هفته نامه ی علیرضا 5
سلام پسر آسمونی من.
این هفته تقریبا یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم و اینو از برکات ماه رمضون میدونم.(خدا رو صد هزار مرتبه شکر بابت این همه نعمت)اما این هفته ی شما
پنجشنبه:برات گفتم که منو بابا تا اذان صبح مشغول بودیم و موفق شدیم کارا رو تموم کنیم.قرار بود ظهر بابا بره دنبال مامان راضی و خاله زهرا(خاله زهرا از روز سوم ماه رمضون به شدت مریض شده و حالش خیلی بد بود و به خاطر اینکه غذا نمیتونسته بخوره کارش به سرم کشیده بود و الان که دارم این پست رو میذارم خدا رو شکر کمی بهتره)منم که نمیخواستم مامان راضی بفهمه که چقدر غذا درست کردم تا قبل از اومدنش همه ی یخچالمون رو به خونه ی شبنم اینا(همسایه بغلیمون)انتقال دادم و صداشم در نیاوردم و تا رسیدن مامان راضی هم یه کمی خونه رو جمع و جور کردممامان راضی که رسید تازه شما رو خوابونده بودم با دیدنش چنان ذوق زده شدی که تا چند ساعت بعد از اومدنش نخوابیدی و هی به خاطر اینکه خوابت میومد میخوردی زمین و گریت میرفت هواآخرین بار هم بد جوری خوردی زمین و نمیدونم چه جوری ولی بالای لثه ی بالاییت خون لخته شد و تا چند دقیقه حتی شیر هم نمیتونستی بخوری(این چند دقیقه خیلی مهم بودا چون شما هیچ وقت دست رد به شیر نمیزنی و هر وقت که تعارفت کنم شده یه ذره ولی میخوری.اما این چند دقیقه معلوم بود که دردت زیاده)تا ساعت 4 یه کمی دیگه از کارهارو انجام دادیم و ساعت همین حول و حوش بود که خاله مرضی برای کمک بهمون اومد.(خدا خیرش بده کلی از کارای دم افطار رو انجام داد)
مهمونامون کم کم تا دم افطار اومدن و خدا رو شکر به خوبی برگزار شد.الهی بگردم برای خاله هام کل ظرفا رو شستن و زندایی ها هم خشک کردن و خلاصه کل خونمو جمع کردن و بعد رفتن.دست همشون درد نکنه
بعد از رفتنشون تا سحر بیدار بودم و با ابنکه کاری نداشتم الکی دور خودم چرخیدم.هر کاری میکردم خوابم نمیبرد.
چمعه:ساعت نزدیک 1 بود که از خواب بیدار شدیم.مامان راضی زنگ و زد و گفت مامانبزرگ برای افطار امروز دعوتتون کرده.به بابا گفتم و قبل از رفتن یه سر فتیم خونه ی بابا ممد و نزدیکای اذان راه افتادیم و درست موقع اذان رسیدیم.
امروز تا ساعت 4:30 روزه بودم ولی بس که شیر خوردی سر گیجه گرفتم و حالم بد شد و مجبور شدم روزم رو بخورم.
یه کمی بعد از افطار با مهتاب جون و مریم جون اومدیم بالا.تا چند وقت دیگه هم انشاا... بچه های علیرضا به دنیا میان و مامانبزرگم حسابی با نتیجه هاش سرگرم میشه.انشاا... که مریم جون راحت و بی درد سر زایمان کنه
ساعت 11 بود که شما برای خواب داشتی بی قراری میکردیو عزم رفتنمون رو جزم کردیم و راهی شدیم توی ماشین یه نیم چرت زدی و ما هم خوشحال از اینکه یه بار بدونه شیر خوردن خوابیدی ولی غافل از اینکه این آقا پسر به محض بیدار شدن حسابی شارژه و تا 2 نمیخواد بخوابه.طبق روال بعد از خوابوندن شما تا سحر بیدار بودم اینبار بابا محسن هم همراهیم کرد و گفت تا من نخوابم نمیخوابه.
