مبادا از فدراسیونی جایی باشه و دوباره بخوان برام کار بتراشن)

ساعت 6 راه افتادیم و برعکس همه جا که دیر میرسیدیم و خوشحال بودیم که احتمالا نفر اولیم ولی بعد از رسیدن دیدیم که بازم نفر آخر بودیمخندونک

شما و محیا جونی انقدر آتیش سوزوندید که چند بار میخواستم بلند شیم و بریم که هر بار دایی مجتبی نمیذاشت و با گفتنه اینکه ما خودمون سه تاش رو داریم و برامون مهم نیست آروممون میکرد.

دایی رضا که وایستاد برای نماز شما طبق روال این چند وقته(تا مهر میبینی یا صدای اذن میشنوی یا ما چادر سرمون میکنی م میگی ااااااااابببر(همون اکبر خودمون))انقدر ابببر ابببر گفتی و زدی توی سرش هر کاریتم میکردیم کوتاه نمیومدی و جیغ میزدی(مهرش رو میخواستی بخوری)نمازش که تموم شد مهرش رو برداشتی و دور خونه میدودی و اون بیچاره هم دنبالت بود که مثلا مهر رو ازت بگیره.هیچی دیگه تا آخر شب هر چی مهر خونه ی دایی مجتبی بود برمیداشتی و به دایی رضا نشون میدادی تا دنبالت کنه و ازت بگیرهزبانکده محصل.

یکشنبه:امروز دلمون بدجوری هوای خاله آسیه و عمو مصطفی رو کرده بود ساعت 3 بهشون زنگ زدیم جواب ندادن 7 دوباره بابا محسن بهشون زنگ زد و عمو جواب داد و برای افطار دعوتشون کرد.اونا هم قبول کردن و اومدن خونمون.فوتبال و والیبال رو با هم دیدیم و شاممون رو خوردیم و شما به شدت عمو مصطفی رو مورد عنایت خودت قرار دادی جوری که بیچاره میگفت الهام ببر علیرضا رو بخوابون.آخر سر هم عمو خوابش گرفت و رفتن خونشون ولی شما هنوز بیدار بودی و دلت میخواست بازی کنی.

دوشنبه:صبح ساعت 10 تلفن زنگ خورد و بعد از دوتا زنگ قطع شد.از خونه ی بابا ممدینا بود.تعجب کردم چون همه میدونستن ما تا 1 میخوابیم.ولی بی تفاوت و البته منگ بودن بیش از حد با قطع کردن سوکت تلفن مجدد به سمت اتاق اومدم و خوابیدم.ساعت 12 شما دیگه حسابی از شیر خوردن و خوابیدن سیر شده بودی و من که تا نزدیکای 6 بیدار بودم و این چند روزه خستگیم زیاد بود تاب بیدار شدن و نگهداریت رو نداشتم بابا محسن که دید رو به موتم بغلت کرد و از اتاق رفتید بیرون.فقط تونستم  بهش بگم به بابا ممدینا زنگ بزن.

