عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

هفته نامه ی علیرضا 1

1393/3/4 0:50
نویسنده : مامان عليرضا
618 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قشنگی زندگیمون.

این چند وقته انقدر سرم شلوغ بوده و هست که نمیتونم برات هر روز بنویسم ولی هفتگی چرا.هر چی فکر کردم چیزی جز این عنوان مطلب به نظرم نرسید.به نظر خودم که خوبهخندونک

اما شما در این هفته:

تا روز سه شنبه 30 اردیبهشت که بردیمت آرایشگاه اتفاق خاصی نیفتاد.

چهارشنبه:رفتیم خونه ی مامان رباب و با مامان راضی و شما رفتیم خرید.برای منو شما.بعد از اون وقتی برگشتیم شما حسابی خسته بودی و خوابیدی.بعد از ظهر نازنین زهرا هم اومد و با هم مثل همیشه خیلی قشنگ بازی کردید.طفلکی بابابزرگ من تا میومد بخوابه شما هی سر و صدا میکردی.آخرم یه دفعه خوابش برده بود که دست کردی تو گوشش و میومدی سرش رو ناز کنی تالاپ تالاپ میزدی رو سرش(خیلی دوستش داری تا میبینیس همچین خودتو براش لوس میکنی که اونم بغلت میکنه و بوست میکنه.)بردمت طبقه ی دوم تا یه ذره بخوابه ولی نه تو خوابت برد نه بابایی بیچاره.اومدیم پایین بیدار بود و جاش مامان رباب خوابیده بود.تا دیدی خوابیده و عینک نزده چهار دست و پا رفتی انگشتت رو کردی تو چشمش و گفتی چششششششششششششش با غلظت گفتیا.زبانکده محصلهم خندم گرفته بود هم از دستت قاطی کرده بودم اون روز واقعا غیر قابل کنترل شده بودی و هر جوری بود با کمک بقیه زمان باقی مونده رو که اونجا بودیم سپری کردیم.زبانکده محصل

بابا محسن بعد از ظهر رسیده بود تهران و شب اومد دنبالمون.ما قبلش برگشته بودیم خونه ی مامان راضی و بابا که اومد شاممون رو برداشتیم و رفتیم خونه.بعد از شام هم شما انقدر گریه کردی تا اینکه شیر خوردی و خوابیدی.

پنجشنبه:از خواب که بیدار شدیم حاضر شدیم و رفتیم خونه ی بابا ممد.تا بعد از ظهر خیلی متین و آقا بودی.کلی هم برامون راه رفتی و شرمندمون کردی.هنوز نمیتونی درست و حسابی راه بری تو حین راه رفتن قر هم میدادیزبانکده محصلبعد از ظهر زیادی بهت خندیدیم جو گرفتت زدی میوه خوریه رو میز بابا ممدینا رو شکوندی.تازه توضیح هم میدی که چی شده.دیگه خرابکاری هات شروع شده و باید بیشتر مواظبت باشم همش استرس دارم که یه بلایی سرت بیاد خدایی نکرده.

بعد از این فاجعه با عمه طاهره رفتی خونه ی روژان اینا (همسایه ی بابا ممدینا)تولد روژان.دو ساعتی اونجا بودی و آخر سر با یه هدیه ی بد بو برای برگشتی.البته با یه لبخند و دلبری که چاشنیش کرده بودی و پریدی بغلمزبانکده محصل

تا شب اونجا بودیم و ساعت 10 رفتیم خونه و شما و بابا محسن خوابیدید و منه بینوا تا ساعت 2 لباس شستم و جمع و جور کردم.تا اومدم بخوابم یه دفعه شما بیدار شدی و یه ساعتی مشغول شیر خوردن بودی تا اومد خوابم ببره گریه کردی.کلا تا صبح باهات سرگرم بودم دیگه نکه حوصلم سر رفته بود سرگرمم کردی.

