عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا وماشین سواری

سلام فندق مامان. امروز صبح که از خواب بلند شدی با زبون بی زبونی منو مجبور کردی ببرمت تو اتاقت.همین که چشمت به ماشینت افتاد چنان ذوقی کردی که گمونم پرده ی گوشم دچار مشکل شده! گذاشتمت تو ماشینت و شروع کردی به بازی کردن و ذوق کردن. منم که دیدم انقدر خوشحالی گفتم بذار چند تا عکس ازت بگیرم تا بعدا خودتم ببینی. سلام من علیرضام.داستان سوار ماشین شدم اینجوریه که وقتی سوار ماشینم میشم این شکلی میشم: اما امروز:یه نگاه به مامانم کردم و یه لبخند بهش زدم اونم یه لبخند بهم زد.تو دنیای ما بچه ها این لبخند یعنی اجازه برای همه چی!ببینید چه جوری نگاهش کردم. بعد یه نگاه معنی دار وحالا وقتشه که ماشین رو روشن کنم حرکت به سمته............
9 بهمن 1392

علیرضا ومهمون نوازی

سلام پسره مهربونم. امروز خیلی پسر خوبی بودی.هم مامان وبابا رو اذیت نکردی هم کلی مهمون نوازی کردی. بابا محسن دوشنبه بعد از امتحان آخرش زود اومد تهران پیشمون.قبل از اینکه برسه زنگ زد و زود حاضر شدیم واومدیم خونمون.شبش یه کوچولو اذیتمون کردی و خوابیدی.اما امروز صبح سر حال از خواب بلند شدی و کلی باهامون بازی کردی.تا بابایی خواست بره برای صبحانه نون بگیره تو هم شروع کردی خودتو براش لوس کردی تا ببردت وموفق هم شدی.حاضرت کردم وباهاش رفتی.بابا میگفت صدات در نیومده و ساکت دورو برت رو نگاه میکردی. وقتی هم که برگشتی رفتی خونه ی همسایمون و منو بابات بعد از مدت های طولانی موفق به خوردن یه صبحانه دونفره شدیم (خدا خیرشون بده) بعد از برگشتن شما...
9 بهمن 1392

علیرضا و خاطرات این چند روز

به! سلام چه پسری!چقدر خوشگله ماشاا...! خوبی؟چه خبرا؟این چند روز چی کارا کردی؟ چی؟بخونم خودم متوجه میشم؟چشم! علیرضا وپنجشنبه: امروز با چند روز تاخیر سالگرد مامان اکرم رو گرفتیم.(مامان اکرم مامان بابا محسن بود که 4 سال پیش خدا بردش پیش خودش.ای کاش بودش وشما و محیا جونی رو هم میدید) میخواستیم بریم بهشت زهرا ولی قبلش شمارو بردیم خونه مامان راضی گذاشتیم تا خدایی نکرده مریض نشی آخه هوا سرد بود. من وبابا بعد از پیاده کردن شما رفتیم دنبال عمه مریم و با اونا رفتیم بهشت زهرا.کلی مهمون اومده بود.عمه طاهره هم برای همه خوراک لوبیا پخته بود که خیلی خوشمزه شده بود وهمه کلی خوششون اومده بود.بعد از قرآن خوندن و زیارت عاشورا خوندن و پذ...
5 بهمن 1392

علیرضا و دلتنگی برای باباش

سلام.چطوری پسرم خوبی؟ میدونی امروز چیکار کردی؟نه؟یادت رفته؟خب من اینجا برات مینویسم که همیشه یادت بمونه دیگه! امروز نزدیکای ظهر بود که من میخواستم زنگ بزنم به بابا محسن تا ببینم امتحان اولش رو چیکار کرده وشما هم رو پای من داشتی لالا میکردی.همچین که من تلفن رو برداشتم...     شما شروع کردی پشت سر همدیگه بابا گفتن و دست وپا زدن.خیلی وقتا میگفتی بابا ولی امروز خیلی جالب و عجیب بود.بوست کردم و شماره بابا رو گرفتم.خونه ی دوستش بود و داشت درس میخوند برای امتحان بعدیش.منم که دیدم مشغوله زود خداحافظی کردم تا به درسش برسه توی این مدت شما رو پای من همش دست وپا میزدی و خودت رولوس میکردی تا طبق معمول تلفن رو ازم بگیری.وقتی تلفن ر...
2 بهمن 1392

علیرضا وامروزش

سلام.خوبی مامان جونم؟عیدت مبارک گل پسرم. چی بگم از امروز و کارهای شما؟اول از دیشب بگم که ساعت ٣ از خواب بیدار شدی و تا ٦ نخوابیدی.بعد هم که خوابیدی ساعت ٩ بیدار شدی.منم تا دیدم مامان راضی اومد دادمت بهش وخوابیدم تا ساعت ١٠ انقدر حال دادکه نگو.البته بگما با کوچیکترین صدات از خواب می پریدم ولی همین که ١٠ بعد از مدت ها خوابیدما کلی خستگیم در رفت. امروز نو عید بابا شعبون بود(اولین عید بعد از فوت هر کس رو میگن نو عید_بعضی ها هم اولین عید بعد از چهلم متوفی را نوعید میدونن.رسم بابا شعبون اینا همون اولی بود)از صبح قرار بود با مامان راضی وبابا حبیب بریم که بابا حبیب ماشینش خراب شد و تا ساعت ٥ درگیر درست کردن ماشین بود بعد از درست کردن حاضر شدیم...
29 دی 1392