آنچه که نباید میشد+پنجمین سالگرد عقد مامان و بابا
سلام وجود مامان و خاله های مهربون و دوست داشتنی.
این روزها ما فقط آخر هفته دسترسی به لب تابمون داریم و بابا برای کارهای درسیش با خودش میبره شمال و ما از طریق گوشی با دوستامون در ارتباطیم.پس همین جا از همه عذر خواهی میکنم اگه دیر بهتون سر میزنم یا نظر نمیگذارم چون اکثر اوقات کد امنیتی تایید نظرم رو که برای دوستان میذارم نشون نمیده و متاسفانه نمیتونم نظر بدم
اما این هفته چه خبر بود:
توی پست قبل فراموش کردم که بنویسم کمی آبریزش بینی داشتی و من طبق گفته های قبلی دکترت بهت سیتریزین و سرما خوردگی دادم.
بابا محسن سرما خورد و شما بیشتر در معرض سرما خوردگی قرار گرفتی.
اما بعد از رفتن بابا محسن که من حس کردم سرما خوردگی در کار نیست درست یکشنبه نیمه شب تب کردی و چون این چند وقته بیش از حد شبا شیر میخوری بهم اجازه نمیدادی که نه مامان راضی رو صدا کنم نه حتی یه دستمال و آب بیارم که پاشویت کنم و این در حالی بود که داشتی تو تب میسوختی و تحت هیچ شرایطی هم منو رها نمیکردی.(تقریبا دو ماهه که شیر خوردنت غیر قابل تصور شده که در یک شمارش 24 ساعته 43 دفعه شیر خوردی و هر بار حداقل 10 دقیقه یعنی من تقریبا کل طول روز مشغول شیر دهی هستم مگر اینکه خواب باشی و این باعث شده که غذا خوردنت به یک وعده در روز برسهواقعا نمیدونم باید باهات چی کار کنم)
از بحث دور نشیم:یهو دستم خورد به سرامیکای اتاق و دیدم که خنکه و دستم رو میذاشتم روی سرامیک و وقتی خنک میشد میذاشتم روی پیشونیت.خیلی بی اثرنبود ولی اصلا کافی نبود.دیگه میخواستم که تو رو بغل کنم و همون جوری که داری شیر میخوری برم مامان راضی رو صدا کنم که خودش از اتاق اومد بیرون و یه کمی که شیر خوردی تبت اومد پایین تر مامان راضی گفت که تب نداری و پاشویتم نکردیم.یه دفعه از خواب بیدار شدی تا 7 صبح هم بیدار بودی.با زور خوابوندمت و خودمم تا 10 خوابیدم.بعد که دیدم بهتری دکتر بردنت رو موکول کردم به بعد از ظهر تا بابا حبیب بیاد و با هم ببریمت.
حال و هوات خوب بود تا عصری.عصر که بابا حبیب اومد دیدیم که اونم سرما خورده.بردیمت دکتر و گفت که سرما خوردگیه چون سرفه نمیکردی سیتریزین و شربت کوآموکسی کولاو برات تجویز کرد.
همه چیز نرمال بود تا اینکه فرداش من هم گلو درد گرفتم به جمع شما و بابا حبیب پیوستم.بابا محسن هم در شمال نوع سرماخوردگیش رو با عمو رضا عوض کرده بود(جفتشون سرما خورده بودن که رفته بودن شمال ولی انتهای راه سرماخوردگی که دوباره از هم گرفتن)
روز چهارشنبه مامان راضی هم به جمع ما سرما خورده ها پیوست و فقط خاله زهرا از این بیماری جان سالم به در برد و خدا رو شکر از ما نگرفت.البته همگان دعا کنید که نگیره چون همین امشب ما مجدد راهی خونشون هستیم این در حالیه که من از شدت گلو درد گلوم رو با روسری بستم و اسباب خنده ی بابا رو فراهم کردم و شما هم از صبح همزمان با من تک سرفه میزنیو این جای سوال رو برای منو بابا گذاشته که آیا واقعا سرما خوردگیت بدتر شده یا داری از من تقلید میکنی
وبدین گونه بود که جمع کثیری از محیا جونی سرماخوردگی را گرفتن و در بین اقوامشون پخش کردن.در این بین روشنا جونی و خانوادش هم بی نصیب نموندن و از سایر اقوام خبری در دسترس نیست.