جمعه:ساعت 6 صبح تازه خوابم برد.تا 11 خوابیدیم. صبحانمون رو خوردیم قرار بود برای ناهار بازم بریم خونه ی بابا ممد.داشتم به بابا محسن میگفتم که تا فرشامون رو بدیم قالی شویی بیا یه بخار شو روشون بزنیم که بابا محسن یه مژده بهم داد و منو تا مرز سکته برد و برگردوند(سقف پذیرایی همسایه ی پایینیمون آب داده و احتمالا مشکل از لوله های شوفاژ ماست.واین یعنی کندن زمین پذیرایی ما واین یعنی مصیبتی بزرگ برای منی که تازه خونم شبیه به خونه ی آدمیزاد ها شده بود و دلم میخواست بشینم و از زوایای مختلف نگاهش کنم و در اون لحظه تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دو دستی بزنم تو سرم و تا جایی که پا داد بلند بلند گریه کردم.اما چه سود)زبانکده محصلخلاصه که هی بابا میگفت الان این کارو نمیکنیم هی من تصویر خونه ی در هم و برهم میومد جلوی چشمم و زجه میزدم.زبانکده محصلانقدر اعصابم خورد بود که به بابا گفتم من وقتی تو بری شمال دیگه خونه ی مامانم نمیرم و خونه می مونم.آخه با این وضعیتی که ما داریم و همش انگار تو سفریم من وقت نمیکنم کارای روزانمو انجام بدم بعد از اینکه برمیگردیم چه برسه به این خونه تکونی های خفن.

بابا محسن که دید بی فایدست و من قاطیم با شما رفت خونه ی بابا ممد و منم موندم سرویس ها و آشپزخونرو ک سم پاشی کرده بودیم رو بشورم.تا ساعت 7 شب اونجا بودید و من فقط موفق به تمیزی سرویس ها شده بودم و کلی غصه خوردم که چرا از آشپزخونه شروع نکردمزبانکده محصل.(میبینی مامانی انقدر ذهنم داغونه که نمیتونم کارامو تفکیک کنم.)

خلاصه تر اینکه بابا حبیب و مامان راضی که اومده بودن به عمه فخری سر بزنن و از اونجا اومدن خونه ی ما تا ما رو ببرن خونشون ولی بازمنه یک دنده زیر بار نرفتم و اونا هم یه خورده نشستن و رفتن.تا اینکه ساعت 11 بود دیدم بابا بدجوری تو فکره دلم طاقت نیاورد بیشتر از این اذیتش کنم گفتم مارو ببر خونه ی مامانم.اونم حسابی خوشحال شد و تا نظرم عوض نشده بدو بدو حاضر شد و ما رو رسوند و خودش رفت.

شنبه:ساعت 9 صبح بابا اس ام اس داد که رسیده شمال.ما هم بیدار شدیم و مشغول صبحانه خوردن.یه زنگ زدیم و خونه ی عمه فخری و بعد از اون یه زنگ خونه ی عمه مریم.محیا جونی تب شدید داشته و چند روزی هست که مریضه.ساعت 2 تا 5 خوابیدی منم قبل از اینکه تو بیدار بشی رفتم بیرون خرید.اومدم نزدیکای ساعت 6 بود و چیزایی هم که میخواستم تقریبا نگرفته بودم.زبانکده محصلیه خورده باهات بازی کردم و تاتی تاتی با هم راه رفتیم و کلی کیف کردی.از ساعت 9 خوابت میومد و چشماتو میمالیدی تا اینکه ساعت 10:30 موفق شدم بخوابونمت و اومدم وبلاگت و گفتم تا اوضاع مناسبه وبت رو آپ کنم.

خلاصه تر اینه که این چند وقته به شدت ذهنم درگیره و سرم شلوغه اگه دیر به دیر اومدم از همین الان اطلاع داشته باش علت درگیری ذهنیه

ادامه ی مطلب عکسای این چند روزست.بیا و ببین:

 

 چقدر فکرت مشغوله پسرم

مسابقه ی پله نوردی با نازنین

شما در حال رقصیدن با آهنگ مورد علاقت

بعد از رقص خودتم تشویق میکنی

شما و روژان در روز تولد

شما کمی بعد از شکوندن ظرف

الکی سرفه میکردی تا مثلا یادم بره چی شده

این عکسم قبل از اینکه بیایم خونه ی مامان راضی تو ماشین ازت گرفتم.هوا سرد بود و منم لباسای زمستونیت رو جمع کردم مجبوری با لباس راحتی بردمت بیرون.فقط دوتا لباس آستین بلند برات دم دست نگه داشتم

