اندر احوالاتمون در این چند روز
سلام خوشجیلم.
ببخش که این چند وقته به وبت نرسیدم و کم کاری کردم.یه کم سرم شلوغ بود و کارم زیاد.شما گل پسری هم یه کم سرما خوردی و دوباره مامانی رو نگران کردی.
بهتره مستقیم برم سراغ اتفاقات این چند روز به صورت خلاصه.(اگر یه ذره درهم و برهم نوشتم ببخشیدم.چون چند روزه ننوشتم هر چی یادم بیاد یه دفعه مینویسم)
پنجشنبه صبح بود که عمه طاهره زنگ زد که حالت رو بپرسه یه دفعه اصرار اصرار که شب بیاید خونه ی ما بخوابید.منم خداییش راحت نیستم اونجا بخوابم ولی انقدر اصرار کرد و قسم داد تا بالاخره قبول کردم.به بابا محسن زنگ زدم تا خبر بدم که شب میریم اونجا و بابا گفت که خودشم داره بر میگرده.منو میگی کلی ذوق زده شدم.ساعت 7 بود که با بابا حبیب راه افتادیم و با ترافیکی بس بسیار شدید روبرو شدیم وتقریبا ساعت 9 بود که رسیدیم.بابا محسن هم همزمان با ما رسید.شام خوردیم وشما و محیا جونی کلی با هم بازی کردید و خوش گذروندیدو خوابیدید.
ساعت 8 صبح بیدار شدی که شیر بخوری یه دفعه چشمت افتاد به باباتو چنان ذوقی از خودت در کردی که کل خانوادرو از خواب ناز بیدار کردی
بابا ممد برای صبحانه حلیم خرید و شما هم برای اولین بار با اصرار عمت حلیم خوردی.البته خیلی کم چون میترسیدم برات سنگین باشه نذاشتم بهت زیاد بده.
ساعت نزدیکای 1 بود که مامان راضی زنگ زد و گفت که مهتاب جون قراره امروز یه مراسم کوچولو برای سیسمونی آریا بگیره ومیاد دنبال ما تا با هم بریم.با هزار مکافات که بعدا برات خصوصی میگم به خاطر مسایل امنیتی ما رفتیم خونه و شما رو بردیم حموم وحسابی شستیمت و ساعت 7 بود که مامان راضی اینا اومدن دنبالمون و راهی شدیم.تا ساعت 9 اونجا بودیم و شما هم کلی خوش گذروندی و همه رو خندوندی و کلی هم با روروئک آریا بازی کردی(مراسم افتتاحیه)برگشتیم خونه شما خوابیدی و منم شروع به برنامه ریزی برای کارهای عید کردم.تصمیم گرفتم داخل کابینت ها رو خودم تمیز کنم و برای کارای سنگین کارگر بگیرم چون هر جوری حساب کردم نه توانش رو داشتم که خودم کار کنم نه وقتش رو.
از روز شنبه شروع به تخلیه ظروف استفاده نشده ی داخل کابینت کردم و تا ساعتها مشغول شستن مجددا تکرار میکنم ظروف استفاده نشده داخل کابینت بودم تا پاسیاز شب فقط موفق به خالی کردن وشستن و خشک کردن وچیدن 2 کابینت بودم(سفارش اکید مامان راضی مبنی بر تمیزی و این قبیل کارها رو به انجام رسوندم)و اینگونه بود که شب هنگام بنده نه دست داشتم نه کمر نه کتف و البته نه اعصاب.چون تمام مدت شما روی مخ اینجانب بودی و به نحوی یه صدایی تولید میکردی که موجبات ترس و دلهره ی من رو فراهم میکردی خلاصه کنم که دو کابینتم تمیز شد ولی در عوض چنان خونم بهم ریخت که هر کاری کردم تا دوشنبه شب هم موفق به جمع و جور کردنش نشدم و قرار شد پنجشنبه دو نفر کارگر محترم قوی هیکل جهت تمیز کاری به منزلمون مشرف شن و مامان راضی رو هم جهت نظارت بر هر چه بهتر تمیز شدن منزل ببریم تا یه وقتی خدایی نکرده کارگران عزیز از زیر کار در نروند.(وصد البته تمیزی بوفه ی منزلمون که مامان راضی جون به شدت اصرار داشت که من حتی از نزدیکشم برای تمیز کردنش رد نشم چه برسه به کارگرا افتاد گردن خودش)
از تمیز کردن خونه خارج میشم چون یه پروسه ی عجیب و غریبیه که اگر بخوام بیشتر برا توضیح بدم تو هم مثل بابات کلافه میشی و آخرشم سر در نمیاری (خدودمم هنوز کاملا یه بخشاییش رو اصلا درک نمیکنم.)
