علیرضا در مشهد 3
خوبی پسر نازم؟امروز صبح از خواب که بیدار شدی من هنوز له بودم و نتونستم از جا بلند شم برای همین بابا محسن شما رو برد بیرون اتاق تا من بیشتر بخوابم.ولی یه خورده وقت بعد از زور گرسنگی بیدار شدم و به سمت سفره حمله ور شدم.اومدم بیرون مامان راضی داشت به شما صبحانه میداد.بعد از اینکه صبحانه خوردیم خاله زهرا و مامان راضی پیشنهاد بیرون رفتن دادن و منم با جون و دل قبول کردم آخه تو این چند روزه غیر از دیروز که یه ساعتی با شما حرم بودیم دیگه بیرون نرفته بودم.بابا محسن هم گفت شما برید و من علیرضا رو نگه میدارم.اینو هم با جون و دل قبول کردم.چون از دیروز هنوز دستم درد میکرد.ولی به خاطر اینکه بابا کمتر اذیت بشه اول شمارو خوابوندم بعد رفتم.
رفتیم بازار رضا و از اون ور هم رفتیم چند تایی از پاساژهای پشت بازار و وقتی برگشتیم ظهر بود و ناهار و خوردیم و دسته جمعی خوابیدیم.
بعد از اینکه بیدار شدیم شما رو حاضر کردیم و بردیم عکاسی لابیران و ازت عکس انداختیم و بعد از اون هم رفتیم حرم و نماز خوندیم و به دلیل کارهای ناشایست بودار شما اینجانب تنها به هتل بازگشتم.وقتی هم که رسیدم کمرم از وسط تا شده بود چون توی راه به کررات به طرفین چرخیدی و منم داغون شدم.اما موقع تعویضت متوجه شدم که همش مشقی بود و گولم زده بودی
شام رو ساعت 9 آوردن و خوردیم واز همون موقع من تلاش کردم شمارو بخوابونم و نیم ساعت پیش بازور خوابیدی.(خوابت میاد ها ولی از بس ماشاا... بازیگوش شدی نمی خوای بخوابی)
اینم عکسای امروز شما:
شب بخیر مامانی.خوابای رنگی ببینی