شنبه:اینکه سحر بخوابیم و تا ظهر روز بعد خواب باشیم دیگه عادتمون شده تقریبا همه از این موضوع اطلاع پیدا کردن.خدا رو هزار مرتبه شکر که شما هم میخوابی.البته بماند که از ساعت 9 صبح به بعد یه نفس شیر میخوری که اگه شیری مونده باشه.به خاطر همینم بابا محسن مخالف روزه گرفتنمه و میگه که تا آخر ماه رمضون هم خودم هم تو رو نابود میکنم راست هم میگه غذات خیلی خیلی کم شده و فقط شیر میخوری.
نزدیکای ساعت 1 بود که زندایی سمیه ی بابا زنگ زد و برای افطار امشب دعوتمون کرد.(طفلک سه روزه تمام به گوشیم زنگ میزد و من چون گوشیم به خاطر شما همش رو سایلنته جوابش رو نداده بودم و بعد هم چون شماره نا آشنا بوده بهش زنگ نزدم از ترس اینکه مبادا از فدراسیونی جایی باشه و دوباره بخوان برام کار بتراشن)
ساعت 6 راه افتادیم و برعکس همه جا که دیر میرسیدیم و خوشحال بودیم که احتمالا نفر اولیم ولی بعد از رسیدن دیدیم که بازم نفر آخر بودیم
شما و محیا جونی انقدر آتیش سوزوندید که چند بار میخواستم بلند شیم و بریم که هر بار دایی مجتبی نمیذاشت و با گفتنه اینکه ما خودمون سه تاش رو داریم و برامون مهم نیست آروممون میکرد.
دایی رضا که وایستاد برای نماز شما طبق روال این چند وقته(تا مهر میبینی یا صدای اذن میشنوی یا ما چادر سرمون میکنی م میگی ااااااااابببر(همون اکبر خودمون))انقدر ابببر ابببر گفتی و زدی توی سرش هر کاریتم میکردیم کوتاه نمیومدی و جیغ میزدی(مهرش رو میخواستی بخوری)نمازش که تموم شد مهرش رو برداشتی و دور خونه میدودی و اون بیچاره هم دنبالت بود که مثلا مهر رو ازت بگیره.هیچی دیگه تا آخر شب هر چی مهر خونه ی دایی مجتبی بود برمیداشتی و به دایی رضا نشون میدادی تا دنبالت کنه و ازت بگیره.
یکشنبه:امروز دلمون بدجوری هوای خاله آسیه و عمو مصطفی رو کرده بود ساعت 3 بهشون زنگ زدیم جواب ندادن 7 دوباره بابا محسن بهشون زنگ زد و عمو جواب داد و برای افطار دعوتشون کرد.اونا هم قبول کردن و اومدن خونمون.فوتبال و والیبال رو با هم دیدیم و شاممون رو خوردیم و شما به شدت عمو مصطفی رو مورد عنایت خودت قرار دادی جوری که بیچاره میگفت الهام ببر علیرضا رو بخوابون.آخر سر هم عمو خوابش گرفت و رفتن خونشون ولی شما هنوز بیدار بودی و دلت میخواست بازی کنی.
دوشنبه:صبح ساعت 10 تلفن زنگ خورد و بعد از دوتا زنگ قطع شد.از خونه ی بابا ممدینا بود.تعجب کردم چون همه میدونستن ما تا 1 میخوابیم.ولی بی تفاوت و البته منگ بودن بیش از حد با قطع کردن سوکت تلفن مجدد به سمت اتاق اومدم و خوابیدم.ساعت 12 شما دیگه حسابی از شیر خوردن و خوابیدن سیر شده بودی و من که تا نزدیکای 6 بیدار بودم و این چند روزه خستگیم زیاد بود تاب بیدار شدن و نگهداریت رو نداشتم بابا محسن که دید رو به موتم بغلت کرد و از اتاق رفتید بیرون.فقط تونستم بهش بگم به بابا ممدینا زنگ بزن.
