هفته نامه ی علیرضا 2
سلام عزیز ترینم.
دیگه چیزی به تولدت نمونده و منم حسابی مشغول تدارک جشنم.دلم میخواست برات باشکوه ترین جشن رو بگیرم و تمام دوستان و اقوام رو دعوت کنم.ولی خوب بنا به دلایلی و نظراتی نمیتونم و بهتر بگم نخواستم که این کار رو بکنم.شاید اینجوری راحت تر باشم مامانی.هر چند که بابا محسن همه چیز رو به انتخاب خودم گذاشت ولی ....
این چند وقته وقتایی که میخوابی منم مشغول درست کردن وسایل تولدت میشم.میخوام اونا رو هم مثل جشن دندونیت خودم درست کنم.منم از اونجایی که زمانی که تو خوابی فقط وقتم برای خودمه و مختارم که چی کار کنم تصمیم گرفتم فعلا بیشتر تمرکزمرو بذارم روی درست کردن وسایل تولدت و متقابل برای اون گشت زدن توی سایت های مختلف برای یافتن اول تم مناسب و بعد از اون زدن طرح های مختلف و بعد هم اجرا.پورسه ای بس بسیار عظیم داشتم این چند وقتانشاا... که تولدت خوب برگزار بشه و مشکلی پیش نیاد و همه چیز اونجوری که میخوام پیش بره.
بریم سراغ این روزها در این هفته :
یکشنبه و دوشنبه اتفاق خاصی نیفتاد و جایی نرفتیم و مامان راضی هم به شدت سر درد گرفته بود و شما هم حسابی محیط رو برای بهبودیش فراهم کرده بودی.واصلا نه جیغ زدی و نه گریه کردی و نه نصفه شبا بیدار شدی و نه در اون وقت شب که بیدار میشدی جیغ میزدی.هیچ کدوم از این کارای بد رو انجام ندادی
سه شنبه:روز عید مبعث بود و بابا محسن هم چون براشون کلاس اضافه گذاشته بودن تا چهارشنبه باید شمال میموند و نیومد.ما هم چون بابا حبیب خونه بود اول یه سر رفتیم خونه ی عمه فخری(هنوز حالش خیلی خوب نشده و شرایط برای همه مخصوصا مهتاب که تازه هم زایمان کرد بده و مامانبزرگ هم از همون اول پیششون مونده.خلاصه که فقط داریم دعا میکنیم که حالش زودتر خوب بشه)نیم ساعتی نشستیم و شما حسابی با علیرضا بازی کردی و ذوق زده بودی.یه خورده که گذشت جهت نجات حال عمه از استرس که مبنی بر این بود که شما زمین نخوری و سرت به جایی نخوره و دیگر اینکه نجات وسایل تزئینی خونه که از شمارش خارجه و جمع کردنش زمان زیادی رو میبرد و این کار رو نکردیم خداحافظی کردیم و رفتیم خونه ی مامان رباب.یه ساعتی هم اونجا نشستیم و برگشتیم خونه.تا پاسی از شب با شما سرگرم بودیم و خوش میگذروندیم و اصلا هم نه خوابم میومد نه دوست داشتم که تو زودتر بخوابی تا من کارامو کامل کنم.
چهارشنبه:یه مقداری از وسایل رو تا ساعت 3 درست کرده بودم.تا ظهر مشغول رنگ آمیزی و قیچی کردن بودم.هنوزم کلیش مونده.شب بابا اومد دنبالمون و رفتیم خونه و من تا ساعت ها بیدار بودم و خونه رو جمع میکردم.
پنجشنبه:چه قدر خوب شد که تا قبل از اینکه بخوابم خونه مرتب شده بود.صبح ساعت 10 عمه مریم زنگ زد و میخواست بیاد از خونه ی عمه فاطمه خونمون.قرار بود بریم خونه ی بابا ممد و نرفتیم.عمه طاهره و عمه مریم و محیا و مبینا ساعت 11 خونمون بودن و من از اینکه خونه تمیزه و بهم ریخته نیست جلوی خواهر شوهر هام بسی احساس غرور داشتم.بعد از ظهر برای خرید اندکی از مایحتاج زندگی با بابا محسن رفتیم خرید.موقع برگشت با دیدن آتلیه ی فردوس که با خونمون فاصله ای چند دقیقه ای داشت تصمیم بزرگ خودمو عملی کردم و برای روز جمعه ساعت 11 وقت گرفتم برات.چندی بعد از اون برگشتیم خونه و شام خوردیم و شما و محیا جونی که از صبح ماها رو بیچاره کرده بودید زحمت کشیدید و خوابیدید.ساعت 10 تقریبا همه خوابیده بودن ولی باز منه کرم شب تاب تا ساعت 2 مشغول شستن رخت و اتو کشی و وسطش کمی به وبلاگ دوستان سر زدن بودم.ساعت 2 هم تا اومدم بخوابم طبق روال این چند وقته شیر خواستی و نفهمیدم کی خوابم برد.