خوابیدنم یه ربع بیشتر طول نکشید چون شما اومدی و بازم شیر خواستی منم چون روزه بودم توانایی شیر دادن بهت رو نداشتم.غذا هم نمیخوریو توی این ماه رمضون تا چشمت بهم میفته حداقل 5 دقیقه ای مشغولم.برات تخم مرغ درست کردم ولی هر کاری کردم لب نزدی.حاضرت کردم و با بابا رفتی خونه ی بابا ممد.منم از فرصت استفاده کردم و یه جاروی مشتی کشیدممو اتاقت رو که انگار بمب توش ترکیده بود رو مرتب کردمو غذام رو پختممو اومدم بشینم پای نت که عمه طاهره زنگ زد و گفت غذا پختی گفتم آره گفت بذارش کنار و بیا اینجا افطار باهم باشیم.راستش سر یهمسئله ای که امروز شنیده بودم حوصله ی هیچ جایی رو نداشتم دلم میخواست خونه تنها باشم و فکر کنم.ولی نتونستم نه بگم و حاضر شدم رفتم  اونجا.تا ساعت 12 اونجا بودیم و منم خیلی خوابم میومد بابا هم که انگار قصد رفتن نداشت یه دفعه به خودم اومدم دیدم مثل این بچه بدبختا رو مبل خوابم برده.با اینکه 5 دقیقه بیشتر نخوابیده بودم ولی کلی بهم چسبید.تا اینکه وقتی در حال موچ بازی و چلوندن شما بودم یهو یه بوهایی به مشامم رسیددیدم که بله آقا علیرضا................خلاصه از دماغ و دهنم اون خواب خوب و در آوردی.بعد عملیات وحشتناک پاکسازی تا حالم بیاد سر جاش یه ربعی زمان برد.مامانی محبوبه برام یه چایی آورد و با خوردنش یه ذره حالم بهتر شد.سریال مدینه که تموم شد با هما و بابا رفتیم خونه.بابا اول ما رو رسوند و بعد هما رو گذاشت دم خونشون و برگشت.یه ساعت بعد از رسیدن خوابت برد.

سه شنبه:قرار بود امروز روشنا جونینا بیان خونمون.ولی زندایی ساعت 2 بود که زنگ زد و گفت نمیایم و براشون کاری پیش اومده و برنامه ی دیدارمون موکو شد به بعدا.همون موقع ها بود که خاله زهرا زنگ زد و خیلی خیلی متقاضی دیدارمون بود(البته 90 درصد شما و بخشی کوچک ما)ما هم که دیدیم ای بابا امروز نه مهمون داریم نه جایی دعوتیم به سرعت نور قبول کردیم و ساعت 5 بود که عزم رفتن جزم کردیم و اول رفتیم برای شما 4 بسته پوشک خریدیم تا من دست از سر کچل بابا محسن تا مدتی بردارم و با این جمله که محسن علیرضا پوشکاش داره تموم میشه کمتر آزارش بدم.این قضیه ی آمار تعداد پوشک های باقی مونده ی شما انقدر فضای خونمون رو دلنشین میکنه که اگه ترس از تغییر سایز پوشک نبود بابا به جای 4 بسته 40 بسته خیال راحتی میگرفتخندونک

وقتی رسیدیم خونه ی مامان راضی اینا با گفتن این جمله ی خاله که چرا دیر کردیم بابا محسن بلافاصله سر درد و دلش باز شد و مجدادا فشار عصبی که از طرف من برای خرید پوشک بهش وارد شده بود رو خاطر نشان کرد و این جملرو هم ضمیمه کرد که تو خونه مرغ و گوشت و برنجمون تموم بشه الهام انقدر حرص نمیخوره و تکرار نمیکنه که یه ماه قبل از تموم شدن پوشک این بچه به من یاداوری میکنه.اینجور مادر به فکری هستم من

امروز حالم داغون بود و رفته رفته هر چی به افطار نزدیک تر میشدیم من خاموش تر میشدم به طوری که همگان به طور جدی تحدیدم کردن تا دیگه روزه نگیرم و از اینکه انقدر لجباز و یک دنده هستم باید خجالت بکشمعاقبت تسلیم شدم و قبول کردم فعلا روزه نگیرمغمناکحالم خیلی خوب بود برنامه ی امشب ماه عسل هم داغی شد بر دلم.البته خیلی درس فداکاری داد ولی دلم خیلی برای همشون سوخت(موضوع از این قرار بود کهیه دختر و پسر جوون در آستانه ی عروسی به دلیل حادثه ی اسید پاشی اگه اشتباه نکنم آخه توضیحی ندادند روی صورت پسر از این اتفاق مهم در زندگیشون تا مدتها فاصله گرفتن و اینجا عروس خانوم بود که با عشق خودش به شوهرش وفادار تا پای بهبودی همسرش ایستاده بود)(نفرات بعدی هم زن و شوهر جوونی بودند که یک ماه قبل از عروسیشون عروس خانوم موقع رفتن به مراسم چهلم مادر بزرگش تصادف وحشتناکی میکنه و در جا پدرش رو و در آمبولانس مادرش رو در بیمارستان دختر عموشو که باهاشون بودو از دست میده و خودشم تا مدتها حافظه و صدا و همه چیز شو از دست داده بوده و الان هم به دلیل ضایعه ی شدید نخاعی از سر به پایین فلج بود و اینجا آقا داماد مهربون و فداکار رو داشتیم که با جون و دل و عشق از زنش پرستاری میکرد)