خوابیدنم یه ربع بیشتر طول نکشید چون شما اومدی و بازم شیر خواستی منم چون روزه بودم توانایی شیر دادن بهت رو نداشتم.غذا هم نمیخوریو توی این ماه رمضون تا چشمت بهم میفته حداقل 5 دقیقه ای مشغولم.برات تخم مرغ درست کردم ولی هر کاری کردم لب نزدی.حاضرت کردم و با بابا رفتی خونه ی بابا ممد.منم از فرصت استفاده کردم و یه جاروی مشتی کشیدمو اتاقت رو که انگار بمب توش ترکیده بود رو مرتب کردمو غذام رو پختمو اومدم بشینم پای نت که عمه طاهره زنگ زد و گفت غذا پختی گفتم آره گفت بذارش کنار و بیا اینجا افطار باهم باشیم.راستش سر یهمسئله ای که امروز شنیده بودم حوصله ی هیچ جایی رو نداشتم دلم میخواست خونه تنها باشم و فکر کنم.ولی نتونستم نه بگم و حاضر شدم رفتم اونجا.تا ساعت 12 اونجا بودیم و منم خیلی خوابم میومد بابا هم که انگار قصد رفتن نداشت یه دفعه به خودم اومدم دیدم مثل این بچه بدبختا رو مبل خوابم برده.با اینکه 5 دقیقه بیشتر نخوابیده بودم ولی کلی بهم چسبید.تا اینکه وقتی در حال موچ بازی و چلوندن شما بودم یهو یه بوهایی به مشامم رسیددیدم که بله آقا علیرضا................خلاصه از دماغ و دهنم اون خواب خوب و در آوردی.بعد عملیات وحشتناک پاکسازی تا حالم بیاد سر جاش یه ربعی زمان برد.مامانی محبوبه برام یه چایی آورد و با خوردنش یه ذره حالم بهتر شد.سریال مدینه که تموم شد با هما و بابا رفتیم خونه.بابا اول ما رو رسوند و بعد هما رو گذاشت دم خونشون و برگشت.یه ساعت بعد از رسیدن خوابت برد.
سه شنبه:قرار بود امروز روشنا جونینا بیان خونمون.ولی زندایی ساعت 2 بود که زنگ زد و گفت نمیایم و براشون کاری پیش اومده و برنامه ی دیدارمون موکو شد به بعدا.همون موقع ها بود که خاله زهرا زنگ زد و خیلی خیلی متقاضی دیدارمون بود(البته 90 درصد شما و بخشی کوچک ما)ما هم که دیدیم ای بابا امروز نه مهمون داریم نه جایی دعوتیم به سرعت نور قبول کردیم و ساعت 5 بود که عزم رفتن جزم کردیم و اول رفتیم برای شما 4 بسته پوشک خریدیم تا من دست از سر کچل بابا محسن تا مدتی بردارم و با این جمله که محسن علیرضا پوشکاش داره تموم میشه کمتر آزارش بدم.این قضیه ی آمار تعداد پوشک های باقی مونده ی شما انقدر فضای خونمون رو دلنشین میکنه که اگه ترس از تغییر سایز پوشک نبود بابا به جای 4 بسته 40 بسته خیال راحتی میگرفت
وقتی رسیدیم خونه ی مامان راضی اینا با گفتن این جمله ی خاله که چرا دیر کردیم بابا محسن بلافاصله سر درد و دلش باز شد و مجدادا فشار عصبی که از طرف من برای خرید پوشک بهش وارد شده بود رو خاطر نشان کرد و این جملرو هم ضمیمه کرد که تو خونه مرغ و گوشت و برنجمون تموم بشه الهام انقدر حرص نمیخوره و تکرار نمیکنه که یه ماه قبل از تموم شدن پوشک این بچه به من یاداوری میکنه.اینجور مادر به فکری هستم من