دوست دارم عزیزم.شبت بخیر و شادی

پسندها (14)

نظرات (16)

سحر مامان یسنا
4 خرداد 93 10:05
واااااااااااااای الاهی عزیزم چه هفته شلوغی کمک خواستی بگو جیگرم
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم عزيزم كه به فكرى!
مامان دانیال-ویانا
4 خرداد 93 15:28
سلام آبجی جون جونم خوبی الهی بمیرم و آشفته و کلافه نبینمتاشکال نداره خواهر ما خانمها وقتی بچه دار میشیم کلافه میشیم حق داریم خب بچه داری و خونه داری سختهههههه ایشالا همه چی بر وفق مرادت باشه الهی بگردم علیرضای نازمو قررررررربونش برم اینقد ملوس و خوردنیه قربون اون رقصیدن و دس دسیت بشم منننننن کپلیه منی مامانی بجای من بوسش کن یه عاااااااااالمه
مامان عليرضا
پاسخ
سلام خواهر جون.خدا نكنه.انگار تو اين سال جديد طالع منو با كار خونه نوشتن چه كار ميتونم بكنم زندگيه ديگه. ممنونم عزيزم. خدا نكنه خاله ي مهربون و عزيز. حتما شما هم از طرف من دو تا قرص ماهم رو ببوس.
مریم مامان آیدین
4 خرداد 93 15:55
الهی من برات بمیرم الهام جون تو که از قبل عید همش تو بشور و بسابی منم جات بودم کلافه و داغون میشدم بچه داری خودش به قدر کافی انرژی میگیره دیگه جایی واسه این همه کار نمیمونه قربون عسل پسر برم که تاتی میکنه خوشگل من با اون خنده های شیرینت گلم من هنوزم هرجا میرم اول یه عذرخواهی میکنم و بعد همه لوازم و وسایل تزیینی دم دستو جوع میکنم تا جوجو خجالتم نده برگشتنی هم همه رو که اصولا به میز نهارخوری انتقال دادم خودم میچینم سرجاش ببوس نفس منو
مامان عليرضا
پاسخ
میبینی دوستم به خدا خسته شدم از اینم حرص میخورم کسایی که شرایط منو میدونن بازم بهم تیکه میندازن که کارات چرا تموم نمیشهدلم خیلی پره بخوام درد دل کنم پر حرفی میشه منم همیشه همین کارو میکردم ولی این بار دیر اقدام کردم و حسابی خجالت زدمون کرد.باز خوبه خونه یغریبه نبود ممنونم خاله جون که این همه منو دوست دارید و بهم لطف دارید
آیسلین مامان باباسی
5 خرداد 93 1:48
سلام عزیزم ایشالله که کارات زودی تموم میشه...درکت میکنم واقعا.بوس واسه علیرضا جان
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم عزیزم به خاطر همدلیت. شماهم آیسل عزیزم رو ببوسید.
مامان الهه
5 خرداد 93 16:03
الهی قربونت برم که هیچوقت از خوندن مطالب قشنگت سیر نمیشم . همیشه شاد باشی دوست گلم . ببوس جیگر منو زیااااااااااااااااااااااااااااد
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم الهه جونم از لطف زیادت.
الهام
5 خرداد 93 16:32
چقدر تمیز کاری داری خواهر واقعا سخته اونم با وجود علیرضا جون نانای کردنت من و کشته عزیزم م م م م دلخوشیه خوبیه برای مامان
مامان عليرضا
پاسخ
ای خواهر!اینم از شانس منه واقعا اگه این کاراش هم نبود از غصه دق میکردم
مامان شیرین خانم
5 خرداد 93 17:14
خوب بچه ام تازه یاد گرفته چششششش رو مامانی خدا انرژی تو چند برابر کنه واقعا حق داری عزیزم خدا سلامتی به خودت علی رضا جون و بابای علی رضا بده.
مامان عليرضا
پاسخ
تازه که یاد گرفته هیچی.از در آوردن چشم بقیه به شدت ذوق میکنه ممنونم عزیزم از دعای قشنگت.خدا سایه ی شما و همسری رو هم بالای سر شیرین عسلم نگه داره
الهام مامان سلنا
9 خرداد 93 0:34