اینا رو برات نوشتم تا بدونی فداکاری با اینکه سخته ولی حس قشنگی داره.هر دوتا آدمای فداکار برنامه از اینکه در کنار همسرانشون بودن و خدا اونا روازشون نگرفته بود خوشحال بودن و اصلا احساس بدی نداشتن.سعی میکنم فداکاری رو جز اصلی ترین بخشهای تربیتیت قرار بدم

خلاصه که این برنامه داغونم کردا حسابی فکرم درگیر شد

بعد ا از اذان این روزها سریال هفت سنگ حسابی سرمون رو گرم میکنه و مهم تر از اون اینه که شما از چشم از تی وی بر نمیداری و هر وقت که بازیگرا میخندن یا ما میخندیم شما هم الکی میخندی.ما هم نهایت استفاده و سو استفاده از سریال رو میبریم و تا شما مشغولشی ما هم به کارامون میرسیم.

بابا محسن تا ساعت 12 موند و بعد رفت و ما موندیم.بعد از رفتن بابا محسن آماده شدیم برای خوا.شما به شدت اصرار داشتی که خاله زهرا هم پیشت بخوابه.انقدر موقع شیر خوردن برات لالایی خوندم  و تو نخوابیدی که یه دفعه دیدم خاله زهرا خوابش برده.نیم ساعت بعدشم شما خوابیدی و خاله بیدار شد و رفت سر جای خودش خوابید.

چهارشنبه:صبح قرار بود با خاله برم نمایشگاه عفاف و حجاب.ولی چون خاله زهرا تازه حالش ردیف شده بود و احتمال گرمازدگی خیلی بالا بود و خاله دیگه توان یه مریضی جدید رو نداشت با صلاحدید مامان راضی این قضیه منتفی شد و بهجاش من رفتم دانشگاه تا پیگیری مدرکم رو کنم.از اونجایی که کارشناس عزیزم که خدا خیر دنیا و آخرت رو ازش سلب کنه با من سر لج افتاده جواب نامه ای رو که من در پی مشکلی که در راستای فارغ التحصلیم بهش برخورده بودم رو با اینکه خودم از برج 2 دارم رو بهم نمیده و منم چون به تایید کارشناسم احتیاج دارم فعلا صبوری میکنم ولی بعد از رفع مشکلم یه گوشمالی اساسی از طریق بچه های بالا بهش میدم تا دیگه این باشه با مامان الهام یا هیچ ارباب رجوع دیگه ای لجبازی نکنهخلاصه که با خونسردی گفت جوابش دست من نرسیده و منم خونسرد برگشتم و به بابا حبیب زنگ زدم تا بازم پیگیری کارم رو بکنه و اونم دلداریم داد که حل میشه و غصه نخورم

بعد از اونجا رفتم جمهوری و برای شما یه سری خرید کردم و زودی برگشتم خونه.

مامانبزرگ از خونه ی عمه برگشته بود و بعد از ناهار یه سر رفتم پیشش و باهم حرف زدیم تا شما خرابکاری کردی و برگشتیم بالا.

دندون شماره ی 3 پایینی شما روز یکشنبه و دندون شماره ی 3 بالایی شما روز چهارشنبه همین هفته بعد از کلی تب و.......... وکار تراشی برای من سر زدند و این خرابکاری های شما هم نتیجه ی این دندونای شماست.و خدا باید توی این تابستون به داد من برسه با دندون در آوردن شما که فکر کنم نابود بشم

بابا برای افطار اومد و بعد از صرف افطار رفتیم خونه.

