ما و خانه تکانی
سلام بر آقا علیرضا خان پسر خوشگل مامان.
این چند روزه حسابی در گیر کار بودم بازم شرمندت شدم.تا بیدار نشدی سریع برات بگم که این چند روزه چه اتفاقاتی افتاد.
اول بذار ار کارهایی که توی این چند وقته یاد گرفتی برات بگم!
1)بالاخره بعد از کلی زحمت یاد گرفتی که دست بزنی(قبلا تا بهت میگفتیم دس دسی کن یه دست مارو میگرفتی و با یه دست خودت میزدی روی دست و ما و کلی هم ذوق میکردی ولی از پنج شنبه دیگه با دستای ما کاری نداری و خودت زحمت دست زدن رو میکشی!
2)از هر چیزی که از زمین یه کوچولو بلند تر باشه دستت رو روش میذاری و بلند میشی.حالا میخواد مبل ومیز و صندلی باشه میخواد کتاب و کاغذ باشه فرقی نداره فقط کافیه فرش نباشه که به خاطر همین موضوع بارها و بارها با سر-با صورت-باکتف-وبا باسن مبارک به سمت زمین پرتاب شدی.اما قسمت جالب ماجرا اینجاست که هنوز نمیتونی درست وایستی ولی اگه چیزی روی زمین باشه و چشمت رو بگیره دولا میشی تا برش داری یا از حالت نشسته میخوای با کمک همون وسیله از جات بلند شی و اگر که موفق بشی برای خودت دست میزنی و ما هم باید همین کارو بکنیم و وقتی شروع میکنی به دست زدن تعادلت رو از دست میدی و میخوری زمین و گریه میکنی اگر هم که موفق نشی بازم میخوری زمین و گریه میکنی.در هر دو حالت این اتفاق میفته یعنی میخوری زمین وگریه میکنی.ولی در کمتر از چند ثانیه مجددا تلاش خودت رو از سر میگیری و دوباره روز از نو و روزی از نو.(این پشت کارت منو کشته)
اما این چند روز چی شد!
چهارشنبه شب با مامان راضی وخاله زهرا رفتیم خونمون تا فرداش که کارگرا میخواستن بیان ما خونه باشیم.
پنجشنبه از ساعت 7 صبح مامان راضی همه ی تلاش خودش رو مبنی بر بلند کردن من از خواب کرد که ساعت 8 صبح جواب گرفتخب خیلی خسته بودم.حالا دلیلش چی بود؟کارگرا الان میان!اونا هم نامردی نکردن و ساعت 9 صبح رسیدن ابتدا لباساشون رو سر صبر عوض کردن و به مدت نیم ساعت راجع به نحوه ی کارشون و اینکه لقمه ی حلال میخوان در بیارن و اگه راضی نباشیم اصلا پول نمیگیرن توضیح دادن.توی این گیر و دار مامان راضی بنده رو فرستاد تا برای این بنده خداها که تا ساعت 9:30 هنوز صبحونه نخورده بودن تدارک صبحونه ببینم واز اونجایی که ما هیچوقت منزلمون نیستیم و همش منزل مامان راضیمون تشریف داریم نون در خونمون یافت نمیشد برای همین اینجانب قبول زحمت کردم و رفتم نون تازه خریدم و برگشتم تا صبحونشون رو میل کنن و شروع به کار کنن شد ساعت 10.یکی از این آقایون جهت یادگیری کار با به قول خودشون اوستا کار اومده بود.با اینکه خاله مرضی بهم گفته بود که اصلا کار بلد نیست و الکی دستمال دستش میگیره ولی من چون میخواستم وسیله جا به جا کنم گفتم که بیاد و حالا یه چیزی هم بهش میدم.سرت رو درد نیارم گلم کار که بلد نبود!تمام کابینت هام رو کثیف تر کرد که هیچ و وسیله هایی هم که میخواستم جابه جا کنم که نشد در آخر کارم یه لگن آب کثیف روی فرشم خالی کرد و یه لبخند تحویلم داد.توی کل مدت هم به تور دستش گرفته بود و با اون هم زمین میکشید هم دیوار هم چربی زدایی میکرد تا جایی که اگه قتل عمد به حساب نمیومد با همون تور خفش میکردم و زکات این چند سال رزمی کار کردنم رو یه جا به جا میاوردمساعت 1تا 2 ناهار و استراحت بود.اول صرف ناهار بعد چایی وبعد سیگار در بالکن ودر آخر تعریف از کثیفیه آشپزخونه ی من و تمجید از تمیزی الانش که خواهر ببین چقدر تمیز شد!ساعت 4:30 هم ساعت کاریشون تموم شد و خداحافظ.حالا تا اینجا هیچی دم رفتن که پرسیدیم چقدر تقدیم کنیم(بیشتر به خاطر اینکه بپرسم به اون بنده خدا چقدر بدم-پیش خودم گفتم 20 تومن بهش بدم)با پررویی تمام گفت ما نفری 65 میگیریم عیدیمونم باید بدید.بابا حبیب هم 135 بهشون داد و تازه برامون کلی هم قیافه گرفتن و رفتن میخواستم از پنجره بندازمشون بیرون
