عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

هفته نامه ی علیرضا 2

1393/3/10 16:00
نویسنده : مامان عليرضا
709 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز ترینم.

دیگه چیزی به تولدت نمونده و منم حسابی مشغول تدارک جشنم.دلم میخواست برات باشکوه ترین جشن رو بگیرم و تمام دوستان و اقوام رو دعوت کنم.ولی خوب بنا به دلایلی و نظراتی نمیتونم و بهتر بگم نخواستم که این کار رو بکنم.شاید اینجوری راحت تر باشم مامانی.غمناکهر چند که بابا محسن همه چیز رو به انتخاب خودم گذاشت ولی ....

این چند وقته وقتایی که میخوابی منم مشغول درست کردن وسایل تولدت میشم.میخوام اونا رو هم مثل جشن دندونیت خودم درست کنم.منم از اونجایی که  زمانی که تو خوابی فقط وقتم برای خودمه و مختارم که چی کار کنم تصمیم گرفتم فعلا بیشتر تمرکزمرو بذارم روی درست کردن وسایل تولدت و متقابل برای اون گشت زدن توی سایت های مختلف برای یافتن اول تم مناسب و بعد از اون زدن طرح های مختلف و بعد هم اجرا.پورسه ای بس بسیار عظیم داشتم این چند وقتخندونکانشاا... که تولدت خوب برگزار بشه و مشکلی پیش نیاد و همه چیز اونجوری که میخوام پیش بره.متنظر

بریم سراغ این روزها در این هفته :

یکشنبه و دوشنبه اتفاق خاصی نیفتاد و جایی نرفتیم و مامان راضی هم به شدت سر درد گرفته بود و شما هم حسابی محیط رو برای بهبودیش فراهم کرده بودی.واصلا نه جیغ زدی و نه گریه کردی و نه نصفه شبا بیدار شدی و نه در اون وقت شب که بیدار میشدی جیغ میزدی.هیچ کدوم از این کارای بد رو انجام ندادیدروغگو

سه شنبه:روز عید مبعث بود و بابا محسن هم چون براشون کلاس اضافه گذاشته بودن تا چهارشنبه باید شمال میموند و نیومد.ما هم چون بابا حبیب خونه بود اول یه سر رفتیم خونه ی عمه فخری(هنوز حالش خیلی خوب نشده و شرایط برای همه مخصوصا مهتاب که تازه هم زایمان کرد بده و مامانبزرگ هم از همون اول پیششون مونده.خلاصه که فقط داریم دعا میکنیم که حالش زودتر خوب بشه)نیم ساعتی نشستیم و شما حسابی با علیرضا بازی کردی و ذوق زده بودیزبانکده محصل.یه خورده که گذشت جهت نجات حال عمه از استرس که مبنی بر این بود که شما زمین نخوری و سرت به جایی نخوره و دیگر اینکه نجات وسایل تزئینی خونه که از شمارش خارجه و جمع کردنش زمان زیادی رو میبرد و این کار رو نکردیم خداحافظی کردیم و رفتیم خونه ی مامان رباب.یه ساعتی هم اونجا نشستیم و برگشتیم خونه.تا پاسی از شب با شما سرگرم بودیم و خوش میگذروندیم و اصلا هم نه خوابم میومد نه دوست داشتم که تو زودتر بخوابی تا من کارامو کامل کنم.

چهارشنبه:یه مقداری از وسایل رو تا ساعت 3 درست کرده بودم.تا ظهر مشغول رنگ آمیزی و قیچی کردن بودم.هنوزم کلیش مونده.شب بابا اومد دنبالمون و رفتیم خونه و من تا ساعت ها بیدار بودم و خونه رو جمع میکردم.