پنجشنبه:انقدر له و خسته بودم که شب اصلا نفهمیدم کی خوابم برد و کی بابا اومد خوابید(تا ساعت 3 بیدار بودم و سحری بابایی رو دادم و بعد اومدم که بخوابم)صبح هم بابا محسن کار داشت و ساعت 10 بیدار شد و رفت ولی بازم توانایی بیار شدن نداشتم و تا 12 خوابیدم .چون امروز قراره بریم شمال قبل از بیدار شدن شما از جام کنده شدم و ساکامون رو جمع کردم و بابا که اومد گفت بریم ولی چون خیلی خسته بود تا ما یه سر بریم خونه یشبنم اینا خوابش برد و ساعت 5 بیدار شد و اینبار جدی گفت بریم منم تا بابا خواب بود همه ی وسایل رو که جمع کرده بودم دم در آماده کرده بودم تا بابا که بیدار شد توی ماشین بذار و زودتر بریم تا برای افطار یا کندوان باشیم یا ویلا.که با توجه به زمان حرکتمون خیلی هنر میکردیم به کندوان میرسدیم.که خدا رو شکر همینطور هم شد و دقیقا موقع اذان دم آش فروشی کندوان پارک کردیم و بابا افطارش رو کرد و ما هم بی نصیب نموندیم و آش خوردیم.البته من چون خیلیحالم خوب نبود و از صبح دل درد و سر درد داشتم بهم نچسبید.ولی شما چون از صبح چیزی نخورده بودی و حسابی گرسنه بودی یه کمی سیب زمینی سرخ کرده بایه ذره هم آش بی دردسر و زور خوردی.

ساعت 11 بود که رسیدیم ویلا.در وحله ی اول هوا خوب بود ولی کمی که گذشت تازه گرمی هوا رو حس کردیم.ولی باز به نظر من از تهران خنک تر بود البته برای من چون با توجه به اینکه شما هم مثل من گرمایی هستی بعد از نیم ساعت انگار سرت رو شسته بودی.بعد از دیدن سریال مدینه شما خوابیدی و من تازه اون مودمم رو وصل کردم و خواستم با موبایلم ور برم و به بابا گفتم موبایلم رو بده که گفت دست من نیست منو میگیزبانکده محصلآخه همش تو کل مدت فکر میکردم تو خونه قبل از خارج شدن دادم دست بابا.بابا رو میگیتازه لی هم دلیل و مدرک و برهان که نه من تو خونه دادم دست تو .من خودم از رو میز تلویزیون برداشتم دادم دست تو.تو خودت گفتی بده دست من تو درو قفل کن.من خودم دیدم دست تو بود(به این آخری خوب ایمان داشتم و کلی هم تکرار کردم وانقدر با اطمینان گفتم که بنده خدا شک کرد رفت ماشین و گشت و گفت نیست.منم قاطی(من با اینکه گوشم همش رو سایلنته به خاطر تو ولی یه حس خاصی بهش دارم که اگه نباشه  میریزم بهم.تقریبا همون معتاد به گوشی میباشمخندونک وتازه این جا گذاشتن های گاه و بی گاه من  توی این چند وقته ی اخیر تنها دلیلش اینه که میدونم برای شما ضرر داره و نزدیک خودم  و شما خیلی نگهش نمیدارم وگرنه هیچ سابقه ای منوط به دور شدن گوشی از من به جز یه مورد سرقت در باشگاه در پرونده ی من دیده نمیشه حتی برای یه لحظه)