کاملا درکت میکنم خدا انرزیتو چند برابر بکنه خوشگل منو ببوس برای واکسن هم اصلا نگران نباش این بار راحته فقط گفتن عوارضشو یک هفته بعد نشون میده اونم تو 5 درصد از بچه ها انشاالله که بچه های ما جز اون 5 درصد نباشن
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم عزیزم. منم از همین یک هفته بعد میترسم.دورو برایای ما همه بچه هاشو یه هفته بعد تب 40 درجه داشتن و تا چند روز مریض بودن ایشالا که همینطور باشه و اذیت نشن.
مامان علیرضا جون
9 خرداد 93 14:11
سلام خانومی،وبلاگ خیلی جذابی دارین!شاید باورتون نشه اما کل صفحات رو یه جا خوندم،بس که قشنگ و زیبا می نویسین!خدا علیرضای خوشگل رو براتون نگه داره!ماشالله خیلی نازه،بووووووووس واسه علیرضای ناز نازی
مامان عليرضا
پاسخ
سلام مامان علیرضا جون.ممنون که به ماسر زدید از تعاریفتون هم ممنونم و بابت خوندن کل وبلاگ واقعا خوشحالم کردید ای کاش اگر وبلاگ داشتید برام آدرس میذاشتید تا ما هم به شما سر بزنیم و باهاتون دوست بشیم.من به شدت از دوستی با مامانایی که علیرضا دارن خوشحال میشم.
مامان زری
10 خرداد 93 7:29
سلام خانمی وب قشنگی داری گل پسرتم ماشالله خیلییییییی شیرینه خداحفظش کنه برات خوشحال میشم از دوستی با شما
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیزم.ممنونم این نظر لطف شماست. با افتخار لینک شدید.به جمع دوستان علیرضا خوش اومدید.
ریما مامان آیسا
10 خرداد 93 14:02
سلام عزیزم قربونت من شمارو از لینک عرفان جون پیدا کردم
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیزم.ممنونم از اینکه به ما سر زدید. منم الان به آدرس وبلاگتون اومدم ولی دیدم وبلاگتونو حذف کردیددر هر حال ممنونم از لطفتون
ریما مامان آیسا
10 خرداد 93 15:57
آره عزیزم حذفش کردم اگه آدرس نمیذاشتم همه میگفتن آدرس وبتو بده
مامان عليرضا
پاسخ
از اون لحاظ
ریما مامان آیسا
10 خرداد 93 15:58
میتونید همینطوری منو لینک کنید یا نه ببخشید چون وبلاگمو حذف کردم نمیتونم لینکتون کنم
مامان عليرضا
پاسخ
شما همین که ما رو قابل دونستید و بهمون سر زدید برامون یه دنیا ارزش داره.کاش وبلاگ جدید میساختین تا ما ا افتخار شما رو لینک کنیم. البته کم سعادتی ما بوده که در اون دوران با شما نبودیم.
ساناز
10 خرداد 93 18:14
عزيزم قابلتو نداشت و لينك شدين
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم ساناز عزیزم.
مامان شمیم
11 خرداد 93 10:13
سلام من خواهر ریما هستم خوشحالم از آشناییتون و از شهر آستارا هستم علیرضا جونم خوبه؟
مامان عليرضا
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم که بهم سر زدید. علیرضا هم شکر خدا خوبه. عزیزم من به آدرس وبلاگی که نوشته بودی رفتم ولی انگار شما هم مثل ریما جان وبلاگتون رو حذف کردید.یا برام اشتباه نوشتید
پریسا
16 خرداد 93 20:45
سلام دوست جون در باره جواب سوالت باید بگم فقط به اروم بگو ااااا و بعد یکم با اخم نگاهش کن قلقلکش بدی فکر میکنه بازیه بازم تکرار میکنه عکس العمل باید نشون بدی ندی نمیشه فقط بلندش کن و بهش بگو ااا اخم کن یکی دو بار اینکارو بکنی میفهمه نباید اینکارو بکنه فقط زیاده روی نکن که بترسه بچه ها معنی لبخند و اخمو میفهمن
مامان عليرضا
پاسخ
ممنونم عزیزم از راهنماییت.