پنجشنبه:چه قدر خوب شد که تا قبل از اینکه بخوابم خونه مرتب شده بود.صبح ساعت 10 عمه مریم زنگ زد و میخواست بیاد از خونه ی عمه فاطمه خونمون.قرار بود بریم خونه ی بابا ممد و نرفتیم.عمه طاهره و عمه مریم و محیا و مبینا ساعت 11 خونمون بودن و من از اینکه خونه تمیزه و بهم ریخته نیست جلوی خواهر شوهر هام بسی احساس غرور داشتم.بعد از ظهر برای خرید اندکی از مایحتاج زندگی با بابا محسن رفتیم خریدم.موقع برگشت با دیدن آتلیه ی فردوس که با خونمون فاصله ای چند دقیقه ای داشت تصمیم بزرگ خودمو عملی کردم و برای روز جمعه ساعت 11 وقت گرفتم برات.چندی بعد از اون برگشتیم خونه و شام خوردیم و شما و محیا جونی که از صبح ماها رو بیچاره کرده بودید زحمت کشیدید و خوابیدید.ساعت 10 تقریبا همه خوابیده بودن ولی باز منه کرم شب تاب تا ساعت 2 مشغول شستن رخت و اتو کشی و وسطش کمی به وبلاگ دوستان سر زدن بودم.ساعت 2 هم تا اومدم بخوابم طبق روال این چند وقته شیر خواستی و نفهمیدم کی خوابم برد.

جمعه:ساعت 8 صبح بود که با صدای محیا جونی از خواب بیدار شدیم.شما که تا حالا ساعت 8 صبح رو از نزدیک ندیده بودی تا چند دقیقه به شدت منگ بودی و تلو تلو میخوردی.بعد از اینکه یه بوهایی به مشامم خورد سریعا بردمت حموم .اومدیم بیرون بابا محسن حلیم خریده بود و صبحانمون رو که خوردیم دیدم داری کم کم چشماتو میمال و میخوای بخوابی.ساعت نزدیک 10 بود.سریع با آتلیه تماس گرفتم و گفتم میشه الان ببرمت و اونا هم قبول کردن.م

ساعت 10:30 شما رو بردیم و یه ساعتی ازت عکس گرفت و ما هر بار موقع تعویض لباس به شدت با شما به مشکل برمیخوردیم.چنان زجه هایی میزدی که انگار...........خلاصه که فکر نمیکردم دوتا عکس خوب هم داشته باشی. ولی با دیدن عکسا دیدم نه بچم گریه هم که میکنه بازم نازه.

شما و بابایی بعد از عکاسی سریع اومدید خونه و منو مبینا موندیم تا عکسا رو انتخاب کنیم.اومدیم خونه دیدیم عمو حسن(شوهر عمه مریم)هم اومده و شما مشغول هندونه خوردنی.یه کمی بعدش شما رو خوابوندم و زنگ زدم به مامان راضی ببینم راهی شده یا نه(آخه مامان راضی رفت مشهد و تا سه شنبه بر نمیگرده و قرار شده ما بریم پیش خاله زهرا)

ساعت 7 بود که عمه اینا رفتن و منم خونرو سریع جمع کردم و ساعت نزدیک 10 بود که راه افتادیم.تا نزدیکای ساعت 1 بیدار بودی و بازی میکردی.ساعت 1 هم با زور بردمت تو اتاق و کلی گریه کردی آخرشم نفهمیدم کی خوابم برد.

شنبه:صبح زود خاله زهرا رفت امتحان بده و منو شما هم تا ساعت 9 خواب بودیم.ساعت 11 خاله برگشت و با هم صبحانه و ناهار رو یکی کردیم و خوردیم.ساعت 5 بابا حبیب اومد خونه و یه نیم ساعتی با بابایی بازی کردی.از صبح نیم ساعت بیشتر نخوابیده بودی و برای همین ساعت 7 شب خوابیدی.ساعت 9 به زور از خواب بیدارت کردم.کلی گریه کردی و بد قلق شده بودی.اگه غذا خورده بودی میذاشتم تا صبح بخوابی ولی ترسیدم ضعف کنی.شام رو که خوردیم یه زنگ به بابا زدم ببینم فردا میره شمال یا نه.وقتی گفت نه بهش گفتم بیاد اینجا.ساعت 11 شب بابایی اومد و یه خورده پیش بابا حبیب نشست و حرف زدن.بعد من اومدم پایین خونه ی مامانبزرگ و جاهامون رو انداختم تا شب رو اونجا بخوابیم.

