عجب روزی بود امروز!
سلام پسر عزیزم.
نمیدونی که امروز چه اتفاق وحشتناکی افتاد!
دیروز منو بابا محسن رفتیم رو پشت بوم تا فرش بشوریم.اینم بگما تو تمام لحظاتی که داشتیم فرش رو میشستیم هی بهم میگفتیم کاش داده بودیم قالی شویی و اینجا فرش خشک نمیشه و آی کمرمو آی کتفمو خلاصه که یه فرش 12 متری رو با یه وضعی شستیم و با همکاری همه از لبه ی پشت بوم آویزون کردیم و دوتایی خیلی کج اومدیم پایین و افتادیم.خدا رو صد هزار مرتبه شکر که خسته بودی و ساعت 10 خوابیدی وگرنه خدا میدونست که سرمون چی میومد.البته اینم بگما تا صبح دمار از روزگار من در اوردی بس که تو خواب غر غر کردی و بیدار شدی و شیر خوردی.
اینا اصلا چیزی نیست که نصفه شب بود که در این حین که شما شیر میخوردی صدای بسار مهیبی اومد و بابا رو بیدار کردم و انقدر خسته بود دوباره خوابید.منم خوابیدم.
صبح که از خواب پاشدیم دیدیم بله فرش از بالا افتاده پایین تو حیاط خونه همسایه بغلی و یه بخش از شیروونیشم خراب کرده و فرشم یه قسمتیش پاره شده و به شدت کثیف شده.با دیدن این صحنه کمرم شکستواقعا نمیدونستم غصه ی چیو بخورم کمرامون یا سقف همسایه یا فرش پاره شده یا کثیف شده که همه ی زحماتمون که به هدر رفته بود
خلاصه با هر زحمتی که بود از دیوار و لای سیم خار دار ها رفتیم توی حیاط همسایه و فرش رو پهن کردیم و لوله کردیم با سختیه فراوانانتقال داديم به حياط خودمون و با يه زحمت خيلي بيشتر از ديوار رد كرديم و انداختيم روي نردها.حالا كي خشك بشه پهن كنيم خدا ميدونه.
اين پست رو روز ٢فروردين برات نصفه نوشتم و امروز ثبتش ميكنم.شرمنده دیگه مامانی اصلا فرصت نشده بود.