علیرضا وماشین سواری
سلام فندق مامان. امروز صبح که از خواب بلند شدی با زبون بی زبونی منو مجبور کردی ببرمت تو اتاقت.همین که چشمت به ماشینت افتاد چنان ذوقی کردی که گمونم پرده ی گوشم دچار مشکل شده! گذاشتمت تو ماشینت و شروع کردی به بازی کردن و ذوق کردن. منم که دیدم انقدر خوشحالی گفتم بذار چند تا عکس ازت بگیرم تا بعدا خودتم ببینی. سلام من علیرضام.داستان سوار ماشین شدم اینجوریه که وقتی سوار ماشینم میشم این شکلی میشم: اما امروز:یه نگاه به مامانم کردم و یه لبخند بهش زدم اونم یه لبخند بهم زد.تو دنیای ما بچه ها این لبخند یعنی اجازه برای همه چی!ببینید چه جوری نگاهش کردم. بعد یه نگاه معنی دار وحالا وقتشه که ماشین رو روشن کنم حرکت به سمته............
نویسنده :
مامان عليرضا
16:52