جمعه:ساعت 8 صبح بود که با صدای محیا جونی از خواب بیدار شدیم.شما که تا حالا ساعت 8 صبح رو از نزدیک ندیده بودی تا چند دقیقه به شدت منگ بودی و تلو تلو میخوردی.بعد از اینکه یه بوهایی به مشامم خورد سریعا بردمت حموم .اومدیم بیرون بابا محسن حلیم خریده بود و صبحانمون رو که خوردیم دیدم داری کم کم چشماتو میمال و میخوای بخوابی.ساعت نزدیک 10 بود.سریع با آتلیه تماس گرفتم و گفتم میشه الان ببرمت و اونا هم قبول کردن.
ساعت 10:30 شما رو بردیم و یه ساعتی ازت عکس گرفت و ما هر بار موقع تعویض لباس به شدت با شما به مشکل برمیخوردیم.چنان زجه هایی میزدی که انگار...........خلاصه که فکر نمیکردم دوتا عکس خوب هم داشته باشی. ولی با دیدن عکسا دیدم نه بچم گریه هم که میکنه بازم نازه.
شما و بابایی بعد از عکاسی سریع اومدید خونه و منو مبینا موندیم تا عکسا رو انتخاب کنیم.اومدیم خونه دیدیم عمو حسن(شوهر عمه مریم)هم اومده و شما مشغول هندونه خوردنی.یه کمی بعدش شما رو خوابوندم و زنگ زدم به مامان راضی ببینم راهی شده یا نه(آخه مامان راضی رفت مشهد و تا سه شنبه بر نمیگرده و قرار شده ما بریم پیش خاله زهرا)
ساعت 7 بود که عمه اینا رفتن و منم خونرو سریع جمع کردم و ساعت نزدیک 10 بود که راه افتادیم.تا نزدیکای ساعت 1 بیدار بودی و بازی میکردی.ساعت 1 هم با زور بردمت تو اتاق و کلی گریه کردی آخرشم نفهمیدم کی خوابم برد.
شنبه:صبح زود خاله زهرا رفت امتحان بده و منو شما هم تا ساعت 9 خواب بودیم.ساعت 11 خاله برگشت و با هم صبحانه و ناهار رو یکی کردیم و خوردیم.ساعت 5 بابا حبیب اومد خونه و یه نیم ساعتی با بابایی بازی کردی.از صبح نیم ساعت بیشتر نخوابیده بودی و برای همین ساعت 7 شب خوابیدی.ساعت 9 به زور از خواب بیدارت کردم.کلی گریه کردی و بد قلق شده بودی.اگه غذا خورده بودی میذاشتم تا صبح بخوابی ولی ترسیدم ضعف کنی.شام رو که خوردیم یه زنگ به بابا زدم ببینم فردا میره شمال یا نه.وقتی گفت نه بهش گفتم بیاد اینجا.ساعت 11 شب بابایی اومد و یه خورده پیش بابا حبیب نشست و حرف زدن.بعد من اومدم پایین خونه ی مامانبزرگ و جاهامون رو انداختم تا شب رو اونجا بخوابیم.
الان هم شما گل پسری بغل عشق من خوابیدی و منم که معلومه چیکار میکنم دیگه.بعد از اینم باید یه خورده از تزیینات تولدت رو آماده کنم.
بیاادامه ی مطلب عکساتم ببین.هرچند که تو این یه هفته نشد خیلی ازت عکس بندازم.
خاله زهرا خونه ی بازیش رو که برای بچه گیهاش بود رو از جعبه در آورد و برای شما راه اندازی کرد.شما هم به شدت ذوق زده شدی
کلا سرت گرم بود و ما هم خوشحال
اینم خودتی که داری خودتو میبینی
شما و محیا جونی که این دو روزه از توی ماشین بیرون نمیومدید
اینم علیرضای درس خون مامان ساعت 12 شب
دوستت دارم عشقولکم