یکشنبه شب یه سر رفتیم خونه عمو مصطفی و خاله آسیه و یه ساعتی اونجا بودیم و شما خوابت گرفت و برگشتیم خونه و برای شام هم قرار بود بیرون بخوریم که چون شما خواب بودید خریداری شد و به منزل آورده شدو منو بابا در جوار شما نشستیم نوش جان نمودیم و ساعتی بعد هم خوابیدیم.
دوشنبه صبح هم رفتم سراغ کتابهای نازنینم تا کمی غبار روییشون کنم واگه خدا زد پس کلم بعد از عید یه نیم نگاهی بهشون بکنم و شاید میگم شایدا تو زیاد جدی نگیر من این حرفو خیلی زدم.بشینم یه ذره برای کانون درس بخونم.گفتم شایدا!
و دوشنبه شب هم طبق روال این چند وقت بابا محسن مارو اورد خونه ی مامان راضی و خودش راهی شمال شد.اوه اوه یادم رفت بگم که یکشنبه بعد از ظهر به شدت سیمام به دلیل خستگی بود یا فشار عصبی نمیدونم ولی حسابی تو هم گره خورد و دق و دلی این چند وقت نبوده بابارو سرش یه جا در اوردم ومثل ابر بهار گریه کردمحالا هی هر چی بابا میگفت اینا که گذشته حالا میگی من چیکار کنم که اذیت نشی بیشتر گریم میگرفت و حرص این 8 ماه زندگیم رو میخوردم که بابا پیشمون خیلی کم بودیه ساعتی به همین منوال گذشت و من گریه کردم و یه عالمه بابارو دعوا کردم و غصه خوردم تا بالاخره از خر شیطون تشریفم رو اوردم پایین و برای گذشته ها گریه نکردم.(طفلی بابا محسن فقط گوش داد و منم کلی بهش غر زدم تا اینکه هزار جور ازش قول گرفتم که حتی فکر ساخت وساز در شمال رو هم دیگه نکنه و اونم هزار مدل شوخی کرد تا منو عصبی تر کنه و خودش بخنده تا اینکه منم خندم گرفت و این قائله ختم به خیر شد و بعد از این دعوا بود که رفتیم خونه ی عمو مصطفی اینا.
اما امروز:صبح با مامان راضی رفتیم خونه ی مامان رباب. نازنین زهرا و خاله ملیحه هم اونجا بودن.دلم کلی براشون تنگ شده بود.منو خاله ملیحه کلی از دیدن هم ذوق کردیم و یه عالمه با هم حرف زدیم ودرد و دل کردیم.شما و نازنین هم کلی با هم با زبون خودتون ددد و ببب و کردید حرف زدید و خندید.یه عالمه هم با کاراتون مارو خندوندید.یه عالمه از کاراتون فیلم گرفتم.تا نزدیکای ظهر حالت خوب بود که یه دفعه بیحال شدی و کم حوصله.خوابوندمت کلی سرفه کردی و بیدار شدی.این چند روزه سرفه میکردی ولی خیلی جدی نگرفته بودمش اما امروز سینت به خس خس شدید افتاد و خودتم بهونه گیری میکردی.عمو ناصر که اومد خونه ی مامانی وقنی دیدت گفت سینت به شدت چرک کرده وباید دوتا پنیسیلین بزنی منو میگی زیر بارش نرفتم آخه خیلی میترسم.خلاصه که شربت زیترومکس برات نوشت و از امشب شروع کردم و بهت دادم.الانم به شدت خوابی.هر از گاهی یه ناله میکنی و منو از سر جام بلند میکنی و وقتی میبینم خوابی دوباره مشغول میشم.میترسم تب کنی.البته انشاا... که اینطوری نمیشه و بهتر میشی و دوباره پسملی شیطون خودم میشی و هی ورجه وورجه کنی و منم هی بوست کنم و بچلونمت
خب عزیز دلم اینم از اتفاقات این چند روز.
این چند روز یه دلنوشته ی اساسی هم میخواد که حتما تو اولین فرصت برات مینویسم گلم.
فعلا شبت بخیر و شادی.انشاا... تا فردا حالت خوب بشه و تبم نکرده باشی.