امروز حالم داغون بود و رفته رفته هر چی به افطار نزدیک تر میشدیم من خاموش تر میشدم به طوری که همگان به طور جدی تحدیدم کردن تا دیگه روزه نگیرم و از اینکه انقدر لجباز و یک دنده هستم باید خجالت بکشمعاقبت تسلیم شدم و قبول کردم فعلا روزه نگیرمحالم خیلی خوب بود برنامه ی امشب ماه عسل هم داغی شد بر دلم.البته خیلی درس فداکاری داد ولی دلم خیلی برای همشون سوخت(موضوع از این قرار بود کهیه دختر و پسر جوون در آستانه ی عروسی به دلیل حادثه ی اسید پاشی اگه اشتباه نکنم آخه توضیحی ندادند روی صورت پسر از این اتفاق مهم در زندگیشون تا مدتها فاصله گرفتن و اینجا عروس خانوم بود که با عشق خودش به شوهرش وفادار تا پای بهبودی همسرش ایستاده بود)(نفرات بعدی هم زن و شوهر جوونی بودند که یک ماه قبل از عروسیشون عروس خانوم موقع رفتن به مراسم چهلم مادر بزرگش تصادف وحشتناکی میکنه و در جا پدرش رو و در آمبولانس مادرش رو در بیمارستان دختر عموشو که باهاشون بودو از دست میده و خودشم تا مدتها حافظه و صدا و همه چیز شو از دست داده بوده و الان هم به دلیل ضایعه ی شدید نخاعی از سر به پایین فلج بود و اینجا آقا داماد مهربون و فداکار رو داشتیم که با جون و دل و عشق از زنش پرستاری میکرد)
اینا رو برات نوشتم تا بدونی فداکاری با اینکه سخته ولی حس قشنگی داره.هر دوتا آدمای فداکار برنامه از اینکه در کنار همسرانشون بودن و خدا اونا روازشون نگرفته بود خوشحال بودن و اصلا احساس بدی نداشتن.سعی میکنم فداکاری رو جز اصلی ترین بخشهای تربیتیت قرار بدم
خلاصه که این برنامه داغونم کردا حسابی فکرم درگیر شد
بعد ا از اذان این روزها سریال هفت سنگ حسابی سرمون رو گرم میکنه و مهم تر از اون اینه که شما از چشم از تی وی بر نمیداری و هر وقت که بازیگرا میخندن یا ما میخندیم شما هم الکی میخندی.ما هم نهایت استفاده و سو استفاده از سریال رو میبریم و تا شما مشغولشی ما هم به کارامون میرسیم.
بابا محسن تا ساعت 12 موند و بعد رفت و ما موندیم.بعد از رفتن بابا محسن آماده شدیم برای خوا.شما به شدت اصرار داشتی که خاله زهرا هم پیشت بخوابه.انقدر موقع شیر خوردن برات لالایی خوندم و تو نخوابیدی که یه دفعه دیدم خاله زهرا خوابش برده.نیم ساعت بعدشم شما خوابیدی و خاله بیدار شد و رفت سر جای خودش خوابید.
چهارشنبه:صبح قرار بود با خاله برم نمایشگاه عفاف و حجاب.ولی چون خاله زهرا تازه حالش ردیف شده بود و احتمال گرمازدگی خیلی بالا بود و خاله دیگه توان یه مریضی جدید رو نداشت با صلاحدید مامان راضی این قضیه منتفی شد و بهجاش من رفتم دانشگاه تا پیگیری مدرکم رو کنم.از اونجایی که کارشناس عزیزم که خدا خیر دنیا و آخرت رو ازش سلب کنه با من سر لج افتاده جواب نامه ای رو که من در پی مشکلی که در راستای فارغ التحصلیم بهش برخورده بودم رو با اینکه خودم از برج 2 دارم رو بهم نمیده و منم چون به تایید کارشناسم احتیاج دارم فعلا صبوری میکنم ولی بعد از رفع مشکلم یه گوشمالی اساسی از طریق بچه های بالا بهش میدم تا دیگه این باشه با مامان الهام یا هیچ ارباب رجوع دیگه ای لجبازی نکنهخلاصه که با خونسردی گفت جوابش دست من نرسیده و منم خونسرد برگشتم و به بابا حبیب زنگ زدم تا بازم پیگیری کارم رو بکنه و اونم دلداریم داد که حل میشه و غصه نخورم
بعد از اونجا رفتم جمهوری و برای شما یه سری خرید کردم و زودی برگشتم خونه.
