علیرضا وسفری به شمال
سلام خوشمل طلای مامان.
این چند روزه اتفاقات زیادی افتاده و من مجبورم به خاطر کمبود وقت وکمبود آنتن دهی تکنولوژی سریع برات توضیح بدم.بریم سراغ اصل مطلب:
بعد از اتمام کارهای کذایی خونه تکونی به پیشنهاد بابا محسن به جای یکشنبه صبح شنبه شب بعد از دیداری کوتاه که رفتیم خونه ی مامان راضی با عمه طاهره راهی شمال شدیم و قرار شد بابا ممدینا با عمه مریمینا فردا صبحش بیان.
این عکس رو هم خاله زهرا قبل از اینکه بیایم ازت گرفت:
بلافاصله بعد از اومدن از خونه ی مامان راضی وسایلامون رو که حاضر کرده بودم داخل ماشین چیدیم و رفتیم دنبال عمه طاهره و شبونه راهی شدیم.
اینم عکسای شما قبل از راه افتادن توی پارکینگ:
ساعت 4 صبح رسیدیم و بالاخره این 10 روزهایی که بابا محسن وعده داده بود به سر اومد و ما پا در ویلایی که این چند وقته شدت دوری از بابا رو برامون بیشتر کرده بود گذاشتیم.قبلا کمی نظافت شده بود ولی چیزی که من دیدم با حضور شما یه پورسه ی چند ماهه رو میبره.فعلا در سوئیت پایین تا اطلاع ثانوی مستقر میشیم و بعدا سر صبر به طبقات بالا نقل مکان میکنیم.
اما یکشنبه:تازه چند ساعتی بود که خوابمون برده بود که گوشی عمه طاهره زنگ خورد و شما بیدار شدی و وقتی تو بیدار بشی حتی اگه یه گردان آدم هم خواب باشن باید بیدار بشن این شد که همه بیدار شدیم شروع کردیم به کارهای اولیه.(منه بخت برگشته که تازه از خونه تکونی راحت شده بودم دوباره با کوزت دست آشتی دادم شروع کردم به فعالیت)
تا اومدن بابا ممدینا هیچ کار خاصی نکردیم و فقط شمارو حمام کردیم ولی بعد از اومدنشون به شدت مشول تمیزی و جمع و جور و چیدمان شدیم و تا شب همه جا تمیز شد و قرار شد فردا صبح عمه مریم برای دوختن پرده ها دست به کار بشه.
دوشنبه صبح:بابا محسن با نصب چوب پرده ها و هود تمام زحمات نظافتی ما رو بهم زد و ماتا عصر مشغول بودیم و عصر عمه مریم پرده های سوئیت رو دوخت و نصب کردیم وشب هم بلافاصله بعد از شام خوابیدیم.
سه شنبه:از صبح که از خواب بیدار شدیم مبینا به خاطر قولی که بابا محسن بهش بابت چهارشنبه سوری و روشن کردن آتیش و ترقه بازی داده بود تا ساعت 8 شب که بریم توی حیاط همه رو کچل کرد.البته نا گفته نماند که منم به نحوی دیگه در کچل کردن بقیه سهم به سزایی داشتم چون به شدت از کار خونه قاطی کرده بودم و دلم هوا میخواست که تا این جملرو به بابا میگفتم به شوخی میگفت برو توحیاط هوا بخور منم کلی قاطی میکردم
این چهارشنبه سوری اولین چهارشنبه سوری شما بود که مصادف شده بود با سومین سالگرد ازدواج منو بابا محسن که خب اولین سالگردی بود که شما فرشته کوچولوی خوشگل مامان درش حضور داشتی با بودنت خوشبختیه مارو به اوج رسوندی.راستش قاطی کردنم سر بابا و غرغر کردنم به خاطر بیرون رفتن بیشتر به خاطر این بود که فکر میکردم بابا یادش رفته و وقتی بهش گفتم سالگرد ازدواجمون مبارک خیلی معمولی اونم تبریک گفت و تو جمع اعلام کرد و یه چند دقیقه ای به شوخی و یاد شب عروسیمون گذشت و همین. خب آدم قاطی میکنه دیگه
شب رفتیم توی حیاط و کلی خوش گذروندیم و شعر خوندیم و زدیم و رقصیدیم و باباممد بابا محسن کلی آتیش سوزوندن و ولی من همچنان قاطی بودم ولی به روی خودم نمیاوردم که شاید اینجوری کمتر حرص بخورم تا اینکه با گریه ی شما برای خواب ساعت 10 شب تمام مراسم تموم شد و همه اومدن داخل غیر از بابا.یه ذره که به شما شیر دادم ساکت شدی رفتم دیدم تنها نشسته کنار آتیش دلم سوخت ازش پرسیدم چایی میخوری با خوشحالی قبول کرد تورو دادم دست عمه و با سینی چایی رفتم پیشش.یه ذره خودمو ناراحت نشون دادم که گفت میخواسته بعد از اینکه بازی کردنامون تموم شد بریم بیرون و خلاصه برنامه چیده بوده و خب همه چیز با اینکه شما خوابت گرفت بهم خورد.البته بهم گفت بریم و شمارو هم میبریم و زود برمیگردیم که من قبول نکردم.تا اومدیم داخل دیدم داره لباس میپوشه بره بیرون که ازش پرسیدم کجا میری گفت دارم میرم شهر منم زود گفتم از داروخونه برای چشم شما که دوباره یه کمی عفونت کرده بود قطره بگیره بعد از گفتن این جملم بود که پرسیدم شهر برای چی میخوای بری گفت میخوام کیک بگیرم منم فکر کردم کسی بهش گفته از این کیک های توی بقالی بگیره گفتم بابا بیخود شهر نرو از همین سوپریه بگیر قطره هم نمیخوام فردا میگیریم.دیدم یه جوری نیگام کردا ولی باز نفهمیدم حوصلتو سر نبرم رفت و برگشت دیدم بعله کیک خریده و شمع و بستنی و واقعا به معنای واقعی سورپرایزم کرد و راستش خیلی خجالت کشیدم.
اینم عکسای اون شب:
بابا محسن بعد از اینکه دید آتیش با چوب دودش شمارو اذیت میکنه یه ابتکار به خرج داد و یه کار خطرناک کرد و با گاز آتیش روشن کرد این شکلی:
اینم شمایی:
اینم کیکی که بابا برای سالگرد ازدواجمون برام گرفت:
البته هدیه ای هم بابا برای اینجانب خریداری کردن که عکسش رو بعدا در همین پست میذارم فعلا هر کاری کردم نشد.
چهارشنبه:صبح بعد از خوردن صبحانه رفتیم بیرون و برای ناهار هم برگشتیم خونه.یه سر لب دریا و یه چند تایی مرکز خرید.برگشتیم شما رو حمام کردم و اتفاق خاصی تا شب نیفتاد.
الانم هی اینترنت قطع و وصل میشه و منم به شدت نگرانم که این همه نوشتم آخر سر به ثبت نرسه پس همین جا تمومش میکنم و تا پست بعدی هی میموچمت.