جمعه:صبح زنگ زدم به شبنم و گفتم بره خونه رو ببینه و خبر بده گوشیم رو جا گذاشتم یا بابا  گم کرده(کلید خونه رو چون یکشنبه شب مراسم داشتن و میخواستن مبلاشونو بذارن خونه ی ما بهشون داده بودم)نیم ساعت بعد زنگ زد و گفت گوشی روی میز تلویزیون بوده و جا گذاشتم منو میگیزبانکده محصلیعنی قوه ی تخیل و داری؟من گوشی رو دست باباتم دیده بودم حتی.کلی تشکر کردم و قطع کردم و برای فرار از جواب از دست بابا محسن در میرفتم و اونم هی میپرسید دقیقا من گوشیتو چی کار کردم؟وقتی گفتم اصلا از رو میز برنداشتم شروع کرد به یاداوری حواس جمع من در این چند وقته و متهم کردن های پیاپی اون بینوا در راستای بی گناه جلوه دادن خودمشیطان.برای ناهار مرغ پخیدم تا شاید شما هم بخوری و اعصاب من کمی راحت شه و کلی اصرار و خودزنی بعد از تقریبا 18 ساعت غذا نخوردن با 4 قاشق به کارت پایان دادی.

بعد از ظهر با هم رفتیم بیرون.یه نیم دور تو چندتا از فروشگاها زدیم و رفتیم نانو برای شام.انقدر روی میز رقصیدی و پا کوبیدی که همه عاشقت شده بودن و موقع رفتن مجبور شدیم از کل فضای رستوران که اون موقع دیگه همشون احساس میکردن با ما فامیلن خداحافظی بکنیمخندونکبعد از رسیدن به منزل به خاطر سوزوندن آتیش بیش از حد به سرعت خوابیدی و من تازه با خیالی آسوده رفتم سراغ لبتابم که بیام برای به روز رسانی و تازه کردن دیدارم با دوستان که با این پیغام مواجه شدم(حجم شما پایان یافته-البته خلاصش کردم)رفتم سراغ کیفم تا کارتم رو بردارم حجم بخرم دیدم کیف پولم رو هم خونه جا گذاشتم(موقع اومدن کیفم رو عوض کردم)اومدم بیام کارت بابا رو بگیرم دیدم خوابه.و اینگونه بود که منه معتاد به تکنولوژی از هرگونه امکانات بازموندم و خیلی بی نوا خوابیدمزبانکده محصل.

پ.ن:این پست در طو ل هفته نوشته شده .تعجب نکن چرا برای بعضی روزا امروز و بعضی جاها دیشب گفتم.

برای دیدن اندکی عکس بیا ادامه ی مطلب:

به دلیل حواس جمع من و جا گذاشتن گوشی در منزل فقط چندتا دونه عکس دارم

زخم شدن دهنت قبل از مهمونی پنجشنبه:

هم سفیدی لثه هات معلومه هم آثار سرخجه ی بعد از واکسنت .

خونه ی بابا ممدینا قبل از مهمونی جمعه شب.عمه طاهره درست زمان عوض کردن لباست بهت بستنی داد و شما هم زحمت کشیدی کل هیکلت رو با بستنی یکی کردی.آروم میخوردی نصفش آب شد روت

بعد از مهمونی جمعه با چشمانی خواب آلود:

گمونم پستی به شدت طولانی شد.شرمنده.

دوست دارم گل پسر

پسندها (14)

نظرات (19)