مامانبزرگ از خونه ی عمه برگشته بود و بعد از ناهار یه سر رفتم پیشش و باهم حرف زدیم تا شما خرابکاری کردی و برگشتیم بالا.
دندون شماره ی 3 پایینی شما روز یکشنبه و دندون شماره ی 3 بالایی شما روز چهارشنبه همین هفته بعد از کلی تب و.......... وکار تراشی برای من سر زدند و این خرابکاری های شما هم نتیجه ی این دندونای شماست.و خدا باید توی این تابستون به داد من برسه با دندون در آوردن شما که فکر کنم نابود بشم
بابا برای افطار اومد و بعد از صرف افطار رفتیم خونه.
پنجشنبه:انقدر له و خسته بودم که شب اصلا نفهمیدم کی خوابم برد و کی بابا اومد خوابید(تا ساعت 3 بیدار بودم و سحری بابایی رو دادم و بعد اومدم که بخوابم)صبح هم بابا محسن کار داشت و ساعت 10 بیدار شد و رفت ولی بازم توانایی بیار شدن نداشتم و تا 12 خوابیدم .چون امروز قراره بریم شمال قبل از بیدار شدن شما از جام کنده شدم و ساکامون رو جمع کردم و بابا که اومد گفت بریم ولی چون خیلی خسته بود تا ما یه سر بریم خونه یشبنم اینا خوابش برد و ساعت 5 بیدار شد و اینبار جدی گفت بریم منم تا بابا خواب بود همه ی وسایل رو که جمع کرده بودم دم در آماده کرده بودم تا بابا که بیدار شد توی ماشین بذار و زودتر بریم تا برای افطار یا کندوان باشیم یا ویلا.که با توجه به زمان حرکتمون خیلی هنر میکردیم به کندوان میرسدیم.که خدا رو شکر همینطور هم شد و دقیقا موقع اذان دم آش فروشی کندوان پارک کردیم و بابا افطارش رو کرد و ما هم بی نصیب نموندیم و آش خوردیم.البته من چون خیلیحالم خوب نبود و از صبح دل درد و سر درد داشتم بهم نچسبید.ولی شما چون از صبح چیزی نخورده بودی و حسابی گرسنه بودی یه کمی سیب زمینی سرخ کرده بایه ذره هم آش بی دردسر و زور خوردی.
