عروسی خاله فاطمه
سلام پسرم.
دیشب عروسی خاله فاطمه ی بابا محسن بود.بالاخره این عرسی هم تموم شد . انشاا... که خوشخت بشن.
اما از شما پسر خوبم بگم که اصلا اذیت نکردی و خیلی خیلی آقا بودی.اول مراسم رفتی پیش بابا محسن.اما همه سراغت رو گرفتن و منم به بابا زنگ زدم و تو رو اوردم پیش خودم یه ذره که گذشت گریه کردی آخه خیلی خوابت میومد.درست هم موقع اومدن عروس داماد به سالن گریه ی شما برای خواب و شیر خوردن بیشتر شد و با یه کوچولو شیر خوردن زود خوابت برد.بمیرم برات انقدر خسته بودی توی اون همه سر و صدا بازم از خواب بیدار نشدی.یه نیم ساعتی تو بغلم خوابیدی و یه دفعه با صدای جیغ و سوت های متوالی از خواب پریدی ولی خدارو شکر اصلا گریه نکردی.روی میز نشوندمت و دست میزدی و حسابی خوش گذروندی.عمه طاهره هم بغلت کرد و رفتی پیش عروس داماد و کلی دلبری کردی.راستی یادم رفت بگم وقتی پیش بابا بودی با بابا رفتی توی اتاق عقد و با عروس داماد عکس گرفته بودی.بابا میگفت دستت رو گذاشتی روی شونه ی داماد و سریع فیگور گرفتی.
یه خورده وقت بعد از بیدار شدنت گریه کردی و منم زنگ زدم بابا اومد بردت توی مردونه وتا آخر مراسم پیش بابا بودی.همین جا از بابا محسنت یه تشکر ویژه باید بکنم که توی نگهداری از تو واقعا به من کمک میکنه(دستت درد نکنه شوهر گلم نه فقط به خاطر نگهداری از علیرضا به خاطر همه ی خوبیهات از ته دل ازت ممنونم)
به محض تموم شدن مراسم وقتی منو دیدی تازه یادت افتاد که ای بابا چند ساعته شیر نخوردی و زدی زیر گریه.منم بردمت تو ماشین و شما هم یه دل سیر شیر خوردی.یه خورده وقت بعد عمه مریم و محیا جونی هم اومدن پیشمون تو ماشین و محیا جونی هم به عمه مریم نگاه کرد و اونم التماس دعا داشت.خلاصه که تا عروس و داماد از سالن بیان بیرون و برسن خونشون شما دوتا حسابی دلی از عزا در اوردید.
آخر شب هم عروس و داماد رو به قول قدیمیا دست به دست دادیم تو خونشون و خداحافظی کردیم و اومدیم خونمون.
امادر نبود شما تو سالن زنونه بنده به دلیل اینکه شما رو تحویل بابا داده بودم بسی احساس غرور داشتم که نگو.که چی؟خب شوهرم انقدر خوبه که برای اینکه من سختم نباشه بچه رو برده پیش خودش یه فازی گرفته بودمممممممممممممممم حس پرواز داشتمو از این فرصتم حسابی استفاده کردم و روشنا جونی رو حسابی دیدم و با مامانش حرف زدم.زهرا کوچولو رو هم بغل کردم و ............خلاصه حسابی با نی نی کوچولوهای فامیل خوشگذروندم.ولی راستشو بگم دلم کلی برات تنگ شده بود اگه از بابا نگرفتمت فقط به خاطر این بود که حس کردم پیش اون راحت تری.آخه شلوغی و هیاهویی که توی زنونه بود اونجا نبود و بعدم بابا محسن گفت که آروم بودی و اصلا اذیتش نکردی.(قربون پسره گلم برم)
خواستم چند تا از عکساتو بذارم نشد دوباره.انشالا بعدا اگه شد توی یه پست جدا برات میذارم.
خب دیگه مامانی اینم از ماجرای عروسی خاله فاطمه.انشاا... عروسی خودت پسره گلم