هفته نامه ی علیرضا 1
سلام قشنگی زندگیمون.
این چند وقته انقدر سرم شلوغ بوده و هست که نمیتونم برات هر روز بنویسم ولی هفتگی چرا.هر چی فکر کردم چیزی جز این عنوان مطلب به نظرم نرسید.به نظر خودم که خوبه
اما شما در این هفته:
تا روز سه شنبه 30 اردیبهشت که بردیمت آرایشگاه اتفاق خاصی نیفتاد.
چهارشنبه:رفتیم خونه ی مامان رباب و با مامان راضی و شما رفتیم خرید.برای منو شما.بعد از اون وقتی برگشتیم شما حسابی خسته بودی و خوابیدی.بعد از ظهر نازنین زهرا هم اومد و با هم مثل همیشه خیلی قشنگ بازی کردید.طفلکی بابابزرگ من تا میومد بخوابه شما هی سر و صدا میکردی.آخرم یه دفعه خوابش برده بود که دست کردی تو گوشش و میومدی سرش رو ناز کنی تالاپ تالاپ میزدی رو سرش(خیلی دوستش داری تا میبینیس همچین خودتو براش لوس میکنی که اونم بغلت میکنه و بوست میکنه.)بردمت طبقه ی دوم تا یه ذره بخوابه ولی نه تو خوابت برد نه بابایی بیچاره.اومدیم پایین بیدار بود و جاش مامان رباب خوابیده بود.تا دیدی خوابیده و عینک نزده چهار دست و پا رفتی انگشتت رو کردی تو چشمش و گفتی چششششششششششششش با غلظت گفتیا.هم خندم گرفته بود هم از دستت قاطی کرده بودم اون روز واقعا غیر قابل کنترل شده بودی و هر جوری بود با کمک بقیه زمان باقی مونده رو که اونجا بودیم سپری کردیم.
بابا محسن بعد از ظهر رسیده بود تهران و شب اومد دنبالمون.ما قبلش برگشته بودیم خونه ی مامان راضی و بابا که اومد شاممون رو برداشتیم و رفتیم خونه.بعد از شام هم شما انقدر گریه کردی تا اینکه شیر خوردی و خوابیدی.
پنجشنبه:از خواب که بیدار شدیم حاضر شدیم و رفتیم خونه ی بابا ممد.تا بعد از ظهر خیلی متین و آقا بودی.کلی هم برامون راه رفتی و شرمندمون کردی.هنوز نمیتونی درست و حسابی راه بری تو حین راه رفتن قر هم میدادیبعد از ظهر زیادی بهت خندیدیم جو گرفتت زدی میوه خوریه رو میز بابا ممدینا رو شکوندی.تازه توضیح هم میدی که چی شده.دیگه خرابکاری هات شروع شده و باید بیشتر مواظبت باشم همش استرس دارم که یه بلایی سرت بیاد خدایی نکرده.
بعد از این فاجعه با عمه طاهره رفتی خونه ی روژان اینا (همسایه ی بابا ممدینا)تولد روژان.دو ساعتی اونجا بودی و آخر سر با یه هدیه ی بد بو برای برگشتی.البته با یه لبخند و دلبری که چاشنیش کرده بودی و پریدی بغلم
تا شب اونجا بودیم و ساعت 10 رفتیم خونه و شما و بابا محسن خوابیدید و منه بینوا تا ساعت 2 لباس شستم و جمع و جور کردم.تا اومدم بخوابم یه دفعه شما بیدار شدی و یه ساعتی مشغول شیر خوردن بودی تا اومد خوابم ببره گریه کردی.کلا تا صبح باهات سرگرم بودم دیگه نکه حوصلم سر رفته بود سرگرمم کردی.