ساعت 11 بود که رسیدیم ویلا.در وحله ی اول هوا خوب بود ولی کمی که گذشت تازه گرمی هوا رو حس کردیم.ولی باز به نظر من از تهران خنک تر بود البته برای من چون با توجه به اینکه شما هم مثل من گرمایی هستی بعد از نیم ساعت انگار سرت رو شسته بودی.بعد از دیدن سریال مدینه شما خوابیدی و من تازه اون مودمم رو وصل کردم و خواستم با موبایلم ور برم و به بابا گفتم موبایلم رو بده که گفت دست من نیست منو میگیآخه همش تو کل مدت فکر میکردم تو خونه قبل از خارج شدن دادم دست بابا.بابا رو میگیتازه لی هم دلیل و مدرک و برهان که نه من تو خونه دادم دست تو .من خودم از رو میز تلویزیون برداشتم دادم دست تو.تو خودت گفتی بده دست من تو درو قفل کن.من خودم دیدم دست تو بود(به این آخری خوب ایمان داشتم و کلی هم تکرار کردم وانقدر با اطمینان گفتم که بنده خدا شک کرد رفت ماشین و گشت و گفت نیست.منم قاطی(من با اینکه گوشم همش رو سایلنته به خاطر تو ولی یه حس خاصی بهش دارم که اگه نباشه میریزم بهم.تقریبا همون معتاد به گوشی میباشم وتازه این جا گذاشتن های گاه و بی گاه من توی این چند وقته ی اخیر تنها دلیلش اینه که میدونم برای شما ضرر داره و نزدیک خودم و شما خیلی نگهش نمیدارم وگرنه هیچ سابقه ای منوط به دور شدن گوشی از من به جز یه مورد سرقت در باشگاه در پرونده ی من دیده نمیشه حتی برای یه لحظه)
جمعه:صبح زنگ زدم به شبنم و گفتم بره خونه رو ببینه و خبر بده گوشیم رو جا گذاشتم یا بابا گم کرده(کلید خونه رو چون یکشنبه شب مراسم داشتن و میخواستن مبلاشونو بذارن خونه ی ما بهشون داده بودم)نیم ساعت بعد زنگ زد و گفت گوشی روی میز تلویزیون بوده و جا گذاشتم منو میگییعنی قوه ی تخیل و داری؟من گوشی رو دست باباتم دیده بودم حتی.کلی تشکر کردم و قطع کردم و برای فرار از جواب از دست بابا محسن در میرفتم و اونم هی میپرسید دقیقا من گوشیتو چی کار کردم؟وقتی گفتم اصلا از رو میز برنداشتم شروع کرد به یاداوری حواس جمع من در این چند وقته و متهم کردن های پیاپی اون بینوا در راستای بی گناه جلوه دادن خودم.برای ناهار مرغ پخیدم تا شاید شما هم بخوری و اعصاب من کمی راحت شه و کلی اصرار و خودزنی بعد از تقریبا 18 ساعت غذا نخوردن با 4 قاشق به کارت پایان دادی.
بعد از ظهر با هم رفتیم بیرون.یه نیم دور تو چندتا از فروشگاها زدیم و رفتیم نانو برای شام.انقدر روی میز رقصیدی و پا کوبیدی که همه عاشقت شده بودن و موقع رفتن مجبور شدیم از کل فضای رستوران که اون موقع دیگه همشون احساس میکردن با ما فامیلن خداحافظی بکنیمبعد از رسیدن به منزل به خاطر سوزوندن آتیش بیش از حد به سرعت خوابیدی و من تازه با خیالی آسوده رفتم سراغ لبتابم که بیام برای به روز رسانی و تازه کردن دیدارم با دوستان که با این پیغام مواجه شدم(حجم شما پایان یافته-البته خلاصش کردم)رفتم سراغ کیفم تا کارتم رو بردارم حجم بخرم دیدم کیف پولم رو هم خونه جا گذاشتم(موقع اومدن کیفم رو عوض کردم)اومدم بیام کارت بابا رو بگیرم دیدم خوابه.و اینگونه بود که منه معتاد به تکنولوژی از هرگونه امکانات بازموندم و خیلی بی نوا خوابیدم.
پ.ن:این پست در طو ل هفته نوشته شده .تعجب نکن چرا برای بعضی روزا امروز و بعضی جاها دیشب گفتم.
برای دیدن اندکی عکس بیا ادامه ی مطلب:
به دلیل حواس جمع من و جا گذاشتن گوشی در منزل فقط چندتا دونه عکس دارم
زخم شدن دهنت قبل از مهمونی پنجشنبه:
هم سفیدی لثه هات معلومه هم آثار سرخجه ی بعد از واکسنت .
خونه ی بابا ممدینا قبل از مهمونی جمعه شب.عمه طاهره درست زمان عوض کردن لباست بهت بستنی داد و شما هم زحمت کشیدی کل هیکلت رو با بستنی یکی کردی.آروم میخوردی نصفش آب شد روت
بعد از مهمونی جمعه با چشمانی خواب آلود:
گمونم پستی به شدت طولانی شد.شرمنده.
دوست دارم گل پسر