الان هم شما گل پسری بغل عشق من خوابیدی و منم که معلومه چیکار میکنم دیگه.بعد از اینم باید یه خورده از تزیینات تولدت رو آماده کنم.

بیاادامه ی مطلب عکساتم ببین.هرچند که تو این یه هفته نشد خیلی ازت عکس بندازم.زبانکده محصل

خاله زهرا خونه ی بازیش رو که برای بچه گیهاش بود رو از جعبه در آورد و برای شما راه اندازی کرد.شما هم به شدت ذوق زده شدی

کلا سرت گرم بود و ما هم خوشحال

اینم خودتی که داری خودتو میبینی

شما و محیا جونی که این دو روزه از توی ماشین بیرون نمیومدید

اینم علیرضای درس خون مامان ساعت 12 شب

دوستت دارم عشقولکم

پسندها (10)

نظرات (11)

مامان آیسا
11 خرداد 93 10:45
سلام عزیزم اسم من ریما نیستا من یک خانوم دیگه هستم به وبم سربزن با تبادل لینک موافقی
مامان عليرضا
پاسخ
سلام مامان آیسا جون.با تبادل لینک حتما موافقم.ولی آدرس وبتون رو برام اشتباه نوشتید.
الهام مامان علیرضا
11 خرداد 93 10:59
پیشاپیش تولدت و تبریک میگم و برات بهترین آرزوها رو دارم عزیزم م م م خوش به حال علیرضا جون که در نبود بابایی هم دور و ورش شلوغه و بهش خوش می گذره خصوصی
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم خاله ی مهربون. دل ما هم به همین شلوغ پلوغی ها خوشه
الهام مامان علیرضا
11 خرداد 93 11:02
جالبه که علیرضا هم تو سن گل پسر شما به این خونه ها علاقه داشت ولی الان اصلا علاقه نشون نمیده منم براش جمع کردم شاید هم جدیداً براش بیارم ببینم بازی می کنه یا نه بچه جان دختر مردم و سوار ماشین کردی کجا می بری... آااا...
مامان عليرضا
پاسخ
طبق اآمار پس علیرضای منم هم سن علیرضای شما بشه دیگه واکنش مثبت نشون نمیده خاله به خدا من سوارش نکردم.خودش سوار میشد
فاطمه مامان نازنین زهرا
11 خرداد 93 11:33
سلااااااااااااااااااااااام دوست جونیییییییی خودم شرمنده خیلی وقت بود بهتون سر نزده بودم ممنون از پیام هاتون دلگرمم کرد به آپ شدن دوباره گل پسرمون هم که آقا شده ، پیشاپیشم تولدش مبارک
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیزم.این چه حرفیه شما چه پیش ما بیای چه نیای برامون عزیزی ممنونم عزیزم.ماشالا نازنین جون هم خیلی خانوم شده بود.عکساشو که دیدم واقعا خوشحال شدم
الهه مامان مبین
11 خرداد 93 12:11
ای نفس خاله . هزار تا بووووس برای روی ماهت . وای دوستم خسته نباشی از اینهمه تلاش . واقعا کار انجام دادن با این فسقلی ها خودش یه پروژه بزرگه . خدا کمکت کنه گل من . ایشاا.. تولد علیرضای گلم همونجوری که میخوای برگذار بشه . به امید خدا وقتی از شیر بگیریش یه کم آزاد تر میشی . ما همیشه دوستووووووووووووووووووووووووون داریم .
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم الهه جونم بابت محبتی که همیشه به ما داری. دعا کنید تولدش خوب برگذار بشه خیلی استرس دارم. امیدوارم که بهتر بشه.ولی راستش من چشمم آب نمیخوره. ما هم شما رو خیلی دوست داریم.
