عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

علیرضا و سومین دندون

سلام قند عسلم این چند روزه مامانی کلی درگیر بود و کار داشت و نتونستم درست و حسابی به تو و وبلاگت رسیدگی کنم.بعد از اینکه از شمال برشتیم و چشمم به خونه ی پشت و رو شدم افتاد همه ی غم عالم دوباره ریخت روی سرم.این شد که شما سهشنبه از ساعت 12 تا ساعت 8 شب رفتی خونه ی بابا ممد و منم یه کله کار کردم.زمین اتاق رو دستمال کشیدم موکت ها رو جارو کردم رخت های کثیفمون رو که از شمال برای خودم سوغاتی آوردم رو شستم کشوهای کمد دیواری و دیوارهای اطرافش رو تمیز کردم تا اینکه تونستم لباسهامو از روی زمین جمع کنم و داخل کمد  دیواری و کشوها انتقال بدم و ساعت روکه دیدم فهمیدم که چرا حس تو تنم نیست تا اینکه شما اومدی و کلی بوست کردم و شامم رو خوردم و یه...
21 ارديبهشت 1393

علیرضا و بازگشتی دوباره به تهران

سلام ملوسکم. دیروز ظهر ساعت 4 به سمت تهران راه افتادیم ساعت 8 شب رسیدم.قرار بود شام بریم خونه ی عمه مریم.بعد از شام هم یه سر رفتیم خونه ی مامان راضی و شما با دیدنشون کلی ذوق کردی.مخصوصا وقتی خاله زهرا رو دیدی. خلاصه میگم چون نگرانم بیدار بشی و کارم نیمه بمونه آخه خیلی داری تو خواب وول میخوری و معمولا در اینجور مواقع زود بیدار میشی. واما خبر مهم:دیشب یعنی دوشنبه 15 اردیبهشت ساعت 23:05 دقیقه خونه ی مامان راضی اولین قدمت رو به تنهایی برداشتی و رفتی سمت مامان راضی.که با این حرکتت به شدت همرو سورپرایز و شاد کردی. خیلی حس قشنگی بود نمیتونم برات وصفش کنم امیدوارم که پسر عزیزم تو زندگیت قدمهای بزرگی بر داری به ثمر برسونیشون.بازم میگ...
17 ارديبهشت 1393

بستن راه علیرضا

آشپزخونمون اینجا فرش نیست و یه روفرشی انداختیم منم از ترس اینکه شما زمین نخوری یا چیزی از روی زمین بر نداری راه ورودی آشپزخونه رو با دوتا صندلی بستم.اما شما پسر ورووجک دست بر دار نیستی و هر طوری شده میخوای خودتو به هدفت برسونی! صندلی هارو دو دستی تکون میدی: دوباره برمیگردی سر جای اولت.آخه ما خودمون همش از اینجا رفت و آمد میکنیم و شما هم دیدی بهترین راه حتما همینه: بعدم این شکلی جلوی من نشستی تا گولم بزنی و من ببرمت: البته نا گفته نماند که بعد از خوردن ناهار و گرفتن نیرو از همون قسمتی که ما رفت و آمد میکردیم بالاخره خودت رو به جای مورد نظر رسوندی و نقشه های مارو خراب کردی. ...
12 ارديبهشت 1393

علیرضا و بازی با حلقه

وز اول که رفتیم بیرون عمه طاهره این حلقه ها رو برای شما خرید.خیلی دوستشون داری و حسابی باهاشون سرگرمی. قربون پاچه های شلوارت برم که هر چی پات میکنم دو دقیقه بعد از پات در میاد   ...
12 ارديبهشت 1393

علیرضا و خواب

اینجا پسرم ده دقیقه از خوابت رو برات میذارم تا ببینی چقدر تو خواب وول میزنی.دیگه خودت حساب کن تا صبح من باید چند بار شما رو سر جات برگردونم.(پسر خوش خواب مامان )   توی این عکس فلاش دوربین خورد تو چشمت و خودتو اینجوری کردی.آخه بلافاصله بعد از چرخیدنت ازت گرفتم. ...
12 ارديبهشت 1393

علیرضا و درگیری با روسری!

دیروز که از حمام آوردمت گریه کردی و میخواستی بری بیرون منم شال پیجیدم دور سرت که سرما نخوری آخه باد زیاد میومد.که این جوری شد:   الهی مامان قربونت بره.کلی بعد از این کارت بوست کردم. ...
12 ارديبهشت 1393

علیرضا در شمال در این چند روز

سلام عشق مامان.امروز و دیروز هی میخواستم وبت رو آپ کنم ولی دیدم که اتفاق خاصی نیفتاده و تصمیم گرفتم چند روز یه بار برات پست بذارم.ولی به خاطر سبکی کارم  و اینکه یه دفعه شما به منو لب تاب حمله نکنی هر شب یه بخش کوچیکش رو برات مینویسم ثبت موقت میکنم. دوشنبه ظهر بابا کلاسش زودتر تعطیل شد و برای ناهار زودتر اومد خونه.دور هم یه چیزی خوردیم و یه چند ساعتی خوابیدیم.بعد از ظهر هم رفتیم بیرون و یه کمی خرید کردیم و برای شام رفتیم نانو و جای همه ی دوستان خالی حسابی خوردیم .اومدیم خونه شما حسابی خوابت گرفته بود و خیلی زود خوابیدی.اما امان از دست این پشه ها تا صبح منو بابایی رو تیکه و پاره کردن .هر بار بیدار میشدم میدیدم اون طفلکی هم بیداره....
12 ارديبهشت 1393

گشت و گذاری در جنگل با علیرضا

سلام عشق مامان دیروز اینجا هوا عالی بود آدم هر چقدر نفس میکشید سیر نمیشد.بابا محسن که رفت دانشگاه منم شما رو گذاشتم توی کالسکه و توی حیاط یه ساعتی باهم دور زدیم کلی لذت بردیم تا اینکه خوابت گرفت.اومدم تو بخوابونمت که دیدم عمه داره اتاقارو جارو میکنه ما هم رفتیم تو واحد بغلی و شما رو اونجا خوابوندیم.عمو مصطفی هنوز تو واحد پایین چیزی نذاشته فقط موکت کرده و یه سری خورده ریز گذاشته.خلاصه که خوابوندمت و به این امیدکه یه ساعت دیگه بیدار میشی خودمم بغلت دراز کشیدم  یه خورده وقت که گذشت دیدم داره سرد میشه پتو رو سه لا کردم و انداختم روت و خودمم همونچوری دراز کشیده بودم دوباره که یه خورده گذشت دیدم دارم یخ میزنم با هزار بدبختی آروم از جام بل...
10 ارديبهشت 1393