الهام
22 تیر 93 13:59
خدا رو شکرکه خاله زهرا بهتر شدند واای فدای علیرضا جون که لثه اش خون لخته شده چه مهمونای خوبی که کمک کردند وقتی بچه تو خونه باشه مهمونها هم مجبور به کمک کردن میشن البته من که همیشه از مهمون هام کار می کشم در مورد گوشی که برای منم زیاد پیش اومده! از وقتی بچه دار شدم هر وقت گوشیم و بر می دارم n تا پیام دارم و m تا میس
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم الهام جون. خدا نکنه خاله جون. آرهبنده خدا خاله هام هیچی نخوردن و همشم کار کردنراستش من خیلی تمایل به کار کردن مهمونا ندارم و راحت ترم که خودم کارای خودم رو انجام بدم ولی تو این شرایط مجبورم گوشیرو نگو خواهر که دلم خونه
مریم مامان آیدین
22 تیر 93 14:25
سلام به الهام عزیزم و گل پسر خوشگلش غزیزم اولا خسته نباشی برای این تایپ طولانی و بعد هم این پستت منو برد به اون سنی های آیدین ما هم هرروز تا ظهر خواب بودیم و منم همیشه گوشیم سایلنت بود که طبق عادت هنوزم سایلنته.... ای قربون این پسرک برم من با اون شیطونی هاش و عشق نماز و مهرش آیدین هم دقیقا همین جور بود الهی اون زخم بین دندونش دلمو ریش کرد قربون شیطون کوچولو و عاشـــــــــــق اون بادی زردش شدم من ببوس شوکولات شیطونو الهام جونم
مامان عليرضا
پاسخ
سلام مریم جونم سلامت باشی دوستم چه جالب پس شما هم مثل ما بودید.ا پس هنوزم گوشیت رو سایلنته؟یعنی تا اون موقع طول میکشه آخه علیرضا خوابش خیلی سبکه عزیز دلم پس آیدین هم عشق مهر بوده؟ بس که شیطونی میکنه ورووجک همش خودشو زخمی میکنه.نمیدونم بزرگ بشه چی میشه گمونم امانم رو ببره قابل آیدین عزیزم رو نداره شما هم گل پسری رو ببوس
مامان دانیال-ویانا
22 تیر 93 17:34
ای جوووووووووونم الهی من قربونت برم علیرضای خوشمزم عااااااااااااشقتم قربون اون بستنی خوردنت بشم من دهنم آب افتاد الهی بمیرم واسه اون لثت عزییییییییییزم قربون اون چشمای خواب آلودت نماز و روزهاتون قبول عزیزم التماس دعای شدییییییییییید
مامان عليرضا
پاسخ
خدا نکنه خاله جون. شیطونی هاش امانم رو می بره.دعا کن بهم صبر بده محتاجیم به دعا دوست عزیزم
مامان الهام
22 تیر 93 17:36
سلام خانومی نماز و روزه هاتون قبول باشه عزیزم خاله فدات بشه بیشتر مواظب خودت باش با دیدن لثه ات ناراحت شدم
مامان عليرضا
پاسخ
سلام الهام جان.ممنون از شما هم قبول باشه بس که شیطونم این جوری میشم خاله جون.چشم از این به بعد بیشتر مواظب خودم هستم
الهه مامان مبین
22 تیر 93 18:08
سلام به روی ماهت دوست خوبم . این هفته نامه هم مثل همیشه عالی بود و از خوندنش کلی لذت بردم و اصلا باورم نشد که موقع شیر دادن علیرضا جونم روزه هستی..... . این درست نیست عزیز دلم و تو زودتر از اینکه به خودت ضربه بزنی ، به علیرضای خاله داری ضربه وارد میکنی . یادمه روزی که میخواستم مبینم رو از شیر بگیرم با دختر خاله ام که دکتر کودکان هست صحبت کردم . گفت بعد 18 ماه دیگه شیر مادر جنبه غذایی برای کودک نداره و فقط طبق عادت و شکم پر کن هست و هیچ فایده ای نداره . حالا فکر کن که روزه هم باشی . یعنی فقط شکم بچم علیرضا پر میشه و دیگه نمیتونه غذا بخوره ... تو رو خدا روزه نگیر ما خیلی دوستون داریماااااااااااااااااااااا