با دکترت که صحبت کردم گفت شیر دهی رو باید به روزی سه بار برسونم واگه جواب نداد و باز هم مصر بودی از شیر بگیرمت.چون بعد از اون اسهال دو هفته ای کذایی بدنت خیلی ضعیف شده و یروس های جدید هم که زیاد شدن و بچه ها طعمه ی اصلی این ویروس ها هستند و باید خیلی بیشتر از قبل مواظبت باشیم.
برای دیدن عکسامون قبول زحمت کرده و تشریف بیارید ادامه ی مطلب
این روزها دومینو باز شدی و خیلی علاقه پیدا کردی که ما بچینیم و شما ضربه بزنی و حتما در انتها باید یه توپ باشه که حرکت توپ رو ببینی و ذوق کنی:
جمعه شب قبل از اینکه بریم خونه مامان راضی رفتیم خونه خاله آسیه اینا و شما به محض ورود مشغول پذیرایی از خودت شدی:
شیطونیهات به محض تعویض لباس و پذیرایی که از خودت داشتی شروع شد:
اینم محبت های خاله آسیه ای که دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و مشغول شد و وقتی دید خوشت اومده و میخندی اونم بیشتر خوشش اومد و کلا با هم حال کردید:
خونه ی خاله مرضی و گذاشتن کلاه علی روی سرت:
خونه ی عمه فخری و بازی با روروئک آریا:
اینم دوقولوها در خواب:
نقاشی های این روزهای شما که بیشتر به کشیدن دست و پا ختم میشه و با غافل شدن لحظه ای با این صحنه رو به رو میشیم:
پیکاسو در حال کشیدن دست مامان راضی:
از دیگر آگهی های مورد علاقت که با ذوقی پنهان همیشه نگاهش میکنی:
اینجا هم در حال التماسی که بهت شیر بدم و هر چه در چنته داری رو میکنی تا دلبری کنی:
خودتو الکی به خواب میزدی و میگفتی لالا و به بالش کناریت اشاره میکردی که بخوابم کنارت و بهت شیر بدم تا بخوابی:
اینم پسری که توی خواب اصلا عادت به غلطیدن نداره و سرش از بالشش جدا نمیشه:
اینجا هم خواب بعد از دکتر رو داریم میبینیم:
کار خیلی خطرناکی که تازگیا خیلی انجام میدی:
تا برسی به اینجا:
تلفنی با الهه حرف میزدی و تحت هیچ شرایطی گوشی رو بهمون نمیدادی و فرار میکردی.اینجا هم الهه در بغلت داری در میری:
اینجا هم داری خودتو برام لوس میکنی که دعوات نکنم که از پشت تلویزیون بیای کنار و بتونی خرابکاری کنی:
بازی با آریا:
اینجا هم ده دقیقه ای مشغول اختلاط با خودت بودی و هر از گاهی صداهایی با دهنت در میاوردی و آب دهنت رو میپاشیدی روی صورتت و ذوق میکردی
واما بخش دوم عنوانمون که پنجمین سالگرد عقد منو بابا محسن بود که بابا حسابی سورپرایزم کرد و با اینکه این هفته چهارشنبه هم کلاس داشت اومده بود تا پیش هم باشیم(21 آبان):
اینم شما خوشگل پسر که تا ساعتها بعدش هنوز میخواستی شمع روشن کنی و فوت کنی:
و اما آخرین عکسمون که مبنی بر لب تاب باز شدن شماست و اینجا هم در حال حمل کیف سنگین لب تابی و از شما اصرار از من هم انکار.و به خاطر سلامتی چشمای خوشگلت این بخش از بازی هات رو به حداقل رسوندیم:
در حال حاضر خوابی و بعد از بیدار شدنت میریم خونه ی بابا ممد و بعد از اونجا هم خونه ی مامان راضی و تا آخر هفته ی بعد بای بای
نفس من امروز 1 سال و 5 ماهه شدی