توی گیر و داری که اینا داشتن کار میکردن منو مامان راضی هم داشتیم کارهای ریزه کاری و انجام میدادیم شما هم پیش خاله زهرا بودی و بی نهایت از اینکه در جوارش داری با آیپدش ور میری خوشحال بودی(در تنها مکان خالی خونه که تختمون به حساب میومد)که من اومدم توی اتاق تا پنبه ببرم نگو شما با دیدن من ذوق میکنی و در کمتر از چند ثانیه سینه خیز خودت رو به لبه ی تخت میرسونی و .......................بله از اون بالا با سرعت تشریف میارید رو زمین(ارتفاع تخت رو بعدا گرفتم 55 سانت بود)انقدر صداش بلند بود که شب شبنم اومد ببینتت میگفت صدای افتادن یه چیز رو ما شنیدیم فکر نمیکردیم علیرضا باشهخلاصه که انقدر چیغ زدی و گریه کردی تا خوابت برد.منم گمونم اگه اون لحظه فشارم رو میگرفتن اصلا فشار نداشتم که بخوان بگیرن.در این حادثه ی تلخ این دماغ نازنین شما بود که با اثابت به سطح موکت به شدت آسیب دیده بود.( منو مامانمو بابامو آبجیم روی بینی حساسیم و تمام حوادث روی این عضومون تاثیر بسزایی داره.من که تا حالا سه بار بینیم شکسته و قبل از اومدن بابا محسن میخواستم عمل کنم و با اومدن بابا دیگه پشیمون شدم خاله زهرا هم که تا حالا چند بار بدجور بینیش ضربه خورده.حالا هم نوبت به تو رسیده.فقط امیدوارم که برای تو اولی و آخریش باشه)
اصلا نمیدونم چه جوری شد هم من بودم هم خاله با فاصله ی خیلی کم از شما ولی خب افتادی .حالا همه چیز به کنار مونده بودم چه جوری به بابا محسن بگم.همش میترسیدم عصبانی بشه و بگه دوتا کارگر گرفتی سه تا هم آدم اونجا بودید نتونستید از بچه مواظبت کنید که خداییش اگه من بودم میگفتم ولی قربونش برم انقدر با قضیه منطقی برخورد کرد و اصلا شماتتم نکرد و فقط پرسید الان حالت چطوره و وقتی گفتم خوبی گفت خداروشکر خیلی ناراحت شده بود و گفت که حتما امروز میاد.که طفلی اومده بود زودتر برسه توی جاده سبقت گرفته بوده ماشینش رو خوابونده بودن و چون نزدیکای شمال بوده دوباره برگشته بود و تازه دیروز که شنبه باشه ماشینش رو تحویل گرفت.
اما برگردیم سر موضوع اصلی که خونه تکونی بود بعد از رفتن کارگرهای عزیز تر از جانم رفتم ببینم چه جوری کار کردن که چشمم افتاد به کف آشپزخونه و دیدم که فقط الکی پودر و اتک رو با هم قاطی کرده و ریخته روی زمین و حتی در چاه رو اصلا تمیز نکرده این شد که خودم مشغوله تمیزی مجددش شدمو بعد از سه بار تی کشدن تازه کف آشپزخونه از مواد شوینده پاک شدتو فکر کن که من اون روز چی کشیدم و چقدر حرص خوردم.مامان راضی که دید خونه که تمیز نشده تازه بدتر هم شده شب رو خونه ی ما خوابید و خاله زهرا و بابا حبیب رفتن خونشون.
جمعه صبح هم از ساعت 9 البته مامان راضی 7 مشغوله ادامه ی کارها شدیم و تا شب کار کردیم ولی هیچ کاری نکردیم.فقط گند زدایی از کار کارگر جونامونو انجام دادیم+شستن حمام و تمیزی بوفه و شستن ملافه ها و پتو ها.البته کندی اصلی کار صدقه سر جنابعالی بود چون وقتی صبح از خواب بیدار شدی دیگه نخوابیدی و به خاطر اتفاق دیروز شیفتی با مامان راضی کار میکردیم و از شما مراقبت میکردیم.آخر شب هم بابا حبیب اومد دنبالمون و برگشتیم خونه ی مامان راضی و قرار شد شنبه مامان راضی شمارو نگه داره و من بیام و تا شما نیستی و بابا نیومده بقیه ی کارامو بکنم که وقتی به بابا گفتم گفت تا برگرده استراحت کنم و وقتی برگشت خودش شمارو نگه داره تا من کارارو بکنم منم دیدم اینطوری هم شما کمتر اذیت میشی هم مامان راضی هم من یه چند روزی استراحت میکنم و نیروم رو جمع میکنم.
شنبه و یکشنبه هم که امروز باشه اتفاق خاصی نیفتاد.قراره بابا محسن فردا شب بیاد و اونوقته که من از سه شنبه صبح به نقش زیبای کوزت برگردم و خونمون رو تمیز کنم.
این چند تا عکس رو هم خاله زهرا اون روز که از تخت افتادی پایین وقتی بعدش از خواب پاشدی و آروم تر شده بودی ازت گرفت:
قربونت برم که خنده روی لباته.
بعدم خاله باهات حباب بازی کرد و من این عکس ها رو ازت گرفتم:
اینم بگم که بابا حبیب تا فهمید شما از تخت افتادی از سرکار راه افتاده بود که بیاد شما رو ببریم دکتر ولی من که داشتم با بابا صحبت میکردم پیشنهاد داد تا با بابا ممد بریم پیش خاله آسیه اگر اون صلاح دونست بریم دکتر که وقتی بهش زنگ زدم و جریان رو گفتم گفت که احتیاجی نیست و فقط برات یخ بذاریم و پماد تتراسایکلین روی زخمت بزنیم.در همون لحظه هم مامان راضی با عمو ناصر صحبت کرده بود و اونم همین حرف رو زده بود و اینجوری شد که از بردن شما پیش متخصص صرف نظر کردیم.(کلی عمو ناصر و خاله آسیه رو دعا کردم واقعا تو خیلی شرایط بهم کمک میکنن)
خب دیگه اینم ماجراهای منو خونه تکونی امسال عیدم با شما بود که هنوز هم ادامه داره.
فعلا تا بعد شب بخیر