مامان عليرضا
پاسخ
سلام الهه جونم.تو همیشه به من لطف داری عزیز دلم راستش بقیه که روزه میگیرن احساس عذاب وجدان دارم و نمیتونم چیزی بخورم.یه عادت بد دیگه ای هم که دارم تنها که باشم تحت هیچ شرایطی غذا از گلوم پایین نمیره.این شد که تصمیم به روزه گفتن کردم.ولی ظاهرا اشتباه بدی کردم و انشاا... بعدا قضاش رو میگیرم. ما هم شما رو خیلی دوست داریم.ببوس مبینم رو
الهه مامان مبین
22 تیر 93 18:12
قربون اون عکسای خوشگلت . الهی بمیرم واسه لبت عزیزم . مبین منم همش از دهن ضربه میخوره راستی همه دندونای علیرضا از زیر لثه معلومه و احساس کردم اون دوتا آسیاب آخری هم در اومده . ایشاا.. همه رو با هم در بیاره بچم و راحت بشه . اولی ها یکم با تاخیر در میان ولی بقیه با سرعت بیشتری میان بیرون . دوستون دارم زیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد
مامان عليرضا
پاسخ
خدا نکنه الهه جونم.انقدر غصه میخورم هر دفعه که یه جاش زخم میشه الان تقریبا یک ماهه لثه هاش سفید شده و مثل سنگ سفت شده ولی هنوز دد نیومده.طفلی بچم خیلی اذیت میشه. ما هم خیلی دوستون داریم.ببوس مبین گلی رو عزیزم
ابجی سجا
22 تیر 93 22:01
دلتنگ که باشم ساده ترین حرف ها هم اشکم را در می اورند... یاد تو که جای خود دارد..
مهتاب مامان اریا
23 تیر 93 1:13
سلام الی جون خوبی خوشی؟ الهام عزیزم چه خبر بابا چقدر وقت داشتی عزیزم این همه گلم میگه مقاله نوشتی من هی بخون هی بخون میگه تمام میشد ممنونم که به یاد ما بودی از ما هم نوشتی دندانای علیرضا جونم مبارک ای جونم دندونش برم من چرا پست قبلی رمز گذاشتی ؟ من خوندم اما عصرش اومدم پیام بدم گفتی به دلایلی رمز تغییر کرده؟؟؟ الی بیشتر عکس بزار از علیرضا جونم
مامان عليرضا
پاسخ
سلام مهتاب جون.خوبیم خداروشکر. یه دفعه که ننوشتم به مرور زمان نوشتم.ببخش که وقتت رو گرفتم و ممنون که خوندی مطلب رو. بابا کاری نکردم که دختر عمه بالاخره شما هم جزئی از خاطرات علیرضا هستید دیگه خوبیم خداروشکر. سلامت باشی.انشاا... تا چند وقت دیگه آش دندونی آریا جون رو بخوریم. آره یه دفعه تصمیم گرفتم رمزش رو عوض کنم. چشم انشاا... پست های بعدی. ببوس آریا جونم رو
مامان شیرین خانم
23 تیر 93 1:32
سلام، بذار اول دعوات کنم دوستم.علیرضا جون نزدیک شیر گرفتنش نیست که شما روزه می گیری.حالا باید حسابی شیر بخوره، روزه نگیر شیرت کم می شه بچه مریض می شه هااااااا.ایشاله تا خود 2 سال باید بهش شیر یدی.ولی دکتر شیرین خانم تأکید شدید داشت که تا 2 سال کامل به بچه شیر بدم. ضمنا خود خدا گفته تو قران.(حالا از اینکه این موضوع رو گفتی و همه دعوات کردن احتمالا پشیمون شدی که نوشتی این گل پسر ما ماشاله شیطونه حسابی بد جوری هم زخم شده لثه اش. ایشاله که همیشه شاد و سالم باشین
مامان عليرضا
پاسخ
سلام دوستم.حسابی متنبه شدم و قول اکید به همگان دادم که دیگه روزه نگیرم پشیمون؟مثل چی پشیمون شدم شیطون برای یه دقیقشه.اگه یه لحظه صداش نیاد قطعا خرابکاری عظیمی کرده. ممنون دوستم.ببوس شیرین عسل رو
