تولدهای بابا محسن
سلام پسر طلای مامان.
چند روزی بود که به خاطر تولد بابا محسن به شدت درگیر بودم و خیلی فرصت نداشتم یعنی بهتر بگم اصلا فرصت نداشتم.
روز جمعه بود که تصمیم گرفتیم شنبه شب یه تولد خانوادگی بگیریم و دوشنبه شب دوستانه.اینجوری شد که کارم سخت تر شد و برای انتخاب غذا به شدت دچار مشکل شدم و با مشورت با دوستان عزیز مجازی تا حدودی مشکلم حل شد.
حاشیه نرم و برم سر اصل مطلب:مهمانی شنبه شب خانوادگی بود و با حضور اقوام نزدیک به خوبی برگزار شد.مهمانهای عزیزمون(خانواده ی بابا ممدینا-خانواده ی بابا حبیب اینا-خانواده ی عمه فاطمه اینا و خانواده ی عمو رضا اینا)در کل ١٨ نفر بودیم و با کمک زیاد مامان راضی برای تهیه ی غذا و سایرین جهت جمع و جور بهد از مهمونی به طور خیلی خیلی عالی برگزار شد و همگان از اینجانب بابت اینکه غذا زیاد درست نکردم تشکر کردن و قول گرفتن که در مهمونی بعدی از این هم کمتر باشه و منم قول دادم که تمام سعیم رو بکنم.
اینم کیک تولد بابایی در شب اول:
زحمت کیک رو عمو رضا کشیده بود و سایرین هم با کادو ها شرمندمون کردند.
واما مهمانی دوم:به شددددددددددددت از فردای مهمانی جهت تدارک غذاهای روز دوم در تلاش بودم و شب قبل از مهمانی تا نزدیک های صبح بعد از آپ کردن وب شما داشتم سالاد درست میکردم.درست کردن غذاها تا کمی قبل از اومدن مهمونا طول کشید و تصمیم گرفتم واقعا از دفعه ی بعد در غذا درست کردن و نشون دادن هنرهامکمی صرفه جویی کنم.(ولی بگما تنها کاری که اصلا خستم نمیکنه آشپزی کردنه)خدا رو صد هزار مرتبه شکر در این مهمونی هم مانند قبلی همه چیز عالی بود و همه از همه چیز راضی بودند.مهمونای محترم این شب(عمو وحید و هما-عمو مصطفی و خاله آسیه-عمو مهدی و مامانش و عمو مهرداد-قرار بود پسر عموی بابا عمو مصطفی هم بیاد ولی چون مهسا مدرسه داشت نیومدن)در کل 9 نفر بودیم.داشتم میگفتم همه چیز خوب بود و عالی غیر از اینکه به دلیل تنوع غذایی در این شب من با کوهی از برنج و خورش به جا مانده مواجه شدم و گمونم تا هفته ی دیگه هم هنوز برنج داشته باشیم.
اینم کیک شب دوم که عمو وحید و عمو مهرداد زحمت کشیدند:
این بار هم همگی با هدیاشون شرمندمون کردن.خصوصا عمو مهدی و مامانش که برای شما هم کادو آورده بودند.
اینم شمایی قبل از اینکه مهمونا بیان داشتی الکی سرفه میکردی تا من قربون صدقت برم:
آخ آخ قربون اون سرفه هات بره مامان
واما یه خبر مهم دیگه:امروز آریا پسر مهتاب جون به دنیا اومد.خیلی خیلی خوشحالم.دلم میخواد زودتر ببینمش.انشاا... که همه ی اونایی که منتظر نی نیشون هستند صحیح و سالم نی نی هاشونو بغل کنن.
وما مطلب دیگه که میخوام بگم از پیشرفت های جالب شما گل پسریه!به تازگی با بابا محسن متوجه شدیم شما خیلی وقتا خیلی حرفای جالب میزنی.اولش جفتمون فکر میکردیم تصادفیه یا اینکه اشتباه شنیدیم و بروز نمیدادیم ولی الان چند روزی میشه که شما صبحا به محض بیدار شدن با خنده میگی sa همون جوری که خودمون هر روز صبح با لبخند بهت سلام میدیم.
ماما و بابا رو قشنگ میگی مخصوصا بابا رو.
بارها و بارها بازم با خنده نگاهمون کردی و گفتی هتتل(hettal)جیج ج(jij ja)بس که تو خونه بهت میگم هیکل و جیگر.
وقتی توی اتاقت داری بازی میکنی و صدات میکنیم علیرضا اگه توی دیدت نباشیم میگی ب(ba)
گاهی اوقات هم البته به ندرت ای چی ه(i-chi-e)میگی.
دیروز توی اتاق یه سنجاق از سر عروسک من باز شده بود و افتاده بود زمین برداشتی و داد زدی ماما-جیسسسسسس جیسسسسسسسسسسسس حالا از کجا فهمیده بودی اون جیزه نمیدونم.آخه خیلی توی موردهای تیز در رابطه با جیز بودنش باهات کار نکردم.برای خودم خیلی جالب بود.همچین لبخندم میزدی و گرفته بودی سمتم که تا چند دقیقه فقط داشتم بوست میکردم.
البته همه ی این موارد رو اگه بهت بگیم چی گفتی دیگه تکرار نمیکنی و با لبخند فرار میکنی.
ببببببببببببله اینگونه بود که شما اولین کلمات زندگیتون رو گفتید.
ما که خیلی دوست داریم.شما چه طور؟