مریم مامان آیدین
11 خرداد 93 12:33
الهام جونم خسته نباااااااااااااااشی ای جانم که جوجوی خوشگلم داره یک ساله میشه ایشالا تولدت اونقدر قشنگ بشه که خستگی مامانی در بره آخ من قربونت برم که انقدر وقتی مهمونی میری مراعات صاحب خونه رو میکنی نفســـــــــــــــــــــــــم ای جونم که با خونه کوچولوت انقدر حال کردی نانازم عکسای جوجورو تا حاضر شد بزار که خیلی منتظرم خیـــــــــــــــــــــــــــلی علیرضای قشنگمو ببوس دوستم
مامان عليرضا
پاسخ
سلامت باشی مریم جونم. دعا کنید خوب برگذار بشه خیلی نگرانم انقدر مراعات میکنه که همه نگرانش میشن نکنه طوریش شده بچه که انقدر ساکته و آروم حتما عکسا که حاضر شد میذارم عزیزم. شما هم گل پسر منو ببوسید
مامان دانیال-ویانا
11 خرداد 93 13:31
سلام به علیرضای خوشگل موشگلم قررررررربونت برم من پیشاپیش تولدت رو تبریک میگم عشقم و یه خسته نباشید جانانه به دوست جون جون خودم که اینقدر با سلیقه و هنرمنده ایشالا که جشن خوبی بگیری و خستگیه این مدت از تنت بیرون بیاد فدات بشم جیجر خاله میبوسمت 1000تا بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
مامان عليرضا
پاسخ
سلام خاله ی مهربون. ممنونم عزیزم. انقدر با سلیقم دوستم که نگو!سرعتم کارمم خیلی بالاست در حد نور مثلا انشاا... برام دعا کنید یادت نره خوشگلای منم ببوس
مهتاب مامان اریا
11 خرداد 93 19:52
سلام الی جون خسته نباشی جای زن دایی خالی نباشه ایشالا...سفر مکه الی واقعا درکت میکنم مهمون داری اونم چه مهمانایی.................. تمیز کردن خانه... من که واقعا کم اوردم اما همه این به یک لبخند علیرضا جون میچسبه تفلدشش هم مبارک که جیگر من داره 1 سالش تمام میشه هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
مامان عليرضا
پاسخ
سلام مهتاب جونم.ممنونم. سلامت باشی.ایشالا با شما همش استرس دارم نکنه تولدش برام ضد حال بشه.برام دعا کن. خداییش یه لبخند که میزنه همه ی خستگیم در میره. انشاا... تولد آریا جونمو جشن بگیریم.از طرف من ببوسش پسر طلا رو
ابجی سجا
12 خرداد 93 15:55
اون نــگـاهـی کـه گـوشـه اش یـه قـطـره اشــک بـرق مـیـزنـه !!! بـه انـدازه تــمـومِ حــرفـایِ دنـیــا ســنــگــیــنــه . . . !
مامان عليرضا
پاسخ
مثل همیشه قشنگ بود عزیزم.ممنون.
مامان اعظم
12 خرداد 93 18:50
سلام من خیلی اتفاقی اومدم وبلاگتون و مثل اینکه امروز تولد علیرضا جونه.... مبارک باشه تولد این گل پسر خدا برات حفظش کنه مامانی
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیزم.ممنونم از اینکه به ما سر زدید. خدا گل ناز شما رو هم براتون حفظ کنه.
سامان
19 خرداد 93 12:48
سلام وبت عالیه خیلی خوشگله با تبادل لینک موافقی؟
مامان عليرضا
پاسخ
سلام.ممنونم که به ما سر زدید و از ما تعریف کردید. وبلاگ شما خیلی زیبا و قشنگ بود.ما شما رو در پیوندهای روزانمون اد کردیم.