مامان ساناز
23 تیر 93 1:48
پسر گلتو ببوس
مامان عليرضا
پاسخ
ممنون ساناز جان.شما هم متین جون رو ببوسید
مامان اعظم
23 تیر 93 12:06
قبول باشه مامانی... بستنی خوردنش رو نیگا...الهی قربونت برم...نوش جون...
مامان عليرضا
پاسخ
قبول حق باشه دوستم. ببوس زهرا جون رو
مامان آني
23 تیر 93 14:03
سلام نماز و روزه تون قبول ولي فكر نميكنيد براي روزه گرفتن زود بود؟ دخترمن يه ماه از عليرضا جون كوچيكتره ولي به خاطر شير خوردنش من روزه نگرفتم و بهم هم اجازه ندادن ، بنظرم پسر گلت مهمتره از هفته نامه ي باحالتون ممنونم ، منم توي سه قسمت خوندم هميشه به شادي و مهموني عليرضا جونم ببوسيد حسابي بلا و شيطون شده ماشااله
مامان عليرضا
پاسخ
سلام ممنون دوست عزیزم.چرا کاملا متوجه و متنبه شدم من از شما ممنونم که زحمت میکشی و به ما سر میزنی و پستهای طول و دراز ما رو میخونی شیطون و بلا برای یک دقیقشه.شما هم آرام نازنینم رو ببوسید
مامان طاها
24 تیر 93 15:20
سلام دوست جونی مرسی بهم سرزدی. من هم او چرت توی ماشین و سرحال شدن بعدش رو زیاد درک کردم گلم
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیزم.خواهش میکنم.شما رو از دوستان علیرضا میدونم و پس بهتون سر میزنم. گمونم بچه ها همشون توی یه رنج سنی مثل همن.وقتی میبینم یا میشنوم که بقیه ی بچه ها هم مثل علیرضان یا مامانا هم حس منو دارن یه جورایی آروم میشم و حس میکنم که تنها نیستم
مامانی
25 تیر 93 5:51
سلام ، طاعات و عباداتتون قبول باشه من همین الانه اومدم تو وبلاگت اولین کاری که میکنم همین باز کردن قسمت نظراتته موفق باشی ، انرژی گرفتم ، ماشاءالله چه خوب با جزئیات مینویسی ، دوست دارم منم بعد از به دنیا اومدن گل پسرم حسابی بنویسم ، فعلا که حرفی تو وبلاگمون ننوشتم ، فعلا با عکس میریم جلو تا خود گل پسر بیاد
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیزم.ممنون که به ما سر میزنی و مطالبمون رو میخونی.انشاا...پسر گلت که به دنیا بیاد صد در صد بهتر از من مینویسی.من که خیلی معمولی مینویسم. انشاا... عکسای گل پسرت
ابجی سجا
25 تیر 93 15:03
توچشمات ی دنیاآرامشه چشماتونبندکه آرامشم ازبین بره...
آیدا
26 تیر 93 11:51
روی ماهشو ببوسین و باز هم به ما سر بزنید.
مامان عليرضا
پاسخ
ممنون عزیزم حتما
مریم مامان آیدین
27 تیر 93 16:19
سلام دوستـــــــــــم پرسش و پاسخ باز شده هوراااااااااا
مامان عليرضا
پاسخ
سلام دوستم اومدم پرسش و پاسخ بازی
مامانی
27 تیر 93 18:19
آخی چه عکسایی گرفتی من اون بستنی خوردنش رو کیف کردم
مامان عليرضا
پاسخ
انشاا... عکسای نی نی شا رو ببینیم
انسیه
28 تیر 93 15:00
مواظب خودت باش دوستم...روزه نگیریا... منم نمیگیرم ..ببین..ناراحتم؟؟ نه!! هههه خوب چاره ای نداریم که
مامان عليرضا
پاسخ
چشم دوستم مواظبم.چشم نمیگیرم. بری شما که خیلی زوده بخوای بگیری پارسا جونم هنوز فقط شیر میخوره. ولی علیرضا هم انگار باهام لج کرده باشه از اول ماه رمضون فقط شیر میخوره و غذا درست و حسابی نمیخوره