جمعه:ساعت 6 صبح تازه خوابم برد.تا 11 خوابیدیم. صبحانمون رو خوردیم قرار بود برای ناهار بازم بریم خونه ی بابا ممد.داشتم به بابا محسن میگفتم که تا فرشامون رو بدیم قالی شویی بیا یه بخار شو روشون بزنیم که بابا محسن یه مژده بهم داد و منو تا مرز سکته برد و برگردوند(سقف پذیرایی همسایه ی پایینیمون آب داده و احتمالا مشکل از لوله های شوفاژ ماست.واین یعنی کندن زمین پذیرایی ما واین یعنی مصیبتی بزرگ برای منی که تازه خونم شبیه به خونه ی آدمیزاد ها شده بود و دلم میخواست بشینم و از زوایای مختلف نگاهش کنم و در اون لحظه تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دو دستی بزنم تو سرم و تا جایی که پا داد بلند بلند گریه کردم.اما چه سود)خلاصه که هی بابا میگفت الان این کارو نمیکنیم هی من تصویر خونه ی در هم و برهم میومد جلوی چشمم و زجه میزدم.انقدر اعصابم خورد بود که به بابا گفتم من وقتی تو بری شمال دیگه خونه ی مامانم نمیرم و خونه می مونم.آخه با این وضعیتی که ما داریم و همش انگار تو سفریم من وقت نمیکنم کارای روزانمو انجام بدم بعد از اینکه برمیگردیم چه برسه به این خونه تکونی های خفن.
بابا محسن که دید بی فایدست و من قاطیم با شما رفت خونه ی بابا ممد و منم موندم سرویس ها و آشپزخونرو ک سم پاشی کرده بودیم رو بشورم.تا ساعت 7 شب اونجا بودید و من فقط موفق به تمیزی سرویس ها شده بودم و کلی غصه خوردم که چرا از آشپزخونه شروع نکردم.(میبینی مامانی انقدر ذهنم داغونه که نمیتونم کارامو تفکیک کنم.)
خلاصه تر اینکه بابا حبیب و مامان راضی که اومده بودن به عمه فخری سر بزنن و از اونجا اومدن خونه ی ما تا ما رو ببرن خونشون ولی بازمنه یک دنده زیر بار نرفتم و اونا هم یه خورده نشستن و رفتن.تا اینکه ساعت 11 بود دیدم بابا بدجوری تو فکره دلم طاقت نیاورد بیشتر از این اذیتش کنم گفتم مارو ببر خونه ی مامانم.اونم حسابی خوشحال شد و تا نظرم عوض نشده بدو بدو حاضر شد و ما رو رسوند و خودش رفت.
شنبه:ساعت 9 صبح بابا اس ام اس داد که رسیده شمال.ما هم بیدار شدیم و مشغول صبحانه خوردن.یه زنگ زدیم و خونه ی عمه فخری و بعد از اون یه زنگ خونه ی عمه مریم.محیا جونی تب شدید داشته و چند روزی هست که مریضه.ساعت 2 تا 5 خوابیدی منم قبل از اینکه تو بیدار بشی رفتم بیرون خرید.اومدم نزدیکای ساعت 6 بود و چیزایی هم که میخواستم تقریبا نگرفته بودم.یه خورده باهات بازی کردم و تاتی تاتی با هم راه رفتیم و کلی کیف کردی.از ساعت 9 خوابت میومد و چشماتو میمالیدی تا اینکه ساعت 10:30 موفق شدم بخوابونمت و اومدم وبلاگت و گفتم تا اوضاع مناسبه وبت رو آپ کنم.
خلاصه تر اینه که این چند وقته به شدت ذهنم درگیره و سرم شلوغه اگه دیر به دیر اومدم از همین الان اطلاع داشته باش علت درگیری ذهنیه
ادامه ی مطلب عکسای این چند روزست.بیا و ببین:
چقدر فکرت مشغوله پسرم
مسابقه ی پله نوردی با نازنین
شما در حال رقصیدن با آهنگ مورد علاقت
بعد از رقص خودتم تشویق میکنی
شما و روژان در روز تولد
شما کمی بعد از شکوندن ظرف
الکی سرفه میکردی تا مثلا یادم بره چی شده
این عکسم قبل از اینکه بیایم خونه ی مامان راضی تو ماشین ازت گرفتم.هوا سرد بود و منم لباسای زمستونیت رو جمع کردم مجبوری با لباس راحتی بردمت بیرون.فقط دوتا لباس آستین بلند برات دم دست نگه داشتم
دوست دارم عزیزم.شبت بخیر و شادی